پیکارجوی
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
( صفت ) کسی که پیکار جوید آنکه رزم کردن خواهد پیکار جو : هر آنگه که شد پادشاه کژ گوی ز کژی شود زود پیکار جوی . ( شا. بخ ۲۲۸۸ : ۸ )
لغت نامه دهخدا
پیکارجوی. [ پ َ / پ ِ] ( نف مرکب ) پیکارجو. که پیکار جوید. که رزم کردن خواهد. که نبرد کردن خواهد. که حرب طلبد :
بسی نامدار انجمن شد بر اوی
بر آن هفت فرزند پیکارجوی.
از ایدر کشان با دو پیکارجوی.
ز کژّی شود زود پیکارجوی.
نه انده گساری نه پیکارجوی.
که ای بیهده مرد پیکارجوی.
فرستاد کای گرد پیکارجوی.
چو پرنده کوهیست پیکارجوی.
بسی نامدار انجمن شد بر اوی
بر آن هفت فرزند پیکارجوی.
فردوسی.
بر اسبش نشانم ز پس کرده روی از ایدر کشان با دو پیکارجوی.
فردوسی.
هر آنگه که شد پادشا کژّگوی ز کژّی شود زود پیکارجوی.
فردوسی.
بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی نه انده گساری نه پیکارجوی.
فردوسی.
چنین پاسخ آورد خسرو بدوی که ای بیهده مرد پیکارجوی.
فردوسی.
یکی را ز زندان بنزدیک اوی فرستاد کای گرد پیکارجوی.
فردوسی.
که سیمرغ خواند ورا کارجوی چو پرنده کوهیست پیکارجوی.
فردوسی.
کلمات دیگر: