جمع خلوتی منزوی ها
خلوتیان
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خلوتیان. [ خ َل ْ وَ ] ( اِ مرکب ) ج ِ خلوتی. منزوی ها. عزلت نشینان. عزلت گزینان :
خلوتیان هر کجا مجلس خاصی کنید
ترک ادب باشد ار دردسر آرد خمار.
چنگ صبحی بدر پیر مناجات بریم.
بتماشای تو آشوب قیامت برخاست.
خلوتیان هر کجا مجلس خاصی کنید
ترک ادب باشد ار دردسر آرد خمار.
خاقانی.
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرندچنگ صبحی بدر پیر مناجات بریم.
حافظ.
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع.حافظ.
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت بتماشای تو آشوب قیامت برخاست.
حافظ.
کلمات دیگر: