داغ کردن
فارسی به انگلیسی
to make hot, to heat, to cauterize or brand
sizzle
toast
فارسی به عربی
اکو , حرق سطحی , صنف
مترادف و متضاد
علامت گذاشتن، لکه دار کردن، داغ کردن، داغ زدن، خاطرنشان کردن
سوختن، داغ کردن، بطور سطحی سوختن، بو دادن
سوزاندن، داغ کردن، داغ زدن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - بسیار گرم کردن ( بخاری را داغ کرد ) . ۲ - سوزاندن موضعی به وسیله آلتی فلزی که در آتش سرخ شده مخصوصا سوزاندن کفل چهار پایان داغ کرده از دیگران ممتاز باشند .
فرهنگ معین
(کَ دَ ) (مص م . ) ۱ - بسیار گرم کردن . ۲ - سوزاندن موضعی به وسیلة آلتی فلزی که در آتش سرخ شده .
لغت نامه دهخدا
داغ کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) تسویم. ( دهار ). وسم. ( تاج المصادر ) ( دهار ). حسم. ( ترجمان القرآن ). کی . ( ترجمان القرآن ) ( منتهی الارب ). سمة. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). صماح. ( منتهی الارب ). تحویر. ( تاج المصادر ). آهن تفته برای نشان حیوان بر پوست نهادن. سوختن جزئی از پوست تن با آهنی تفته یا چیزی مانند آن و این در حیوان چون اسب و استر وشتر و گوسفند و غیره نشانی است گم نشدن او را. داغ کشیدن. داغ نهادن بر. داغ زدن. نشان کردن و بر بدن حیوان اثر سوختگی با آلت داغ پدید آوردن :
هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را با فسار.
داغ شاه جهان کنید امروز.
داد سرهنگی بیابانش.
بنام شاه آفاقش کند داغ.
هرآن ریش کز مرهم آید براه
تو داغش کنی بیش گردد تباه.
- به داغ کسی کردن کسی را ؛ داغی که نشان و نام کسی دارد بر اندام آنکه داغ خواهد شد نهادن. با نهادن آهن تفته نشان داربر اندام کسی وی را بنده آنکس که نام او بر داغ منقوش است کردن :
با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا بما رسان.
هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را با فسار.
فرخی.
ران خورشید را بدان آتش داغ شاه جهان کنید امروز.
خاقانی.
نام خود داغ کرد بر رانش داد سرهنگی بیابانش.
نظامی.
اگر برگ گلی بیند درین باغ بنام شاه آفاقش کند داغ.
نظامی.
تطنیة؛ داغ کردن در پهلوی شتر. تکشیخ ؛ داغ کردن بر تهیگاه. تحجیر؛ داغ کردن گرداگرد چشم شتر به آهن مدور. لعط؛ داغ کردن بر پهنای گردن. الجام ؛ داغ کردن به داغ لجام. هقع؛ داغ کردن چیزی را. تسطیع؛ داغ کردن گردن شتر در درازی. ( منتهی الارب ). || به آهن تفته سوختن بشره علاجی را یا نشان کردن را. داغ نهادن بر. سوختن جزئی از پوست تن با آهن تفته یا چیزی مانند آن و آن نوعی مداوا و معالجه و دارو کردن است : کی . ( ترجمان القرآن ) ( منتهی الارب ). اکتواء : هرآن ریش کز مرهم آید براه
تو داغش کنی بیش گردد تباه.
اسدی.
و باشد که به داغ کردن حاجت آید. ( ذخیره خوارزمشاهی ). اکتیاء؛ داغ کردن خود را. استکواء؛ داغ کردن خواستن. ( منتهی الارب ).- به داغ کسی کردن کسی را ؛ داغی که نشان و نام کسی دارد بر اندام آنکه داغ خواهد شد نهادن. با نهادن آهن تفته نشان داربر اندام کسی وی را بنده آنکس که نام او بر داغ منقوش است کردن :
با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا بما رسان.
خاقانی.
|| ریش کردن. نشاندار ساختن. از گونه طبیعی بگردانیدن : و سبب ریش روده یا خلطی تیزست یا شور یا دارویی تیز که بروده ها بگذرد و روده را برندد و یا بر سطح روده درآویزد و روده را بگزد و داغ کند پس بقوت دفع دافعه یا بقوت ثقل که بدو رسد از آن موضع جدا گردد و موضع مجروح شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || با آلت داغ سوختن اندام یا چشم کسی مجازات را : داغ کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تسویم . (دهار). وسم . (تاج المصادر) (دهار). حسم . (ترجمان القرآن ). کی ّ. (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ). سمة. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). صماح . (منتهی الارب ). تحویر. (تاج المصادر). آهن تفته برای نشان حیوان بر پوست نهادن . سوختن جزئی از پوست تن با آهنی تفته یا چیزی مانند آن و این در حیوان چون اسب و استر وشتر و گوسفند و غیره نشانی است گم نشدن او را. داغ کشیدن . داغ نهادن بر. داغ زدن . نشان کردن و بر بدن حیوان اثر سوختگی با آلت داغ پدید آوردن :
هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را با فسار.
ران خورشید را بدان آتش
داغ شاه جهان کنید امروز.
نام خود داغ کرد بر رانش
داد سرهنگی بیابانش .
اگر برگ گلی بیند درین باغ
بنام شاه آفاقش کند داغ .
تطنیة؛ داغ کردن در پهلوی شتر. تکشیخ ؛ داغ کردن بر تهیگاه . تحجیر؛ داغ کردن گرداگرد چشم شتر به آهن مدور. لعط؛ داغ کردن بر پهنای گردن . الجام ؛ داغ کردن به داغ لجام . هقع؛ داغ کردن چیزی را. تسطیع؛ داغ کردن گردن شتر در درازی . (منتهی الارب ). || به آهن تفته سوختن بشره علاجی را یا نشان کردن را. داغ نهادن بر. سوختن جزئی از پوست تن با آهن تفته یا چیزی مانند آن و آن نوعی مداوا و معالجه و دارو کردن است : کی ّ. (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ). اکتواء :
هرآن ریش کز مرهم آید براه
تو داغش کنی بیش گردد تباه .
و باشد که به داغ کردن حاجت آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اکتیاء؛ داغ کردن خود را. استکواء؛ داغ کردن خواستن . (منتهی الارب ).
- به داغ کسی کردن کسی را ؛ داغی که نشان و نام کسی دارد بر اندام آنکه داغ خواهد شد نهادن . با نهادن آهن تفته ٔ نشان داربر اندام کسی وی را بنده ٔ آنکس که نام او بر داغ منقوش است کردن :
با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا بما رسان .
|| ریش کردن . نشاندار ساختن . از گونه ٔ طبیعی بگردانیدن : و سبب ریش روده یا خلطی تیزست یا شور یا دارویی تیز که بروده ها بگذرد و روده را برندد و یا بر سطح روده درآویزد و روده را بگزد و داغ کند پس بقوت دفع دافعه یا بقوت ثقل که بدو رسد از آن موضع جدا گردد و موضع مجروح شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || با آلت داغ سوختن اندام یا چشم کسی مجازات را :
همه داغ کن بر سر انجمن
مبادش زبان و مبادش دهن .
دو چشمش کند داغ آن بدکنش
وزآن پس برآرند هوش از تنش .
بیفکند بینی و دو گوش مرد
بده جای پیشانیش داغ کرد.
ابوالفوارس او را بنواخت و گستاخ گردانید پس او را بگرفت و چشمها داغ کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). بکتوزون دعوتی ساخت و علت مهمی در میان آورد که بمعاودت و مساودت امیرابوالحرث حاجت بود او را بدین حیلت حاضر کردند و بگرفتند و چشم جهان بین او داغ کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || گرم کردن . از برودت و سردی برآوردن :
چونکه شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ .
سخت گرم کردن . بدرجه ٔ سوزان گرم کردن . نیک گرم کردن چنانکه آب یا طعامی سرد را. || گرم کردن چنانکه روغن را در تابه بر آتش و جز آن . || حسرت چیزی نهادن بر... || سوختن از غم و دردی . اندوهگین ساختن . تفاندن از المی :
هر دل که غم تو داغ کردش
خون جگر آمد آبخوردش .
عشق توام داغ چنان میکند
کآتش سوزنده فغان میکند.
- پشت دست را داغ کردن ؛ توبه کردن که دیگر چنین نکند. دیگر بار و هرگز این کار نکردن .
- داغ کردن با کسی ؛با او قراری استوار دادن .
- داغ کردن کاغذ کبود . رجوع به داغ کاغذ شود :
کاری نیاید از چرخ جز بیدماغ کردن
این کاغذ کبودی است از بهر داغ کردن .
هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را با فسار.
فرخی .
ران خورشید را بدان آتش
داغ شاه جهان کنید امروز.
خاقانی .
نام خود داغ کرد بر رانش
داد سرهنگی بیابانش .
نظامی .
اگر برگ گلی بیند درین باغ
بنام شاه آفاقش کند داغ .
نظامی .
تطنیة؛ داغ کردن در پهلوی شتر. تکشیخ ؛ داغ کردن بر تهیگاه . تحجیر؛ داغ کردن گرداگرد چشم شتر به آهن مدور. لعط؛ داغ کردن بر پهنای گردن . الجام ؛ داغ کردن به داغ لجام . هقع؛ داغ کردن چیزی را. تسطیع؛ داغ کردن گردن شتر در درازی . (منتهی الارب ). || به آهن تفته سوختن بشره علاجی را یا نشان کردن را. داغ نهادن بر. سوختن جزئی از پوست تن با آهن تفته یا چیزی مانند آن و آن نوعی مداوا و معالجه و دارو کردن است : کی ّ. (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ). اکتواء :
هرآن ریش کز مرهم آید براه
تو داغش کنی بیش گردد تباه .
اسدی .
و باشد که به داغ کردن حاجت آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اکتیاء؛ داغ کردن خود را. استکواء؛ داغ کردن خواستن . (منتهی الارب ).
- به داغ کسی کردن کسی را ؛ داغی که نشان و نام کسی دارد بر اندام آنکه داغ خواهد شد نهادن . با نهادن آهن تفته ٔ نشان داربر اندام کسی وی را بنده ٔ آنکس که نام او بر داغ منقوش است کردن :
با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا بما رسان .
خاقانی .
|| ریش کردن . نشاندار ساختن . از گونه ٔ طبیعی بگردانیدن : و سبب ریش روده یا خلطی تیزست یا شور یا دارویی تیز که بروده ها بگذرد و روده را برندد و یا بر سطح روده درآویزد و روده را بگزد و داغ کند پس بقوت دفع دافعه یا بقوت ثقل که بدو رسد از آن موضع جدا گردد و موضع مجروح شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || با آلت داغ سوختن اندام یا چشم کسی مجازات را :
همه داغ کن بر سر انجمن
مبادش زبان و مبادش دهن .
فردوسی .
دو چشمش کند داغ آن بدکنش
وزآن پس برآرند هوش از تنش .
فردوسی .
بیفکند بینی و دو گوش مرد
بده جای پیشانیش داغ کرد.
اسدی .
ابوالفوارس او را بنواخت و گستاخ گردانید پس او را بگرفت و چشمها داغ کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). بکتوزون دعوتی ساخت و علت مهمی در میان آورد که بمعاودت و مساودت امیرابوالحرث حاجت بود او را بدین حیلت حاضر کردند و بگرفتند و چشم جهان بین او داغ کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || گرم کردن . از برودت و سردی برآوردن :
چونکه شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ .
مولوی .
سخت گرم کردن . بدرجه ٔ سوزان گرم کردن . نیک گرم کردن چنانکه آب یا طعامی سرد را. || گرم کردن چنانکه روغن را در تابه بر آتش و جز آن . || حسرت چیزی نهادن بر... || سوختن از غم و دردی . اندوهگین ساختن . تفاندن از المی :
هر دل که غم تو داغ کردش
خون جگر آمد آبخوردش .
خاقانی .
عشق توام داغ چنان میکند
کآتش سوزنده فغان میکند.
عطار.
- پشت دست را داغ کردن ؛ توبه کردن که دیگر چنین نکند. دیگر بار و هرگز این کار نکردن .
- داغ کردن با کسی ؛با او قراری استوار دادن .
- داغ کردن کاغذ کبود . رجوع به داغ کاغذ شود :
کاری نیاید از چرخ جز بیدماغ کردن
این کاغذ کبودی است از بهر داغ کردن .
ایما (از آنندراج ).
اصطلاحات
معنی اصطلاح -> داغ کردن
بسیار خشمگین شدن
مثال:
برادرم دیگه داشت داغ می کرد و مرتب صداش بلندتر می شد.
بسیار خشمگین شدن
مثال:
برادرم دیگه داشت داغ می کرد و مرتب صداش بلندتر می شد.
واژه نامه بختیاریکا
چِزنیدِن
جدول کلمات
کی
پیشنهاد کاربران
تحویر ، کی
کی، تحویر
داغ یا نقش بالای چیزی ماندن ماننده نقش دندان بالای صورت
منظور به کسی را دعوا کردن یا تنبیه کردن هم میشه
کلمات دیگر: