( مصدر ) ۱ - دلالت کردن دال بودن . ۲ - ثابت شدن .
دلیل کردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دلیل کردن. [ دَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) دلالت کردن. دال بودن. نشان بودن. نمودن : نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود. ( نوروزنامه ). شتربه گفت سخن تو دلیل می کند بر آنکه از شیر مگر هراسی و نفرتی افتاده است. ( کلیه و دمنه ).
مبرز و سطل و آلت تغسیل
همه بر خادمان کنند دلیل.
چون که خرد را دلیل خویش نکردی
برنرسیدی ز گشت گنبد دوار.
گرنه خرد را دلیل و یار کند.
مبرز و سطل و آلت تغسیل
همه بر خادمان کنند دلیل.
سنائی.
|| راهنما کردن. راهبر کردن. بلد قراردادن : چون که خرد را دلیل خویش نکردی
برنرسیدی ز گشت گنبد دوار.
ناصرخسرو.
مرد درین راه تنگ پی نبردگرنه خرد را دلیل و یار کند.
ناصرخسرو.
کلمات دیگر: