کلمه جو
صفحه اصلی

خول

عربی به فارسی

اجازه دادن , اختيار دادن , تصويب کردن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) پرستاری کردن .
دوده ای که جهت ساختن مرکب از چراغ گیرند . یا خوردنی را نیز گویند .

فرهنگ معین

(خَ وَ ) [ ع . ] (اِ. ) خَدَم و حَشَم .
(اِ. ) پرنده ای است کوچک و خوش آواز و تیزپرواز.
(خَ ) [ ع . ] (مص ل . ) نیک پرستاری کردن .

(خَ) [ ع . ] (مص ل .) نیک پرستاری کردن .


(خَ وَ) [ ع . ] (اِ.) خَدَم و حَشَم .


(اِ.) پرنده ای است کوچک و خوش آواز و تیزپرواز.


لغت نامه دهخدا

خول. [ خ َ ] ( ع مص ) نیک نگاه داشتن و تیماردار گردیدن مال را. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || مراعات اهل خود کردن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). منه : فلان یخول علی اهله.

خول. [ خ َ وَ ] ( ع ص ) لاغر. ضعیف. نحیف. کم گوشت. ضد فربه. || ( اِ ) دراج سفید. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || بن کام لگام. ( منتهی الارب ). اصل فأس اللجام. ( اقرب الموارد ) ( از لسان العرب ). || عطایای الهی از نعمتها و بندگان و کنیزان و در آن واحد و جمع و مذکر و مؤنث یکسان است ولی بعضی ها را عقیده بر آن است که واحد آن خائل می باشد. ( از منتهی الارب )( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || خدم و حشم. نوکر. خدمتکار. ( یادداشت مؤلف ) :
خورشید یک ستاره ندارد بهمرهی
او از ستاره بیش خدم دارد و خول.
سوزنی.
حین اراد الابرش الکلبی ان یسوی علیه [ علی هشام ] ثوبه ، فقال هشام : انا لم نتخذ الاخوان خولا. روی براه آورد و روانه شد با خواص خدم و خول خویشتن. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 46 ). و آن گزلی خان کهن کافری ظالمی است که... در نشابور از قطع طرق... تحاشی ننموده و حشم و خول خود را ازین منکر نهی ناکرده. ( المضاف الی بدایع الازمان ). او را با هیبتی تمام از خیل و خول و فوجی از سوار و پیاده دو نوبت به مکران فرستاد.( المضاف الی بدایع الازمان ص 5 ). و محل خدم و خول او را هر یک به نزدیک یکی از افراد تعیین کرد. ( از جهانگشای جوینی ). ( تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 116 ). از میان خدم و خول او را درربود و بوطن خویش برد. ( سندباد نامه ). || ج ِ خولی.

خول. [ خ ُوْ وَ ] ( ع اِ ) ج ِ خال. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).

خول. [ ] ( اِ ) پرنده ای است کوچکتر از گنجشک و آن بغایت بلندپرواز و تیزپرمی باشد و بعضی چکاوک را گفته اند. ( برهان قاطع ). صِفَّرِد. قبره. قنبره. ( السامی فی الاسامی ) :
خول طنبوره تو گویی زند ولاسکوی
از درختی بدرختی شود و گوید آه.
منوچهری.
- امثال :
خولی بکفم به که کلنگی بهوا ، نظیر: یک گنجشک به دست به از صد گنجشک به درخت .
|| غلیواج. || دراج سفید. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ).


خول . (ص ) بمعنی خل است که کجی باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). خمیده . (یادداشت مؤلف ) :
دین اﷲ را تباه کند
زلفک خول و آن رخان چو ماه .

(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).



خول . [ ] (اِ) پرنده ای است کوچکتر از گنجشک و آن بغایت بلندپرواز و تیزپرمی باشد و بعضی چکاوک را گفته اند. (برهان قاطع). صِفَّرِد. قبره . قنبره . (السامی فی الاسامی ) :
خول طنبوره تو گویی زند ولاسکوی
از درختی بدرختی شود و گوید آه .

منوچهری .


- امثال :
خولی بکفم به که کلنگی بهوا ، نظیر: یک گنجشک به دست به از صد گنجشک به درخت .
|| غلیواج . || دراج سفید. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).

خول . [ خ َ ] (ع مص ) نیک نگاه داشتن و تیماردار گردیدن مال را. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || مراعات اهل خود کردن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : فلان یخول علی اهله .


خول . [ خ َ وَ ] (ع ص ) لاغر. ضعیف . نحیف . کم گوشت . ضد فربه . || (اِ) دراج سفید. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || بن کام لگام . (منتهی الارب ). اصل فأس اللجام . (اقرب الموارد) (از لسان العرب ). || عطایای الهی از نعمتها و بندگان و کنیزان و در آن واحد و جمع و مذکر و مؤنث یکسان است ولی بعضی ها را عقیده بر آن است که واحد آن خائل می باشد. (از منتهی الارب )(از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || خدم و حشم . نوکر. خدمتکار. (یادداشت مؤلف ) :
خورشید یک ستاره ندارد بهمرهی
او از ستاره بیش خدم دارد و خول .

سوزنی .


حین اراد الابرش الکلبی ان یسوی علیه [ علی هشام ] ثوبه ، فقال هشام : انا لم نتخذ الاخوان خولا. روی براه آورد و روانه شد با خواص خدم و خول خویشتن . (المضاف الی بدایع الازمان ص 46). و آن گزلی خان کهن کافری ظالمی است که ... در نشابور از قطع طرق ... تحاشی ننموده و حشم و خول خود را ازین منکر نهی ناکرده . (المضاف الی بدایع الازمان ). او را با هیبتی تمام از خیل و خول و فوجی از سوار و پیاده دو نوبت به مکران فرستاد.(المضاف الی بدایع الازمان ص 5). و محل خدم و خول او را هر یک به نزدیک یکی از افراد تعیین کرد. (از جهانگشای جوینی ). (تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 116). از میان خدم و خول او را درربود و بوطن خویش برد. (سندباد نامه ). || ج ِ خولی .

خول . [ خ ُوْ وَ ] (ع اِ) ج ِ خال . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

خدم وحشم، بنده ها، کنیزان.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۸(بار)
(بر وزن فرس) عطّیه در قاموس و اقرب می‏گوید: خول هر عطّیه‏ای است که خدا از نعمتها و غلامان و کنیزان و غیره به تو داده است. یعنی: آن چه را که به شما عطا کرده بودیم در پشت سر گذاشتید. یعنی: پس چون نعمتی به دو عطا کرد دعای قبل خویش را فراموش می‏کند. طبرسی گفته: تحویل به معنی اعطاء است و اصل آن تملیک عطّیه است چنان که تمویل به معنی تملیک مال است. ناگفته نماند: خول بر وزن فرس جمع خولیّ به معنی غلام نیز آمده است در نهج البلاغه نامه 62 فرموده. من ناراحتم از اینکه سفیهان و بدکاران والی این امّت شوند «فَیَتَّخِذوُا مالَ اللّهِ دُوَلاً وَ عِبادَهُ خَوَلاً» دول بر وزن صرد به معنی گرداندن مال میان چند نفر است و خول به معنی بندگان و بردگان است یعنی: مال خدا را میان خود به گردانند و به بندگان خدا ندهند و بندگان خدا را بردگان خود بدانند. در اینجا نیز معنای عطّیه ملحوظ است یعنی خیال کنند که خدا مردم را به آنها برده عطا کرده است. و حدیث مشهور درباره بنی امیّه که از حضرت رسول «صلی اللّه علیه و آله» نقل شده از همین مادّه است و آن چنین است «اِذا بَلَغَ بَنوُ اَبِی الْعاصِ ثَلثینَ رَجُلاً اِتَّخَذوا مالَ اللّهِ دُوَلاً وَ دینَ اللّهِ دَخْلاً وَ عِبادَ اللّه خَوَلاً». خال: به معنی دائی و جمع آن اخوال است مثل و . وخاله: خواهر مادر است و جمع آن خالات است که گذشت.

پیشنهاد کاربران

بندگان، کنیزان


کلمات دیگر: