در پرستنده خادم . نوکر
در پرست
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
درپرست. [ دَ پ َ رَ ] ( نف مرکب ) خادم. نوکر. درباری. خدمتگزار دربار. درپرستنده. پرستنده در. سرسپرده و علاقه مند و هواخواه دربار :
هر آنگه کزین لشکر درپرست
بنالد بر ما یکی زیردست.
ز دهقان و از درپرستان ما.
چه شهری چه از درپرستان او.
به بیچارگی درپرست منند.
همان با کهن درپرستان خویش.
گر از لشکری درپرستان ما.
بازدر بستندش و آن درپرست
بر همان امید آتش پا شده ست.
درپرست. [ دُ پ َ رَ ] ( نف مرکب ) در پرستنده. پرستنده در. پرستنده گوهر. جواهرخواه. مال دوست. ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
در سر حیوان خدا ننهاده ست
کو بود در بند لعل و درپرست.
هر آنگه کزین لشکر درپرست
بنالد بر ما یکی زیردست.
فردوسی.
نباید که بر زیردستان ماز دهقان و از درپرستان ما.
فردوسی.
بدو شادمان زیردستان اوچه شهری چه از درپرستان او.
فردوسی.
بزرگان همه زیردست منندبه بیچارگی درپرست منند.
فردوسی.
چهارم که با زیردستان خویش همان با کهن درپرستان خویش.
فردوسی.
بدان تا چنین زیردستان ماگر از لشکری درپرستان ما.
فردوسی.
|| آنکه دایم مقیم در خانه معشوق یا محبی است. مخلص. هواخواه. ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) : بازدر بستندش و آن درپرست
بر همان امید آتش پا شده ست.
مولوی.
درپرست. [ دُ پ َ رَ ] ( نف مرکب ) در پرستنده. پرستنده در. پرستنده گوهر. جواهرخواه. مال دوست. ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
در سر حیوان خدا ننهاده ست
کو بود در بند لعل و درپرست.
مولوی.
رجوع به دُر شود.کلمات دیگر: