کلمه جو
صفحه اصلی

ن

فارسی به انگلیسی

[used in making negative verbe]


noon (the 29th letter of the persian alphabet), used to make negative verbs

فرهنگ فارسی

پسونداتصاف و دارندگی : رشکن ( رشکین ) رنگن ( رنگین ) ریخن ( ریغن ) سنگن ( سنگین ) ننگن ( ننگین ) .
اسم دیگریست سورت ( ن و القلم ) را در قر آن : ( سوره القلم و تسمی ایضا سوره نون ) و این سوره هزار و دویست و پنجاه و شش حرف و سیصد کلمت است و پنجاه و دو آیت جمله به مکه فرود آمد .

فرهنگ معین

(حر. ) بیست و نهمین حرف از الفبای فارسی که در حساب ابجد برابر با عدد ۵٠ می باشد.

لغت نامه دهخدا

ن. ( حرف ) حرف بیست و نهم از الفبای فارسی و حرف بیست و پنجم از الفبای عربی ( ابتث ) است و در حساب جُمَّل آن را به پنجاه گیرند.نام آن نون و از حروف هوائی است. ( برهان ، در کلمه هفت حرف هوائی ) و از حروف شمسیه و از حروف یرملون و از حروف زلاقه است. ( المزهر ). || اصطلاح تجوید: از حروف ذولقیه و ذلق است. ( لغت نامه ، ذیل ذلق و ذولقیه و حروف ذلقیه ). || در دستور زبان عربی از جمله حروف چهارگانه علامت مضارع است : الف ، ت ، ی ، ن ( اتین ) که به اول فعل مضارع متکلم معالغیر درآید: نکتب. نخرج. || رمز کلمه رمضان است.و نیز رمز است «اُنظر» را. در کتب احادیث شیعه ، رمزاست از عیون اخبار رضاء صدوق. در کتب رجال شیعی ، اصحاب حسن بن علی را رمز است. ( یادداشت به خط مؤلف ). ونیز «ن ل » رمز است «نسخه بدل » را. || در تداول عوام جانشین «ند» ضمیر فاعلی جمع غایب یا مفرد( احتراماً ) شود: رفتن ، فرمودن ، بگیرن ، میرون ، بجای :رفتند، فرمودند، بگیرند و میروند. مؤلف آنندراج نویسد: و گاه باشد که حرکت یا نون ، کار رابطه کند، مثل : زید دبیرِ، یعنی دبیر است. و خوشن و نیکن ، یعنی خوش است و نیک است. این است در رشیدی و شرح تهذیب عبدالعلی بیرجندی. ( از آنندراج ). || و گاه از آخر کلمه حذف شود تخفیف را: چون ، چو. همچون ، همچو:
لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند
یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز.
ناصرخسرو.
پخته شدم و چو گشت پخته
زنبور سزاتر است بانگور.
ناصرخسرو.
آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر.
ناصرخسرو.
آستی ، آستین :
تو گفتی که از تیزی و راستی
ستاره برآرد همی آستی.
فردوسی.
با صد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد بآستی و معجر.
ناصرخسرو.
هر که او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد.
سنائی.
زمی ، زمین :
مغ آنگهی گفت از قبله تو، قبله من
بهست کز زمی آتش بفضل به بسیار.
اسدی.
ز سردی آید مرگ و زمی است سرد بطبع
ز گرمی است روان و آتش است گرمی دار.
اسدی.
ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر
تو بر زمی و از برت این چرخ مدوّر.
ناصرخسرو.
در زمی اندر نگر که چرخ همی
با شب یازنده کارزار کند.

ن . (ع حرف ) علامت تنوین است ، و آن «نون » ساکن زائدی است که در تلفظ به آخر اسم آید و نوشته نشود: کتاب (در تلفظ: کتابِن ْ). (المنجد). و گاه در فارسی «ن » تنوین به الف بدل و تلفظ و نوشته شود: عمداً (که هم عمدن تلفظ می شود و هم عمدا):
رخسار روز پرده بعمدا برافگند
راز دل زمانه به صحرا برافگند.

خاقانی .


بگذشت و نظر نکرد با من
در پای کشان ز کبر دامن ...
... بسیار کسا که جان شیرین
در پای تو ریزد اولا من .

سعدی (ترجیعات ).:


|| نون وقایه یا عماد و آن قبل از ضمیر متصل متکلم «ی » درآید: جائنی . اننی . ضربنی . نون وقایه ، آخر فعل را از بناء بر فتح در موقعاتصال به «ی » ضمیر متکلم حفظ میکند: کتبنی . این نون به آخر حرف هم که مبنی است ، هنگام اتصال آن به «ی » متکلم ملحق میشود: مِنّی ، که مرکب است از «من » و «ن »و «ی ». (المنجد) (اقرب الموارد). || (ضمیر) ن َ علامت تأنیث است و خفیف مفتوح آن بصورت ضمیر مرفوع متصل به آخر فعل آید: «ضربن َ. یضربن َ. اضربن َ» و مشدّد مفتوح آن به آخر ضمیرها آید، دلالت جمع مؤنث را: «غلامکن ّ. منهن ّ. ضربهن ّ». (المنجد) (اقرب الموارد).
|| نون زائده و آن بر دو قسم است : الف : به آخر فعل مضارع با ضمیر تثنیه ملحق میشود: «یضربان ِ. تضربان ِ» یا به آخر ضمیر مؤنث مخاطب : «تضربین َ» یا جمع مذکر: «یضربون َ. تضربون َ» و این نون در مورد افاده ٔ مثنی مکسور است و در سایر موارد مفتوح .
ب : به آخر اسم مثنی اضافه میشود بصورت نون مکسور: زیدان ِ، و به آخر اسم جمع مذکر بصورت مفتوح : زیدون َ. (المنجد).
|| (حرف ) علامت تأکید و آن بر دو گونه است : یکی نون تأکید خفیفه ٔ ساکنه ، مانند: «لیکوناً من الصاغرین » (قرآن 32/12). و دیگری نون تأکید ثقیله ٔ مفتوحه : «و لاتحسبن ّ اﷲ غافلا». (قرآن 42/14). و این هر دو گونه به فعل اختصاص دارد،بدین شرح : نون تأکید در آخر فعل ماضی هرگز نمی آید،و تأکید فعل امر مطلقاً جایز است . اما فعل مضارع ، چنانچه «ل » قسم بر سر آن درآید تأکیدش واجب است : «تاﷲ لاکیدن اصنامکم » (قرآن 57/21) و «واﷲ لاضربن زیدا».(المنجد).
رسم الخط: مقدار سر نون دو نقطه است و باید که هر دو طرف او متساوی باشد در ارتفاع ، امّا آخر اندکی باریک تر باید. (نفائس الفنون ص 11). || خمیدگی قامت و گردی صورت و خم ابرو و هلال و ماه نو را بدان تشبیه کنند:
گر بگمانی ز بدیهای او
قامت چون نون منت بس گواش .

ناصرخسرو.


نسرین زنخ صنم چکنم اکنون
کز عارضین چو نونی زرّینم .

ناصرخسرو.


یا ز انده و غم الفی سیمین
ایدون چنین چو نونی زرّینم .

ناصرخسرو.


چون نون و چون الف است او به ابرو و بالا
وزو شده الف قد من خمیده چو نون .

رشید وطواط.


دوات زرِّ قرص خور که بود او را علاقه ٔ شب
برفت و نون سیمین ماند از او بر تخته ٔ مینا.

شهاب الدین مؤید نسفی .


|| وشکل «ن » مشبه به است تنگی را:
از «من » دو حرف مانده و گیتی بکار من
چون چشم میم و حلقه ٔ نون کرده عرصه تنگ .

حسین صبا.


|| و «نون » تنوین را مشابه دهان تنگ معشوق دانسته اند :
دهان تنگ تو گویی که نون تنوین است
که در حدیث درآید و لیک پیدا نیست .

سعدی .



ن . [ ن َ ] (پیشوند) حرف نفی باشد و در اول فعل و مصدر آید: نرفت ، نمیکند، نخواهد رفت ، ندیدن ، ننوشتن .
در اول فعل :
مرا بسود و فروریخت هر چه دندان بود
نبود دندان ، لابل چراغ تابان بود.

رودکی .


هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را بکس .

فردوسی .


هر که او نفس خویش نشناسد
نفس دیگر کسی چه بشناسد.

سنائی .


به شمعش بر بسی پروانه بینی
ز نازش سوی کس پروا نبینی .

نظامی (خسرو و شیرین ص 51).


بجد و جهد، چو کاری نمیرود از پیش
بکردگار رها کرده به مصالح خویش .

حافظ.


حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمترجو
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را.

حافظ.


در اول مصدر:
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن .

حافظ.


شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این سوز نهفتن تا کی .

وحشی .


در بعض لهجه ها علامت نفی به کسر نون است . و در تداول عوام گاهی برای نهی مستعمل است : نرو، نکن ، نگیر، بجای : مرو، مکن ، مگیر . || و گاه برای نهی است چون در اول امر درآید، به شرط آنکه در آخر نیز یاء خطاب آید. (یادداشت مؤلف ):
در این ره گرم رو می باش ، لیک از روی نادانی
مگر نندیشیا هرگز، که این ره را کران بینی .

سنائی .


امیر از خنده بیخود گشت و گفت : زنهار تا نروی که به پنجاه راضی شوند. (باب چهارم گلستان ).
به خدائی که توئی بنده ٔ بگزیده ٔ او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی .

حافظ.


|| مؤلف آنندراج نوشته است : و از شأن اوست که گاهی بجای میم نهی نیز مستعمل شود، چون : نباید و نماند، به معنی مبادا و مماناد، و خواجه نظامی در فرستادن سکندر ارسطاطالیس را با روشنک به شهر یونان [ گوید ] :
چنان بینم از رای روشن صواب
که چون میکنم گرد گیتی شتاب
زر و زیور خود فرستم بروم
که هست استواری در آن مرز و بوم
نباید که ما را شود کار سست
سبو ناید از آب هر دم درست
بداندیش گیرد سر تخت ما
به تاراج دشمن شود رخت ما.
و در تظلم نمودن مصریان به حضرت سکندر از دست زنگیان :
شه دادگر داور دین پناه
چو دانست کاورد زنگی سپاه
هراسان شد از لشکر بی قیاس
نباید که دانا بود بی هراس .
و در مصاف کردن با لشکر زنگیان ، مثنوی :
چنان به که با او مدارا کنید
بیائید عذر آشکارا کنید
نباید که آن آتش آید بتاب
که ننشیند آنگه به دریای آب .
و در جای دیگر فرموده :
سکندر شه هفت کشور نماند
نماند کسی چون سکندر نماند.

(آنندراج ، حرف ن ).


|| (پسوند) حرف مصدر، و آن نونی است مفرد که در اواخر افعال ، معنی مصدر آرد، چنانک : آمدن و رفتن . (المعجم ص 177). علامت مصدر است که گاهی پیش از آن «د» و گاهی «ت » باشد:
مکن کار بد گوهران را بلند
که پروردن گرگت آرد گزند.
از این بیش گفتن نباشد پسند
که نقش جهان نیست بی نقشبند.

نظامی .


پروانه ز من شمع ز من گل ز من آموخت
افروختن و سوختن و جامه دریدن .

؟


|| ین (نسبت ) است : ریخن = ریخان . ریغن = ریغان .

ن . (حرف ) حرف بیست و نهم از الفبای فارسی و حرف بیست و پنجم از الفبای عربی (ابتث ) است و در حساب جُمَّل آن را به پنجاه گیرند.نام آن نون و از حروف هوائی است . (برهان ، در کلمه ٔ هفت حرف هوائی ) و از حروف شمسیه و از حروف یرملون و از حروف زلاقه است . (المزهر). || اصطلاح تجوید: از حروف ذولقیه و ذلق است . (لغت نامه ، ذیل ذلق و ذولقیه و حروف ذلقیه ). || در دستور زبان عربی از جمله ٔ حروف چهارگانه ٔ علامت مضارع است : الف ، ت ، ی ، ن (اتین ) که به اول فعل مضارع متکلم معالغیر درآید: نکتب . نخرج . || رمز کلمه ٔ رمضان است .و نیز رمز است «اُنظر» را. در کتب احادیث شیعه ، رمزاست از عیون اخبار رضاء صدوق . در کتب رجال شیعی ، اصحاب حسن بن علی را رمز است . (یادداشت به خط مؤلف ). ونیز «ن ل » رمز است «نسخه بدل » را. || در تداول عوام جانشین «ند» ضمیر فاعلی جمع غایب یا مفرد(احتراماً) شود: رفتن ، فرمودن ، بگیرن ، میرون ، بجای :رفتند، فرمودند، بگیرند و میروند. مؤلف آنندراج نویسد: و گاه باشد که حرکت یا نون ، کار رابطه کند، مثل : زید دبیرِ، یعنی دبیر است . و خوشن و نیکن ، یعنی خوش است و نیک است . این است در رشیدی و شرح تهذیب عبدالعلی بیرجندی . (از آنندراج ). || و گاه از آخر کلمه حذف شود تخفیف را: چون ، چو. همچون ، همچو:
لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند
یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز.

ناصرخسرو.


پخته شدم و چو گشت پخته
زنبور سزاتر است بانگور.

ناصرخسرو.


آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر.

ناصرخسرو.


آستی ، آستین :
تو گفتی که از تیزی و راستی
ستاره برآرد همی آستی .

فردوسی .


با صد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد بآستی و معجر.

ناصرخسرو.


هر که او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد.

سنائی .


زمی ، زمین :
مغ آنگهی گفت از قبله ٔ تو، قبله ٔ من
بهست کز زمی آتش بفضل به بسیار.

اسدی .


ز سردی آید مرگ و زمی است سرد بطبع
ز گرمی است روان و آتش است گرمی دار.

اسدی .


ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر
تو بر زمی و از برت این چرخ مدوّر.

ناصرخسرو.


در زمی اندر نگر که چرخ همی
با شب یازنده کارزار کند.

ناصرخسرو.


هرچه در آسمان و در زمی است
و آنچه در عقل و رای آدمی است .

نظامی .


|| و از آخر کلمه ٔ «من » حذف شودهنگام اتصال به «را»:
من را، مرا:
مرا غمز کردند کان پرسخن
به مهر نبی و ولی شد کهن .

فردوسی .


مرا دلیست گروگان عشق چندین جای
عجب تر از دل من دل نیافریده خدای .

فرخی .


بنمود مرا راه علوم قدما پاک
و آنگاه از آن برتربنمودم و بهتر.

ناصرخسرو.


مرا در صفاهان یکی یار بود
که گندآور و شوخ و عیار بود.

سعدی .


عشق مرا، ای بتو از من درود
بینی و از اسب نیایی فرود.

ایرج میرزا.


|| و گاه از اول کلمه حذف شود تخفیف را:
شستن ، نشستن :
هر که با سلطان شود او همنشین
بر درش شستن بود حیف و غبین .

مولوی .


چون در پیش گنبد از اسب پیاده شد [ امیرالمؤمنین حمزه ] درون آمد، اصفیای باصفا را در مصلا شسته دید، پیشترشد. (قصه ٔ امیرالمؤمنین حمزه ، نسخه ٔ خطی ، از ماهنامه ٔ فرهنگ ، شماره ٔ 4).
ابدالها:

الف - ابدال حرف «ن » در فارسی :


> گاه به «ل » بدل شود، چون :
چندن = چندل .
کنند = کلند.
نیفه = لیفه .
نیلوفر = لیلوپر، لیلوپل .
> گاه به جای «خ » نشیند، چون :
نشاندن = نشاختن . (یادداشت به خط مؤلف )
> گاه بدل آید «س » را، چون :
بنشاند = بنشاست .
بنشاندن = بنشاستن . (یادداشت به خط مؤلف .)
> گاه به «و» بدل شود، چون :
نشگون = وشگون .
> گاه بدل ِ «ر» آید، چون :
تان = تار.
تانه = تاره .
> بعضی نوشته اند که به «م » بدل شود، چون :
این روز = امروز.
این سال = امسال .
این شب = امشب :
گر دگرگون بود حالت پارسال
چون که دیگر گشت باز امسال حال .

ناصرخسرو.


سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را.

سعدی .


امشب مگر بوقت نمیخواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس .

سعدی .


امشب براستی شب ما روز روشن است
عید وصال دوست علی رغم دشمن است .

سعدی .


> در کلماتی که «ن » ساکن پیش از «ب » آمده است به «م » بدل شود، در تلفظ عامه ، اما در کتابت به صورت اصلی نوشته آید، چون :
انبار = امبار.
انباز = امباز.
انبان = امبان .
انبر = امبر.
پنبه = پمبه .
جنباندن = جمباندن .
عنبر = عمبر.
قنبر = قمبر:
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان بهم که نه افلح نه قنبرند.

ناصرخسرو.


گریزان شب و تیغ خورشید یازان
چو عمرو لعین از خداوند قنبر.

ناصرخسرو.


رخشنده تر از سهیل و خورشید
بوینده تر از عبیر و عنبر.

ناصرخسرو.


نان اگر مر تنت را با سروبن انباز کرد
علم جانت را همی سربرتر از جوزا کند.

ناصرخسرو.


در زبان حجت از فرّ حریم ذوالفقار
شعر در معنی بسان عنبر سارا شود.

ناصرخسرو.


ما در این انبار گندم میگنیم
گندم جمع آمده گم میکنیم .

مولوی .


بعد از آن گفتش که ای سالار حر
چیست اندر دستت این انبان پر.

مولوی .


ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان .
مضطرب حال مگردان من ِ سرگردان را.

حافظ.


> در لفظ و کتابت هر دو بدل «م » آید، چون :
استانبول = استامبول .
انبرود = امرود.
پشت بان = پشت بام .
تلنبه = تلمبه .
تنباکو = تمباکو.
خان طمع = خام طمع.
خنب = خمب ، خم .
دُنْب = دمب ، دم .
دنبه = دمبه .
سنب = سُم .
سنبه = سمبه .
شکنبه = شکمبه .
قلنبه = قلمبه .
کنبی = کمی (قمی ).
گلبانگ = گلبان = گلبام .
نردبان = نردبام :
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آن که چو دنبه ست و آنکه خشک و نزار است .

ناصرخسرو.


هرچ او گران بخرد ارزان شود
در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش .

ناصرخسرو.


ساغر گلفام خواه کز دهن کوس
نغمه ٔ گلبام وقت بام برآمد.

خاقانی .


گلبام زند کوست گلفام شود کاست
کآتش ز گلاب آرد خمار به صبح اندر.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 497).


ما به بوس عارض و طاق و طرنب
سر کجا که خود نمی بینیم سنب .

مولوی


تو بدان خدای بنگر که صد اعتقاد بخشد
ز چه سنّی است مروی ز چه رافضی ست کنبی

مولوی (از آنندراج ).


به دکان میفروشان گرو است هر چه دارم
همه خنبها تهی گشت و هنوز در خمارم .

اوحدی (ازآنندراج ).


انبرود است مایه ٔ شادی
مال قید است محنت آزادی

؟ (از آنندراج ).


> در وسط کلمه زائد آید، چون اندرخورند= اندرخورد.
همگنان = همگان . (و این «گ » عوض «ها» ئیست که در لفظ همه بود، مقیس علیه آن : «بندگان » و «زندگان » جمع بنده وزنده است ):
اگر به همتش اندرخورند بودی جای
جهانش مجلس بودی سپهر شادروان .

قطران .


نیست هر کس در محبت مرد او
نیست اندرخورد هر دل ، درد او.

رکن الدین مکرانی .


آرامش و رامش همگان را به در ماست
نزد همگان صورت این حال عیان است .

سید حسن غزنوی (از آنندراج ، حرف ن ).


ب - ابدال «ن » در عربی :


> گاه بدل از «م » آید، چون :
ابزین = ابزیم .
خنجریر = خمجریر. (وزناً و معناً. منتهی الارب ).
> و به «م » بدل شود، چون :
بنان = بنام . (منتهی الارب ).
> گاه بدل ِ همزه آید، چون :
فعلان = فعلاء.
صنعانی = منسوب به صنعاء. (معجم متن اللغه ).
> گاه بدل ِ «د» آید،چون :
قَفَنَّد = قفندد. (معجم متن اللغه ).
> گاه به «ث » بدل گردد، چون :
نتن اللحم = ثتن اللحم .(منتهی الارب ).
> گاه بدل ِ «ر» آید، چون :
مُطَنْفَسَة = مُطَرفَسَة.
حیزبون = حیزبور.
> گاه به «ل » بدل شود، چون :
اُثکون = اثکول .
اسود حانِک = اسود حالک .
بن = بل .
بهکن = بهکل .
خامن = خامل .
خنیف = خلیف .
ذهننی عنه = ذهلنی عنه .
ذُبنة = ذُبله .
صیدنه = صیدله .
> نوشته اند در تعریب نیز به «ل » بدل شود، چون :
چندن = چندل ، صندل .
بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه
بکردار عبیر بیخته بر صفحه ٔ مینا.

فرخی .


مکن بسوخته بر سرکه و نمک که ترا
گلاب شاید و کافور سازد و صندل .

ناصرخسرو.


در رنگ و بوی دهر نپیچم که رهروم
ارقم نیم که بال به چندن درآورم .

خاقانی .



فرهنگ عمید

بیست‌ونهمین حرف الفبای فارسی؛ نِ؛ نون. Δ در حساب ابجد: «۵۰».


نام واج «ن».


نام واج «ن».
بیست ونهمین حرف الفبای فارسی، نِ، نون. &delta، در حساب ابجد: «۵۰».

دانشنامه عمومی

ن حرف بیست ونهم در الفبای فارسی، حرف بیست وپنجم در الفبای عربی، چهاردهمین حرف از حروف الفبای عبری («נ») و «N» در الفبای انگلیسی است. نام این حرف «نون» است.

دانشنامه آزاد فارسی

بیست و نهمین حرف از الفبای فارسی و حرف بیست وپنجم از الفبای عربی (ابتثی) و در حساب جمل آن را معادل ۵۰ به حساب می آورند. در یونانی nu است. از نظر آوایی، این حرف نمایندۀ واج صامتِ لثوی ـ غنّه ای است. نام آن «نِ= ne» و «نون= nun» است. حرف «ن» به صورت متّصل در آغاز، که فقط به حرف می چسبد، به شکلِ «ن » می آید، مثلِ نام، لانه، و در وسط، که هم به حرف قبل و هم به حرف بعد می چسبد، به شکل «ـن » می آید، مثلِ تند، و در آخر، که فقط به حرف قبل می چسبد، به شکل «من» می آید، مثلِ زمین، و به صورت منفصل در پایان می آید، مثل قرآن، قرن. این حرف به عنوان پیشوند حرفی به اوّلِ فعل یا مصدر یا صفت می چسبد و مفهوم منفی به آن می دهند، مثلِ: نخوردند، نرفتن، ندیده. به عنوان پیشوند اشتقاقی بر سر بن مضارع می آید و صفت منفی می سازد، مثلِ نسوز، نرو، نخور. در ترکیب های مواد نسوز، اسبِ نرو، آدمِ نخور. حرف «ن» ما قبل مفتوح به عنوان پسوند اشتقاقی به پایان بن ماضی می چسبد و مصدر می سازد، مثلِ خوردن، رفتن. این حرف در گذشته دو صورت داشته است، یکی «ن» معمولی یا سَقّی که هم اکنون تلفظ می شود، چنان که در رنگ، جنگ، تنگ، دیگر «ن» غُنّه، که امروز وجود ندارد؛ در شبه قارۀ هند هنوز این نوع نون تلفظ می شود و در نوشتار هم آن را بدون نقطه می نویسند. در عرفان، اصطلاحی است که از آیۀ شریفۀ ۱، سورۀ مبارکۀ قلم، به متون عرفانی راه یافته و نزد عارفان، ن حضرت علم اجمالی، و قلم مرتبۀ تفصیلی آن، و کتابت قلم، مرحلۀ اخراج ممکنات از حضرت علمی به مرتبۀ عین و خارج است. بنا بر این تعریف، «ن» مادر و خزانۀ عالم امکانی خواهد بود؛ یعنی خداوند در جهان ازل طرحی کلّی جهان را داشته است و آن به اجمال با حرف نون تعریف شده است، آن گاه جهان ماده به تفصیل ساخته شده است. نوع قلم و کیفیت آن را عرفا هر یک به گونه ای شرح داده اند.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی کَاشِفُواْ: برطرف کننده ها (در اصل کاشفون بوده که در عبارت "کَاشِفُواْ ﭐلْعَذَابِ "چون مضاف واقع شده "ن" حذف گردیده است)

واژه نامه بختیاریکا

( نَ ) حرفی که در جمله بکار میرود و جمله را مثبت میکند. مثلاً وای کر ن بچیلکه رهدن یعنی ای پسر بچه ها رفتن
را؛ پسوندی که علامت مفعولیست. مثلاً سردارن زید یعنی سردار را زد

پیشنهاد کاربران

ن=روشنائی / نور / نار /
ن= روشنای مقدس

نون یا همان ( ن ) از مقدس ترین وازگان فارسی یا پارسی است به معنای عشق ابدی عشق ماندگار عشقی که هرگز نخواهدمرد و باز در جلوه ای خاص تکرار و آغاز میشود


کلمات دیگر: