کلمه جو
صفحه اصلی

پژمردن

فارسی به انگلیسی

to fade, wither, sear, shrivel, to wither

to fade, to wither


sear, shrivel, wither


مترادف و متضاد

fade (فعل)
خشک شدن، پژمردن، محو شدن، پژمرده شدن، کم رنگ شدن، بی نور شدن، کم کم ناپدیدی شدن

wither (فعل)
سربه سر کردن، خشک شدن، پژمردن، خشک کردن، پژمرده شدن، پژولیدن، پژمرده کردن یا شدن، پلاسیده شدن

blight (فعل)
پژمردن

فرهنگ فارسی

افسرده شدن، اندوهگین شدن، درهم کشیده وپلاسیدن
( مصدر ) ( پژمرد پژمرد خواهد پژمرد بپژمر پژمرنده پژمرده ) ۱- افسردن غمناک شدن . ۲- ترنجیدن خشک شدن. ۳- دگرگون شدن تبه گونه شدن . ۴- بی رونق شدن .

فرهنگ معین

(پَ مُ دَ ) (مص ل . )۱ - افسردن ، غمناک شدن . ۲ - پلاسیده شدن . ۳ - بی رونق .

لغت نامه دهخدا

پژمردن. [ پ َ م ُ دَ ] ( مص ) پژمریدن. پژمرده شدن. پلاسیدن. خوشیدن. خشکیدن. ترنجیدن. درهم کشیده شدن. انجوخ گرفتن. ( لغت نامه اسدی ). اِلواء. ذَب . ذُبوب. ذَوی. ذبول. ذبل. کبْو. کُبو. ذَأو. ذَأی. قبوب. افسردن. فسردن. افسرده شدن. پخسیدن. فژولیدن :
چو دانست کامد بنزدیک مرگ
بپژمرد خواهدهمی سبز برگ.
فردوسی.
چو آن کرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت.
فردوسی.
پیامش چو بشنید شاه یمن
بپژمرد چون زآب گنده سمن.
فردوسی.
چو خاقان چین آن سخنها شنید
بپژمرد و شد چون گل شنبلید.
فردوسی.
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد تنگ و تیره روان.
فردوسی.
چو بشنید گفتار کارآگهان
بپژمرد شاداب شاه جهان.
فردوسی.
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد از آن لشکر بیشمار.
فردوسی.
چو موبد ز شاه این سخنها شنید
بپژمرد و لب را بدندان گزید.
فردوسی.
بپژمرد بر جای بوزرجمهر
ز شاه و ز کردار گردان سپهر.
فردوسی.
چو سال اندر آمد بهشتاد و شش
بپژمرد سالار خورشیدفش.
فردوسی.
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز
بپژمرد جان دو گردنفراز.
فردوسی.
از آن ماند بهرام یل در شگفت
بپژمرد و اندیشه اندر گرفت.
فردوسی.
چو برزوی جنگ آور او را بدید
بپژمرد در جای و دم درکشید.
فردوسی.
ترا زین جهان روز برخوردن است
نه هنگام تیمار و پژمردن است.
فردوسی.
غمی گشت قیصر ز گفتارشان
بپژمرد از آن تیره بازارشان.
فردوسی.
بپژمرد و برخاست لرزان ز جای
همانگه بزین اندر آورد پای.
فردوسی.
هراسان شد از اژدها شاه جم
دلش پژمریده روان نیز هم.
فردوسی.
فروماند مانی ز گفتار اوی
بپژمرد شاداب بازار اوی.
فردوسی.
که هرکس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد .
فردوسی.
بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی.
فردوسی.
ورا آن سخن بدترآمد ز مرگ
بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ.
فردوسی.

پژمردن . [ پ َ م ُ دَ ] (مص ) پژمریدن . پژمرده شدن . پلاسیدن . خوشیدن . خشکیدن . ترنجیدن . درهم کشیده شدن . انجوخ گرفتن . (لغت نامه ٔ اسدی ). اِلواء. ذَب ّ. ذُبوب . ذَوی . ذبول . ذبل . کبْو. کُبو. ذَأو. ذَأی . قبوب . افسردن . فسردن . افسرده شدن . پخسیدن . فژولیدن :
چو دانست کامد بنزدیک مرگ
بپژمرد خواهدهمی سبز برگ .

فردوسی .


چو آن کرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت .

فردوسی .


پیامش چو بشنید شاه یمن
بپژمرد چون زآب گنده سمن .

فردوسی .


چو خاقان چین آن سخنها شنید
بپژمرد و شد چون گل شنبلید.

فردوسی .


چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد تنگ و تیره روان .

فردوسی .


چو بشنید گفتار کارآگهان
بپژمرد شاداب شاه جهان .

فردوسی .


چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد از آن لشکر بیشمار.

فردوسی .


چو موبد ز شاه این سخنها شنید
بپژمرد و لب را بدندان گزید.

فردوسی .


بپژمرد بر جای بوزرجمهر
ز شاه و ز کردار گردان سپهر.

فردوسی .


چو سال اندر آمد بهشتاد و شش
بپژمرد سالار خورشیدفش .

فردوسی .


سیاوش چو پاسخ چنین داد باز
بپژمرد جان دو گردنفراز.

فردوسی .


از آن ماند بهرام یل در شگفت
بپژمرد و اندیشه اندر گرفت .

فردوسی .


چو برزوی جنگ آور او را بدید
بپژمرد در جای و دم درکشید.

فردوسی .


ترا زین جهان روز برخوردن است
نه هنگام تیمار و پژمردن است .

فردوسی .


غمی گشت قیصر ز گفتارشان
بپژمرد از آن تیره بازارشان .

فردوسی .


بپژمرد و برخاست لرزان ز جای
همانگه بزین اندر آورد پای .

فردوسی .


هراسان شد از اژدها شاه جم
دلش پژمریده روان نیز هم .

فردوسی .


فروماند مانی ز گفتار اوی
بپژمرد شاداب بازار اوی .

فردوسی .


که هرکس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد .

فردوسی .


بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی .

فردوسی .


ورا آن سخن بدترآمد ز مرگ
بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ .

فردوسی .


تا چو گل در چمن بپژمردی
رویش از خون دیده گلگون شد.

مسعودسعد.


کشت شد خشک اگر نبارد میغ
ملک پژمرد اگر نخندد تیغ.

سنائی .


|| تبه گونه شدن . دگرگونه شدن :
دریغا که پژمرد رخسار من
چنین کژ چرا گشت پرگار من .

فردوسی .


|| بی رونق شدن :
پژمرد بدین شعر من این شعر کسائی
«این گنبد گردان که برآورد بدین سان ».

ناصرخسرو.


پژمردن یک مصدر بیش ندارد.

فرهنگ عمید

۱. افسرده شدن، اندوهگین شدن.
۲. در هم کشیده و پلاسیده شدن، پژمرده شدن.

گویش اصفهانی

تکیه ای: belüsi
طاری: pelâsây(mun)
طامه ای: lüsâɂan
طرقی: hâlawsâymun
کشه ای: hâmardmun
نطنزی: pelâsâɂan


پیشنهاد کاربران

welken, verwelken

پَژمُردَن
پَژمُردَن کارواژه ای آمیزه ای اَست :
پَژمُردَن : پَژ - مُر - د - اَن
پَژ = این پیش وَند گویِش دیگَری اَز " پیش" است و مینهء به سوی ِ گویَنده را دارَد.
مُر = سِتاک وَ ریشه اَست که شِکل و چِهر دیگَر ِ آن " میر" است.
د= نِشان ِ زَمان ِ گُذَشته
اَن = نِشان ِ کُنَندِگی یا اَنجام ِ کار
مینه ء پَژمُردَن = پیش اَز مُردَن
واژه ای دیگَر با این پیش وَند :
پِژواک : پِژ - واک
پِژ = هَمان پَژ اَست که با وات ِ زیر خوانده شُده
واک = سِتاک یا ریشه است به مینهء آوا ، سِدا ( صِدا )
پِژواک واک یا آوا سِدایی است که به پیش ِ گویَنده
بازمی گَردَد.
دیگَر واژه پَژوهیدن اَست که پَس اَز بَررِسی نِوِشته خواهَد شُد .
این پیش وَند را می تَوان دَر جاهایی شایِسته به جای پیش به کار بُرد.

پژمردن:
دکتر کزازی در مورد واژه ی "پژمردن " می نویسد : ( ( پژمردن ریختی پیشاوندی از " مردن " است و پژ در آن پیشاوند . این پیشاوند را در " پژواک " نیز باز می توانیم یافت . ) )
( ( پیامش چو بشنید شاه یمن،
بپژمرد ، چون زآب گنده سمن. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 332. )
به نظر می دهد پژمردن معنی " پیش مردن "می دهد . یعنی مردن قبل از فرا رسیدن مرگ . مرگی که به سوی کسی یا چیزی می آید . در پژواک هم انعکاس صدا به سوی منبع خود بر می گردد . انعکاسی که به پیش می آید .



کلمات دیگر: