کلمه جو
صفحه اصلی

بسا


مترادف بسا : بسیار، چه بسیار، شاید، احتمالا

فارسی به انگلیسی

many(a), much, [adv.] many a time, often


many


فارسی به عربی

کثیر

مترادف و متضاد

many (قید)
خیلی، بسیار، زیاد، چندین، بسا

بسیار، چه بسیار


شاید، احتمالا


۱. بسیار، چه بسیار
۲. شاید، احتمالا


فرهنگ فارسی

بس، بسیار، ای ب ، چه بسیار
( صفت ) بس بسیار : ( بروز نیک کسان گفت غم مخور زنهار بسا کسا که بروز تو آرزومند است . ) ( رودکی ) توضیح ۱- الف در این ترکیب گاه برای افاد. معنی رابطه است مثل الف دریغا و دردا و زودا و غیر آن . توضیح ۲- بعد از ( بسا ) یا اسم مفرد ملحق به -ا آید که معنی جمع دهد : ( بسا کاخا که محمودش بنا کرد که از رفعت همی بامه مرا کرد . ) ( چهار مقال. عروضی ) و یا کلم. جمع آید : ( بسا خانه هایی که بی مرد کردی بشمشیر گرد افکن شیر گستر . ) ( فرخی سیستانی . دیوان ص ۸۶ ) و گاه اسم مفرد آید : ( بسا قالی که از بازیچه برخاست چو اختر میگذشت آن قال شد راست . ) ( عالم آرای عباسی ص ۱۵۹ ) یا ای بسا . چه بسا چه بسیار .
اصطلاح نجومی هندیانست .

فرهنگ معین

(بَ ) (ق . ) بس ، بسیار.

لغت نامه دهخدا

بسا. [ ب َ ] ( ق ) بمعنی ای بس و بسیار باشد. ( برهان ) ( سروری ) ( هفت قلزم ) ( دِمزن ). ای بس و بسیار چنانکه خوشا یعنی ای خوش. ( انجمن آرا ). ای بس و بسیار. ( ناظم الاطباء ). ای بس و بسیار چنانکه خوشا یعنی آن خوش. و مزید علیه بس و از بعضی مواقع مستفاد میشود که الف درین ترکیب برای افاده معنی رابطه است مثل الف دریغا و دردا و حسرتا و زودا و غیر آن. ( آنندراج ). بمعنی بسیار و الف برای کثرت یا زاید است. ( غیاث ). ای بس. بسیار. ( فرهنگ نظام ). بسیار. ( شرفنامه منیری ). چند و چندی. ( ناظم الاطباء ). مدتی. زمانی دراز. چه بسیار. چقدر کثیر. کم. ( ترجمان القرآن عادل بن علی ). و رجوع به «آ» در همین لغت نامه شود :
بسا مرد بخیلا که می بخورد
کریمی بجهان درپراکنید.
رودکی.
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر
بسا کسا که بره و فرخشه است بر خوانش.
رودکی.
بسا خان و کاشانه و باد غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
ابوشکور.
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیاید از ملکش.
ابوالمؤید.
خماروار همه ساله با کبار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
دقیقی.
بسا طبیب که مایه نداشت و درد فزود
وزیر باید ملک هزارساله چه سود.
منجیک.
نهادند بر دشمنان تیغ کین
بسا سر که افکنده شد بر زمین.
فردوسی.
بسا پهلوانان که بیجان شدند
زن و کودک خرد پیچان شدند.
فردوسی.
بحمله پلنگ و بدل نرّه شیر
بسا سر که او اندر آرد بزیر.
فردوسی.
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
بچاشتگاه غمین ، شادمان شدند بشام.
فرخی.
بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس
سنان نیزه او از وجود سوی عدم.
فرخی.
بساکسا که گنه کرد و هیچ عذر نداشت
دل کریمش از آن کس بخواست عذر گناه.
فرخی.
گفت شاهان این مگو که هنوز جوانی و بسا سالها که تو در جهان خواهی بودن. ( اسکندرنامه نسخه خطی نفیسی ).
بسا نامداران که بردند رنج
نهانی نهادند هرجای گنج.
اسدی.
نه هرگز پی شیر شد خورد گور
بسا کس که از شیر شد بخت کور.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
بسا کس که برخورد و هرگز نکاشت

بسا. [ ب َ ] (اِ) اصطلاح نجومی هندیان است .رجوع به ماللهند ص 316 س 2 جدول مذنبات عالیه شود.


بسا. [ ب َ ] (اِخ ) پسا. فسا. نام شهری است در فارس که آن را فسا میگویند. (برهان ) (فرهنگ سروری ) (ناظم الاطباء) (دِمزن ). نام شهری است در فارس که آن را معرب کرده فسا خوانند و منسوب بدانجا را فسایی وفسوی گویند چنانکه هراتی و هروی . (انجمن آرا)(ابن بطوطه ) (آنندراج ). معرب فسا و شهریست به فارس در چهارمنزلی شیراز. اصطخری گوید: بزرگترین شهر کوره ٔ دارابگرد، فساست . (معجم البلدان ) (مراصدالاطلاع ) (هفت قلزم ). رجوع به فرهنگ شعوری ورق 1511 و مجمل التواریخ والقصص ص 52 و تاریخ سیستان . و فسا و پسا، شود.


بسا. [ ب َ ] (ق ) بمعنی ای بس و بسیار باشد. (برهان ) (سروری ) (هفت قلزم ) (دِمزن ). ای بس و بسیار چنانکه خوشا یعنی ای خوش . (انجمن آرا). ای بس و بسیار. (ناظم الاطباء). ای بس و بسیار چنانکه خوشا یعنی آن خوش . و مزید علیه بس و از بعضی مواقع مستفاد میشود که الف درین ترکیب برای افاده ٔ معنی رابطه است مثل الف دریغا و دردا و حسرتا و زودا و غیر آن . (آنندراج ). بمعنی بسیار و الف برای کثرت یا زاید است . (غیاث ). ای بس . بسیار. (فرهنگ نظام ). بسیار. (شرفنامه ٔ منیری ). چند و چندی . (ناظم الاطباء). مدتی . زمانی دراز. چه بسیار. چقدر کثیر. کم . (ترجمان القرآن عادل بن علی ). و رجوع به «آ» در همین لغت نامه شود :
بسا مرد بخیلا که می بخورد
کریمی بجهان درپراکنید.

رودکی .


بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر
بسا کسا که بره و فرخشه است بر خوانش .

رودکی .


بسا خان و کاشانه و باد غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.

ابوشکور.


بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیاید از ملکش .

ابوالمؤید.


خماروار همه ساله با کبار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.

دقیقی .


بسا طبیب که مایه نداشت و درد فزود
وزیر باید ملک هزارساله چه سود.

منجیک .


نهادند بر دشمنان تیغ کین
بسا سر که افکنده شد بر زمین .

فردوسی .


بسا پهلوانان که بیجان شدند
زن و کودک خرد پیچان شدند.

فردوسی .


بحمله پلنگ و بدل نرّه شیر
بسا سر که او اندر آرد بزیر.

فردوسی .


بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
بچاشتگاه غمین ، شادمان شدند بشام .

فرخی .


بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس
سنان نیزه ٔ او از وجود سوی عدم .

فرخی .


بساکسا که گنه کرد و هیچ عذر نداشت
دل کریمش از آن کس بخواست عذر گناه .

فرخی .


گفت شاهان این مگو که هنوز جوانی و بسا سالها که تو در جهان خواهی بودن . (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی ).
بسا نامداران که بردند رنج
نهانی نهادند هرجای گنج .

اسدی .


نه هرگز پی شیر شد خورد گور
بسا کس که از شیر شد بخت کور.

اسدی (گرشاسبنامه ).


بسا کس که برخورد و هرگز نکاشت
بسا کس که کارید و بر برنداشت .

اسدی .


بسا حیلت که بر بهتال وبال گردد. (کلیله و دمنه ).
بسا محنت که دولت آخر اوست
که دیمه را نتیجه نوبهار است .

خاقانی .


اگر فساد کند هرکه او نبیذ خورد
بسا فساد که در یثرب است و در مکه .

منوچهری .


بسا راز که آشکار خواهد شد در قیامت . (تاریخ بیهقی ).
بهشتادو نود چون دررسیدی
بسا سختی که از گیتی بدیدی .

نظامی .


بسا کارا که شد روشن تر از ماه
بهمت خاصه همت ، همت شاه .

نظامی .


بسا دهقان که صد خرمن بکارد
ز صد خرمن یکی جو برندارد.

نظامی .


بسا عقل زورآور چیردست
که سودای عشقش کند زیردست .

سعدی (بوستان ).


بسا تیر و دیماه و اردی بهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت .

سعدی .


نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست .

حافظ.


بجبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد
بسا شکست که با افسر شهی آورد.

حافظ.


- بسا بزرگ ؛ بسیار بزرگ . بسیار نجیب و بزرگوار. (ناظم الاطباء). خیلی بزرگ . (دِمزن ).
- بسا بسا ؛ بمعنی بساست در موقع تأکید و مبالغه گفته میشود. (شعوری ج 1 ورق 150). بسابسا و چندچندبسا؛ خیلی . بسیار. (دِمزن ).
- بساکه ؛ چه بسیار که . چه مدتها که .
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک .

رودکی .


بسا که خندان کردست چرخ گریان را
بسا که گریان کردست نیز خندان را.

ناصرخسرو.


- ای بسا ؛ چه بسیار.
ای بسا شور کز آن زلفینکان انگیختی
گر نترسیدی ز بومنصور عادل کدخدای .

منوچهری .


ای بسا شیرکان ترا آهوست
وی بسا در دکان ترا داروست .

سنایی .


ای بساابلیس آدم رو که هست
پس بهر دستی نشاید داد دست .

مولوی .


ای بسا اسب تیزرو که بمرد
خرک لنگ جان به منزل برد.

سعدی (گلستان ).


ای بسا توبه که چون توبه ٔ حافظ بشکست .

حافظ.


- چه بسا ؛ چه بسیار: چه بسا نیرو که هدر شد. چه بسا گفتم و نشنید.
|| وای . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. بس، بسیار: به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری / بسا کسا که به روز تو آرزومند است (رودکی: ۴۹۴ ).
۲. (قید ) احتمال دارد که، شاید.

دانشنامه عمومی

چه فراوان.


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی بَسّاً: کوبیده ونرم شده (مثل آرد)-کوبیده شدنی نگفتنی
معنی رُّبَمَا: چه بسا
معنی کَم: چه بسا - چه بسیار
معنی کَهْلاًَ: میانسالی (کهل به کسی گفته میشود که جوانیش با پیری مخلوط شده و چه بسا گفته باشند کهل کسی است که سنش به سیوچهار سال رسیده باشد )
معنی یَهِیمُونَ: حیران و سرگردانند (کلمه یهیمون از هام - یهیم - هیمانا است و این واژه به معنای آنست که کسی پیش روی خود را بگیرد و برود ، و مراد از هیمان در هر وادی در عبارت "أَلَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِی کُلِّ وَادٍ یَهِیمُونَ"، افسار گسیختگی آنان در سخن گفتن است ، میخو...
معنی سَّوْءِ: بد( حادثه و یا عملی که زشتی و بدی را با خود همراه دارد ، و به همین جهت ای بسا که لفظ آن بر امور و مصائبی که آدمی را بد حال میکند نیزاطلاق میشود ، نظیر آیه : و ما اصابک من سیئة فمن نفسک هیچ مصیبتی بتو نمیرسد مگر از ناحیه خودت )
معنی مَسَاکِینَ: فقیران و بیچارگان - مسکین ها (کلمه مسکین به معنای کسی است که از فقیر بدحالتر باشد به عبارت دیگر فقیر با برطرف شدن نیازش دیگر فقیر نیست و چه بسا غنی شود ولی مسکین کسی است که حتی اگر نیازش را بر طرف کنند باز هم طولی نمی کشد که محتاج می شود یا در همان...
معنی مِسْکِینِ: فقیر و بیچاره (کلمه مسکین به معنای کسی است که از فقیر بدحالتر باشد به عبارت دیگر فقیر با برطرف شدن نیازش دیگر فقیر نیست و چه بسا غنی شود ولی مسکین کسی است که حتی اگر نیازش را بر طرف کنند باز هم طولی نمی کشد که محتاج می شود یا در همان دم ازجهت دیگر م...
معنی وَیْکَأَنَّهُ: وای مثل اینکه آن- وه! گویی آن( کلمه وی کلمهای است که در هنگام اظهار ندامت استعمال میشود ، و بسا هم میشود که در مورد تعجب به کار میرود ، و "کَأَنَّ" یعنی مثل اینکه لذا عبارت "وَیْکَأَنَّهُ لَا یُفْلِحُ ﭐلْکَافِرُونَ "یعنی وای که گویی آن چه واقعیت دارد...
معنی تَطَیَّرْنَا: به شومی و فال بد گرفتیم(در اصل "طیر" مرغی مانند کلاغ است که عرب با دیدن آن فال بد میزد ، و سپس مورد استعمالش را توسعه دادند و به هر چیزی که با آن فال بد زده میشود طیر گفتند ، و چه بسا که در حوادث آینده بشر نیز استعمال میکنند ، و چه بسا بخت بد اشخاصی...
معنی یَطَّیَّرُواْ: فال بد میزدند - شوم می شمردند (در اصل "طیر" مرغی مانند کلاغ است که عرب با دیدن آن فال بد میزد ، و سپس مورد استعمالش را توسعه دادند و به هر چیزی که با آن فال بد زده میشود طیر گفتند ، و چه بسا که در حوادث آینده بشر نیز استعمال میکنند ، و چه بسا بخت بد...
معنی سُوءٍ: بدی (از"سوء" به معنی حادثه و یا عملی که زشتی و بدی را با خود همراه دارد ، و به همین جهت ای بسا که لفظ آن بر امور و مصائبی که آدمی را بد حال میکند نیزاطلاق میشود ، نظیر آیه : و ما اصابک من سیئة فمن نفسک هیچ مصیبتی بتو نمیرسد مگر از ناحیه خودت )
ریشه کلمه:
بسس (۲ بار)

کوبیده شدن، نرم شدن در اثر کوبیده شدن کوبیده شدن عجیبی پس غبار پراکنده می‏گردند.بعضی‏ها به استناد آیه و غیره بسّ را سیر دادن و به راه افتادن معنی کرده‏اند ولی آیه که می‏گوید: غبار پراکنده می‏شود. روشن می‏کند که بس به معنی ریز ریز شدن و کوبیده شدن است. و مناسب این آیه، آیه ، است. ریز ریز شدن کوهها در اثر انبساط و اتساع همگانی جهان است که هنگام فنای عالم به صورت غبار خواهند آمد و یار در علل دیگر است.

گویش مازنی

/bosaa/ پاره شده – جدا شده – گسلانده

پاره شده – جدا شده – گسلانده


واژه نامه بختیاریکا

( بَسا (بساکم) ) مگر؛ بلا


کلمات دیگر: