کلمه جو
صفحه اصلی

بستری


مترادف بستری : بیمار، دردمند، رنجور، علیل، مریض، ناخوش، نقاهت زده

متضاد بستری : سالم، سرحال

فارسی به انگلیسی

confined to bed, bedridden


abed, bedridden, shut-in, confined to bed

abed, bedridden, shut-in


فارسی به عربی

علاج بالمستشفی

مترادف و متضاد

بیمار، دردمند، رنجور، علیل، مریض، ناخوش، نقاهت‌زده ≠ سالم، سرحال


confinement (اسم)
زایمان، بستری، تحدید، زندان بودن

hospitalization (اسم)
بستری، در بیمارستان بستری، دوره بستری شدن

confined (صفت)
محدود، بستری، منحصر، محدود شده

bedfast (صفت)
بیمار، علیل، بستری

bedrid (صفت)
بیمار، علیل، بستری

bedridden (صفت)
بیمار، علیل، بستری

فرهنگ فارسی

( صفت ) مریض : ( فلانی یک ماه بستری بود و حالا خوب شدن است . )
نام یکی از امرای تیموری معاصر میرزا الف بیک ٠

فرهنگ معین

(بِ تَ ) (ص نسب . ) مریض ، بیمار، ناخوش .

لغت نامه دهخدا

بستری . [ ] (اِخ ) نام یکی از امرای تیموری معاصر میرزا الغبیک . رجوع به حبیب السیر چ اول تهران ج 2 ص 175 شود.


بستری. [ ب َ / ب ِ ت َ ] ( ص نسبی ) در بستر افتاده و گرفتار بستر. ( ناظم الاطباء ). بیمار و مریض : فلان یک ماه بستری بوده و حالا چاق شده. ( فرهنگ نظام ).

بستری. [ ] ( اِخ ) نام یکی از امرای تیموری معاصر میرزا الغبیک. رجوع به حبیب السیر چ اول تهران ج 2 ص 175 شود.

بستری . [ ب َ / ب ِ ت َ ] (ص نسبی ) در بستر افتاده و گرفتار بستر. (ناظم الاطباء). بیمار و مریض : فلان یک ماه بستری بوده و حالا چاق شده . (فرهنگ نظام ).


فرهنگ عمید

ویژگی کسی که به جهت آسیب دیدگی یا بیماری در بستر استراحت می کند.

پیشنهاد کاربران

راقِد


کلمات دیگر: