کلمه جو
صفحه اصلی

بزرگ سال


مترادف بزرگ سال : بالغ، رشید، پیر، جاافتاده، سال خورده، سال دیده، سالمند، کلان سال، مسن

متضاد بزرگ سال : خردسال

فارسی به انگلیسی

adult, grown-up

مترادف و متضاد

adult (اسم)
بزرگسال

فرهنگ فارسی

سالخورده، سالمند
( صفت ) کلان سال مسن سالمند .

فرهنگ معین

( ~. ) (ص مر. ) سالمند، مسن .

لغت نامه دهخدا

بزرگ سال. [ ب ُ زُ ] ( ص مرکب ) سالخورده. مسن. معمر. بزادبرآمده. ( آنندراج ). مسن و کلانسال. ( ناظم الاطباء ). مقابل خردسال. سالمند. ( یادداشت بخط دهخدا ).

فرهنگ عمید

کلان سال، سال خورد، سالمند.

واژه نامه بختیاریکا

گَپ سال؛ گَپ و گلشتِه؛ کهره


کلمات دیگر: