کلمه جو
صفحه اصلی

خیلتاش


مترادف خیلتاش : همکار، هم قطار، هم خیل، هم طایفه، فراش، محصل، پیک، سپهدار، صاحب سپاه، امیرلشکر، سپاهی، لشکری

فارسی به انگلیسی

fellow - soldier


مترادف و متضاد

buddy (اسم)
یار، رفیق، خیلتاش

chieftain (اسم)
سالار، خیلتاش، سر دسته، رئیس قبیله

warlord (اسم)
خیلتاش، جنگ سالار، افسر عالی رتبه ارتش، فرمانده ارتشی

comrade-in-arms (اسم)
خیلتاش

همکار، هم‌قطار


هم‌خیل، هم‌طایفه


فراش، محصل، پیک


سپهدار، صاحب‌سپاه، امیرلشکر


سپاهی، لشکری


۱. همکار، همقطار
۲. همخیل، همطایفه
۳. فراش، محصل، پیک
۴. سپهدار، صاحبسپاه، امیرلشکر
۵. سپاهی، لشکری


فرهنگ فارسی

همگروه، همخیل، همقطار، دسته، فوج، خلیلتاش
۱ - افراد سپاهیانی که از یک خیل و یک واحد نظامی باشند . ۲ - گروه نوکران و غلامان از یک خیل . ۳ - صاحب خیل فرمانده سپاهیان امیر .

فرهنگ معین

(خِ ) [ ع - تر. ] (اِمر. ) ۱ - فرماندة سواران . ۲ - همقطار، هم گروه .

لغت نامه دهخدا

خیلتاش. [ خ َ / خ ِ ] ( اِ مرکب ) سپاه و لشکری که همه از یک خیل و یک طایفه باشند. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ). این کلمه مرکب از خیل وتاش ترکی است بمعنی هم خیل. ( یادداشت مؤلف ). || گروه نوکران و غلامان از یک خیل. ( ناظم الاطباء ). فراش. محصل. آردل. ( یادداشت مؤلف ) :
گر زانکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم
خواهم که دل بر تست تو باز من سپاری
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری.
منوچهری.
چون نامه ها دررسید با خیلتاش مسرع. ( تاریخ بیهقی ). گفت پس از این سوار... خیلتاش سلطانی خواهد رسید تا آن خانه را ببیند. ( تاریخ بیهقی ). مثال داد که فلان خیلتاش را که تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید. ( تاریخ بیهقی ). و سه خیلتاش مسرع را نیز از این طریق به غزنین فرستاد. ( تاریخ بیهقی ). خیلتاشان ونقیبان بر سماطین دیگر. ( تاریخ بیهقی ). و دیگر خوان سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند. ( تاریخ بیهقی ).
صبح یک روزه خیلتاش بود
علم آفتاب از آن برداشت.
مجیربیلقانی.
بیست و یک خیلتاش سقلابیش
خیل دیماه را شکست آخر.
خاقانی.
بیست و یک پیکر که از سقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشانده اند.
خاقانی.
خلیل از خیلتاشان سپاهش
حکیم از چاوشان بارگاهش.
نظامی.
رخم سر خیل خوبان طراز است
کمینه خیلتاشم کبر وناز است.
نظامی.
و از سلیمان بحکایت شنیدند که گفت روزی با چهار نفر خیل تاش بگرگان می گذشتم. ( تاریخ طبرستان ). زر از قاضی مسلمان ستدم و به قیماز شغال دادم این وفاداری ننموده دیگر به اعتماد کدام یار و استظهار کدام خیلتاش جان بدهم. ( بدایع الازمان فی وقائع کرمان ).
خیلتاشان جفا کار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند.
سعدی.
|| امیر و صاحب خیل و سپاه. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

۱. هریک از سپاهیان یا سربازانی که در یک دسته باشند، هم قطار، هم گروه.
۲. فرماندهِ سپاهیان: دل بازده به خوشی ورنه ز درگه شه / فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری (منوچهری: ۱۱۰ ).
۳. پیک حکومتی.

دانشنامه عمومی

فرمانده - سردسته


پیشنهاد کاربران

حشم، لشکری


کلمات دیگر: