کلمه جو
صفحه اصلی

خویشتن


مترادف خویشتن : خود، خویش

متضاد خویشتن : غیر

فارسی به انگلیسی

ego, self, self-, - note, and not is used in combination]

- Note, and not is used in combination]


ego, self, self-


مترادف و متضاد

own (صفت)
خود، خاص، تنی، شخصی، خویشتن

self (ضمير)
خود، خویش، خویشتن

خود، خویش ≠ غیر


فرهنگ فارسی

خویش، خود، ضمیر، ضمیرمشترک اول شخص
۱ - ( اسم ) شخصیت ذات : (( خویشتن خویش را دژم نتوان کرد . ) ) ۲ - ضمیر مشترک برای اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع خویش : (( در دفتر خویشتن نوشت ) ) (( در کارنام. خویشتن دیدند ) )

فرهنگ معین

(تَ ) ۱ - (اِ. ) شخصیت ، ذات . ۲ - (ضم . ) ضمیر مشترک برای اول ، دوم و سوم شخص مفرد و جمع .

لغت نامه دهخدا

خویشتن. [ خوی / خی ت َ ] ( ضمیر، اِ ) خود. خویش. شخص. شخص او. ( ناظم الاطباء ). ذات خود :
نزد تو آماده بد و آراسته
منگ او را خویشتن پیراسته .
رودکی.
مکن خویشتن از ره راست گم.
رودکی.
بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور بلخی.
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادمی بفلاخن.
بوشکور ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور بلخی.
که یارد داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.
دقیقی.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
ای سند چو استرچه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
منجیک.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
یکی را همی برد با خویشتن
ورا راهبر بود از انجمن.
فردوسی.
بجان و تن خویشتن دار گوش
نگهدار ازین شیرمردان تو هوش.
فردوسی.
که تا برگرایم یکی خویشتن
نمایم بدین شاه نیروی تن.
فردوسی.
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
بندیان داشت بی پناه و زوار
برد با خویشتن بجمله براه.
عنصری.
سوی رز باید رفتن بصبوح
خویشتن کردن مستان و خراب.
منوچهری.
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته.
منوچهری.
گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز بشب
ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن.
منوچهری.
خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن.
منوچهری.
امیر او را بخویشتن خواند و در آغوش گرفت. ( تاریخ بیهقی ). از خویشتن نامه ای نویس و مصرح بازنمای که از برای وزارت... خوانده شده است. ( تاریخ بیهقی ).
خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزی ز بد
چون نهی چون خود کنی عصیان بهانه بر قضا.
ناصرخسرو.
من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرضه کنم. ( کلیله و دمنه ). هر که یاقوت بخویشتن دارد گرانبار نگردد. ( کلیله و دمنه ). و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. ( کلیله و دمنه ). هر که نفسی شریف دارد خویشتن از محل وضیع بمنزلتی رفیع می رساند. ( کلیله و دمنه ).

خویشتن . [ خوی / خی ت َ ] (ضمیر، اِ) خود. خویش . شخص . شخص او. (ناظم الاطباء). ذات خود :
نزد تو آماده بد و آراسته
منگ او را خویشتن پیراسته .

رودکی .


مکن خویشتن از ره راست گم .

رودکی .


بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.

ابوشکور بلخی .


گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادمی بفلاخن .

بوشکور (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).


آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.

ابوشکور بلخی .


که یارد داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.

دقیقی .


آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.

منجیک .


ای سند چو استرچه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.

منجیک .


ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته .

کسائی .


یکی را همی برد با خویشتن
ورا راهبر بود از انجمن .

فردوسی .


بجان و تن خویشتن دار گوش
نگهدار ازین شیرمردان تو هوش .

فردوسی .


که تا برگرایم یکی خویشتن
نمایم بدین شاه نیروی تن .

فردوسی .


آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن .

بهرامی .


بندیان داشت بی پناه و زوار
برد با خویشتن بجمله براه .

عنصری .


سوی رز باید رفتن بصبوح
خویشتن کردن مستان و خراب .

منوچهری .


چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته .

منوچهری .


گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز بشب
ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن .

منوچهری .


خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن .

منوچهری .


امیر او را بخویشتن خواند و در آغوش گرفت . (تاریخ بیهقی ). از خویشتن نامه ای نویس و مصرح بازنمای که از برای وزارت ... خوانده شده است . (تاریخ بیهقی ).
خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزی ز بد
چون نهی چون خود کنی عصیان بهانه بر قضا.

ناصرخسرو.


من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرضه کنم . (کلیله و دمنه ). هر که یاقوت بخویشتن دارد گرانبار نگردد. (کلیله و دمنه ). و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه ). هر که نفسی شریف دارد خویشتن از محل وضیع بمنزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه ).
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد.

؟ (از کلیله و دمنه ).


صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا
تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی .

خاقانی .


با خویشتن بساز وز کس مردمی مجوی
کان کو فرشته بود کنون اهرمن وش است .

خاقانی .


خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن .

خاقانی .


و بعد از آن بخویشتن نیزبرفت .

؟ (جهانگشای جوینی ).


چون یقینت نیست آن باد حسن
تو چرا بر باد دادی خویشتن .

مولوی .


تو چه ارمغانی آری که بدوستان فرستی
چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی .

سعدی .


همه از دست غیر می نالند
سعدی از دست خویشتن فریاد.

سعدی .


که نادان کند حیف بر خویشتن .

سعدی (بوستان ).


بدام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
بکش بغمزه که اینش سزای خویشتن است .

حافظ.


مروبخانه ٔ ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است .

حافظ.


بجانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است .

حافظ.


در مقامی که بیاد لب اومی نوشند
سفله آنست که باشد خبر از خویشتنش .

حافظ.


خوش بجای خویشتن بود این نشست خسروی
تا نشیند هر کسی اکنون بجای خویشتن .

حافظ.


چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.

مظفری .


- از خویشتن بردن ؛ از خود بردن . بیهوش کردن . از خود بیخود ساختن :
ترنگ کمانهای بازوشکن
بسی خلق را برده از خویشتن .

نظامی .


- از خویشتن پر ؛ مغرور. متکبر. خودپسند :
مریز ای حکیم آستینهای در
چو می بینی از خویشتن خواجه پر.

سعدی .


- از خویشتن بی خبر ؛ از خود بی اطلاع . غیرواقف به حقیقت :
بسی چون تو گردیدم اندر سفر
بتان دیدم از خویشتن بیخبر.

سعدی .


- از خویشتن خبر داشتن ؛ از خود باخبر بودن :
که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق
دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد.

سعدی .


حریف دوست گر از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخورده است تمام .

سعدی .


- از خویشتن ستاندن ؛ بیخبر ساختن . بیخود کردن . مست ومدهوش کردن .
- با خویشتن آمدن ؛ بخود آمدن :
چون با خویشتن آمدم بر بالاتر شدم . (مجمل التواریخ والقصص ).
- بخویشتن رفتن ؛ در خود فرورفتن . کنایه از مغرور شدن و بخود غره گشتن :
هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او.

سعدی .


- بی خویشتن ؛ بی خود :
عقل بیخویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بیسر و سامان دیدن .

سعدی .


گرخسته دلی نعره زند بر سر کوئی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن .

سعدی .


دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان یاد کن و تن بحضر باز آمد.

سعدی .


عاشق آنست که بیخویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید.

سعدی .


- بیخویشتنی ؛ بیخودی . مدهوشی :
مست بیخویشتن از خمر ظلومست و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی .

سعدی .


- خویشتن را نگاه داشتن ؛ خود را بر کنار داشتن . (لغت ابوالفضل بیهقی ).
- || عفاف ورزیدن .

فرهنگ عمید

۱. = خویش
۲. (اسم ) خود شخص، نفْس، شخصیت، ذات.

پیشنهاد کاربران

حقیقت عشق در گل زار های خویشتن!
عشق در حرکت خود دارای دو جهت می باشد یکی به سمت بیرون به طرف غیر و بیگانه و دیگری به سمت درون بسوی خویش و خودی. همگی سمت بیرون را می شناسیم، اما به سمت درون چطور ؟برای اینکه تصور روشنی از میل عشق به سمت باطن داشته باشیم بهتر است نگاه دقیق تری به ساختمان روان بیندازیم و غریزه جنسی را تجزیه و تحلیل نمائیم. بر خلاف علم روان کاوی که بر اساس تقسیم بندی فروید آگاهی انسان به سه بخش نا آگاه ، آگاه و خود آگاه تقسیم می نماید، هر فرد انسانی دارای دو نوع ناآگاهی، آگاهی و خود آگاهی می باشد که یکی مربوط به برنامه و نرم افزار روانی ایست و دیگری روحی.
برنامه روانی مسولیت هدایت و کنترل زندگی درونی را به عهده دارد و برنامه روحی زندگی بیرونی را. زمانی که معده خالی است و احساس گرسنگی فشار می آورد، برنامه روانی یک فعل و انفعال شیمیائی را در معده ایجاد می کند که حاصل آن یک صوت با نوای قور و قار که به گوش بیرونی برسد و به برنامه بیرونی روحی این خبر را برساند که این جا خالیست، ای هادی بیرونی ای با مروت تدبیری بیاندیش! مرا با مشکل و مساله تن تنها مگذار ای عالم فدایت. در حین تشنگی نیازی به ارتباط صوتی نیست، زیرا کام خشک میگردد و برنامه روحی پیام برنامه روانی را به سهولت در می باد و تن را به سمت کوزه به حرکت در می آورد و اگر کوزه خالی بود، آنگاه وا ویلا!
تمایلات جنسی در برنامه روانی حکاکی شده اند و به دو بخش تقسیم می شوند یکی آشکار و دیگری پنهان. پنهان نه به این معنا که خود فرد از آن آگاه است و دیگران از آن ناآگاه بلکه خود فرد هم اغلب اوقات و شاید تمام اوقات از آن نا آگاه. عشق جنسی به سمت بیرون معمولا طوریکه آنرا می شناسیم بصورت اکثریت قاطع مذکر - مونث می باشد. یعنی عشق بین جنسین مخالف و به ندرت و حد اقل با در صد ناچیزی بین جنسین موافق یا هم جنس بصورت مذکر - مذکر و مونث - مونث.
اگر یک فرد یا یک جامعه از این عینیت و واقعیت وجود انسانی چشم به پوشد، انگار حقیقت را نا دیده گرفته و وجود انسانی را به خوبی نشناخته و یا میلی به شناخت وجود انسان از خود نشان نداده است. در اقلیت قرار گرفتن دو نوع دوم در مقابل اکثریت نوع اول این اندیشه را در افکار انسان به وجود آورده است که ممکن است این دو نوع تمایل جنسی انحراف از صراط مستقیم بوده و یا احیانا بیماری محسوب شوند.
به نظر این حقیر بیماری نیست بلکه یک امر کاملا طبیعی است. در عصر های دور تر عقیده بر این بوده است که اگر این دو نوع گسترش یابند و همه جانبه گرددند آنگاه نسل بشر شاید منقرض شود.
از سوی و سمت عشق به سمت درون گویا اندیشمندان تاکنون اطلاع دقیقی حاصل ننموده باشند و اگر هم حاصل نموده آنرا به روشنی بیان نداشته اند. عشق جنسی به سمت باطن و درون شبیه و یا به سان عشق جنسی به سمت بیرون سه نوع می باشد : مذکر - مذکر، مونث - مونث و مذکر - مونث.
خداوندا در این باب بخوبی آگاهی که این حقیر بابی نشده است و در ره و فکر و احساس و اندیشه تو است.
با اندکی دقت در بخش پنهانی تمایلات جنسی در عمق ساختار روان، در وجود فرد انسانی ۶ انسان دیگر قابل رویئت اند که بصورت قوا و یا استعداد محض و یا تصاویر ذهنی موجود اند و در انتظار ظهور و به فعلیت در آمدن نشسته اند.
طبیعت فعلی با معادله روحی مادی و ضریب تناسب بین این دو جنبه که در این عالم به نفع جنبه مادی است، نمی تواند شرایط و امکانات به فعلیت در آمدن این قوا و صِوَر ذهنی را محیا نماید. لذا برای اجرای این امر ( امر خداوند ) تناسبات دیگری ضروری اند که با جهش کوانتمی این عالم از طریق وقوع مه بانگ های متوالی به عوالم دیگر امکان پذیر خواهند بود.
گویا خداوند آش های مختلفی برای افراد انسانی پخته باشد که در هر عالمی سه نوع آش غیر و فقط یک نوع آش خویش را روی میز جنسی سِرو خواهد کرد. بنابراین نوش جان.
عشق به خویشتن را نباید با خود پرستی یکی دانست. در مورد هستی شناسی، انسان و خدا شناسی هنوز در مقدمه، آغاز و ابتدای راه به سر میبریم با وجود این همه پیشرفت و این همه سیستم های حکمی و فلسفی و شعری وعرفانی و دینی و علمی.

با پوزش از حظور خوانندگان گرامی
. . . خداوندا تو گواهی که من در این باب بابی نشده ام گرچه آن هم راهی است که خود تو در پیش پای انسان نهاده ای . . . . . . . .


کلمات دیگر: