کلمه جو
صفحه اصلی

دلف

فرهنگ فارسی

ابن جحدر نام ابوبکر شبلی است .
جمع دالف .

لغت نامه دهخدا

دلف . [ دُل ْ ل َ ] (ع ص ) ج ِ دالف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به دالف شود.


دلف . [ دُ ل ُ ] (ع ص ) ج ِ دالف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به دالف شود. || ماده شتری که با بار برخیزد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


دلف. [ دَ / دَ ل َ ] ( ع مص ) گام خُرد نهادن. ( المصادر زوزنی ). آهسته رفتن به رفتار قیدیان. ( از منتهی الارب ). راه رفتن مرد سالخورده یا شخص در بند با گامهای متقارب ، و یا راه رفتن بالاتر از «دبیب » و نرم رفتن مانند سپاهی که بسوی سپاه دیگر رود. ( از اقرب الموارد ). دُلوف. دَلفان. دَلیف. || پیش درآمدن لشکر در کارزار بسوی لشکری دیگر. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). || شتافتن. ( از اقرب الموارد ). || پیش فرستادن. ( از ناظم الاطباء ). || بلند کردن ماده شتر بار خود را. ( از اقرب الموارد ).

دلف. [ دِ ] ( اِ ) درخت چنار. ( ناظم الاطباء ).

دلف. [ دِ ] ( ع ص ) مرد دلیر و شجاع. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

دلف. [ دِ ] ( اِخ ) معبدی بوده است در یونان. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 85 و دلفی در همین لغت نامه شود.

دلف. [ دُ ] ( ع اِ ) ج ِ دَلوف. ( منتهی الارب ). دُلف. ( اقرب الموارد ). رجوع به دلوف شود.

دلف. [ دُ ل َ ] ( ع اِ ) معدول از دالف. ( ازمنتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). رجوع به دالف شود.

دلف. [ دُل ْ ل َ ] ( ع ص ) ج ِ دالف. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به دالف شود.

دلف. [ دُ ل ُ ] ( ع ص ) ج ِ دالف. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به دالف شود. || ماده شتری که با بار برخیزد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

دلف. [ دُل َ ] ( اِخ ) ابن جحدرشبلی ، مکنی به ابوبکر. زاهد مشهور قرن سوم و چهارم هَ. ق. رجوع به شبلی دماوندی درهمین لغت نامه و رجوع به مأخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 3 ص 20 و وفیات الاعیان ج 1 ص 180 و النجوم الزاهرة ج 3 ص 289 و صفة الصفوة ج 2 ص 258 و حلیةالاولیاء ج 10 ص 366 و تاریخ بغداد ج 14 ص 389 و المنتظم ج 6 ص 347.

دلف. [ دُ ل َ ] ( اِخ ) ابن عبدالعزیزبن ابی دلف قاسم عجلی ، از بزرگان و والیان عهد خلفای عباسی بود که مدتی والی اصفهان گشت و بسال 265 هَ. ق. قاسم بن مهاة بر او شورید و ویرا بقتل رساند. ( الاعلام زرکلی ج 3 ص 21 از الکامل ابن اثیر ج 7 ص 108 ). «لین پول » در طبقات سلاطین اسلام و «زامباور» در معجم الانساب او را سومین تن از حکام بنی دلف در کردستان دانسته اند و می نویسند از سال 260 تا سال 265 هَ. ق. حکومت کرد.

دلف . [ دَ / دَ ل َ ] (ع مص ) گام خُرد نهادن . (المصادر زوزنی ). آهسته رفتن به رفتار قیدیان . (از منتهی الارب ). راه رفتن مرد سالخورده یا شخص در بند با گامهای متقارب ، و یا راه رفتن بالاتر از «دبیب » و نرم رفتن مانند سپاهی که بسوی سپاه دیگر رود. (از اقرب الموارد). دُلوف . دَلفان . دَلیف . || پیش درآمدن لشکر در کارزار بسوی لشکری دیگر. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || شتافتن . (از اقرب الموارد). || پیش فرستادن . (از ناظم الاطباء). || بلند کردن ماده شتر بار خود را. (از اقرب الموارد).


دلف . [ دِ ] (ع ص ) مرد دلیر و شجاع . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


دلف . [ دِ ] (اِ) درخت چنار. (ناظم الاطباء).


دلف . [ دِ ] (اِخ ) معبدی بوده است در یونان . رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 85 و دلفی در همین لغت نامه شود.


دلف . [ دُ ] (ع اِ) ج ِ دَلوف . (منتهی الارب ). دُلف . (اقرب الموارد). رجوع به دلوف شود.


دلف . [ دُ ل َ ] (اِخ ) ابن عبدالعزیزبن ابی دلف قاسم عجلی ، از بزرگان و والیان عهد خلفای عباسی بود که مدتی والی اصفهان گشت و بسال 265 هَ . ق . قاسم بن مهاة بر او شورید و ویرا بقتل رساند. (الاعلام زرکلی ج 3 ص 21 از الکامل ابن اثیر ج 7 ص 108). «لین پول » در طبقات سلاطین اسلام و «زامباور» در معجم الانساب او را سومین تن از حکام بنی دلف در کردستان دانسته اند و می نویسند از سال 260 تا سال 265 هَ . ق . حکومت کرد.


دلف . [ دُ ل َ ] (ع اِ) معدول از دالف . (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). رجوع به دالف شود.


دلف . [ دُل َ ] (اِخ ) ابن جحدرشبلی ، مکنی به ابوبکر. زاهد مشهور قرن سوم و چهارم هَ . ق . رجوع به شبلی دماوندی درهمین لغت نامه و رجوع به مأخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 3 ص 20 و وفیات الاعیان ج 1 ص 180 و النجوم الزاهرة ج 3 ص 289 و صفة الصفوة ج 2 ص 258 و حلیةالاولیاء ج 10 ص 366 و تاریخ بغداد ج 14 ص 389 و المنتظم ج 6 ص 347.


دانشنامه عمومی

دلف (به آلمانی: Delve) یک شهر در آلمان است که در دیمارشن واقع شده است. دلف ۷۳۰ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای آلمان


کلمات دیگر: