حوق
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
حوق. ( ع اِ ) کناره حشفه. ( مهذب الاسماء ). گرداگرد سر نره. و بفتح نیز آید. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). گرداگرد سر قضیب. ختنه گاه. ج ، احواق. ( مهذب الاسماء ). || گردگی نره. ( منتهی الارب ). || دوره ای که بر چیز گرد احاطه دارد. الاطار المحیط بالشی المستدیر حوله. ( اقرب الموارد ).
حوق . (ع اِ) کناره ٔ حشفه . (مهذب الاسماء). گرداگرد سر نره . و بفتح نیز آید. (منتهی الارب ) (آنندراج ). گرداگرد سر قضیب . ختنه گاه . ج ، احواق . (مهذب الاسماء). || گردگی نره . (منتهی الارب ). || دوره ای که بر چیز گرد احاطه دارد. الاطار المحیط بالشی ٔ المستدیر حوله . (اقرب الموارد).
حوق . [ ح َ ] (ع اِ) جماعت انبوه . (منتهی الارب ). جمع کثیر. (اقرب الموارد). || ترکت النخلة حوقاً؛ بیخ شاخه های پیراسته ٔ باقیمانده بر تنه ٔ درخت . || گرداگرد سرنره . (منتهی الارب ). رجوع به حوق بضم حاء شود. || (مص ) روفتن خانه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). خانه رفتن . (تاج المصادر بیهقی ). || مالیدن و نرم و هموار ساختن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). محیق ومحوق نعت است از آن . (منتهی الارب ). || احاطه کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).