کلمه جو
صفحه اصلی

احمد محمود

لغت نامه دهخدا

احمدمحمود. [ اَ م َ م َ مو ] ( اِخ ) قریه ای است بچهارفرسنگی شمالی بیدشهر. ( فارسنامه ).

دانشنامه عمومی

احمد اعطا با نام ادبی احمد محمود (۴ دی ۱۳۱۰، اهواز - ۱۲ مهر ۱۳۸۱، تهران)نویسندهٔ معاصر ایرانی بود. او را پیرو مکتب رئالیسم اجتماعی می دانند.معروف ترین رمان او همسایه ها در زمرهٔ آثار برجستهٔ ادبیات معاصر ایران شمرده می شود.
مول (۱۳۳۶)
دریا هنوز آرام است (۱۳۳۹)
بیهودگی (۱۳۴۱)
زائری زیر باران (۱۳۴۶)
پسرک بومی (۱۳۵۰)
غریبه ها (۱۳۵۰)
دیدار (۱۳۶۹)
قصه آشنا (۱۳۷۰)
از مسافر تا تبخال (۱۳۷۱)
محمود در ۴ دی ۱۳۱۰ در شهر اهواز از پدر و مادری دزفولی الاصل به دنیا آمد و شاید به همین دلیل بیشتر خود را دزفولی می دانست. در برخی از آثارش چون همسایه ها و مدار صفر درجه واژه ها و جملاتی به گویش دزفولی به چشم می خورد و نیز شخصیت «نعمت» در داستان «غریبه ها و پسرک بومی» از کتابی به همین نام نیز از یکی از اهالی دزفول به نام نعمت علائی گرفته شده که حول وحوش سال ۱۳۲۳ در دزفول به دست افراد ناشناسی ترور می شود.پدر احمد محمود در سال ۱۳۵۶ که در آن زمان احمد محمود ۴۶ ساله بود فوت کرد و مادرش در سال ۱۳۷۹ دو سال قبل از درگذشت خود احمد محمود از دنیا رفت.در سال ۱۳۲۷ با عمه زاده اش ازدواج کرد و در سال ۱۳۲۹ دوره متوسطه را شبانه در دبیرستان شاهپور اهواز به پایان رساند.
پس از سپری کردن دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه در زادگاهش، به دانشکده افسری ارتش راه یافت، اما ازجمله تعداد زیاد دانشجویان دانشکدهٔ افسری بود که پس از کودتای ۲۸ مردادماه سال ۱۳۳۲ بازداشت و سپس بخش بخش آزاد شدند؛ درحالی که تنها ۱۳ نفر از آنان در زندان باقی ماندند.
احمد اعطا، یکی از این دانشجویان بود، که توبه نامه ای امضا نکرد و به همکاری با حکومت پهلوی تن نداد. به همین دلیل مدت زیادی را در زندان به سر برد که گویا مشکل ریوی او که در نهایت به مرگش منجر شد، یادگار همان دوران بوده است.

نقل قول ها

احمد اعطا با نام ادبی احمد محمود (۴ دی ۱۳۱۰، اهواز - ۱۲ مهر ۱۳۸۱، تهران) نویسندهٔ ایرانی بود.
• «بس که وعده شنیدیم، وعده دونمون دراومد. هرچه بیشتر فلاکت می کشیم، بیشتر به اون دنیا حواله مون میدن.»• «زمزمه بویه تلخ است. سوز دارد. دلم پر می کشد. دلم هوای کارون می کند. بوی زهم ماهی زنده دماغم را پر می کند. کارون آرام است. آب مثل اشک چشم زلال است. زیر مهتاب آبیگون است. بلم آرام می لغزد. انگار که رو مخمل ابرها نشسته ام. بویه زمزمه می کند. صدای بلوچی پر کشیده است. با سوزی که جانم را از غم سرشار می کند. غمی که در ساحل کارون سینه به سینه گشته است تا به من رسیده است. غم همه ماهیگیران و قایقرانان کارون. این غم را دوست دارم. سینه را می ترکاند اما دوستش دارم.»• «پدرم نوشته است که اول پائیز سرمی زند و اگر کار و کاسبی خوب بود می ماند. اینطور که پیداست، این روزها، از روبراه شدن کار و کاسبی اصلاً خبری نیست. تو هر قهوه خانه که نگاه کنی، دسته دسته بیکارها نشسته اند و غم کلاف می کنند. تصفیه خانه خوابیده است. بازار بیشتر کساد شده است و گشنگی دارد به خیلی ها زور می آورد.»• «تمام تنم خسته است باد عرق تنم را خشک کرده است … در آهنی راهرو را نگاه می کنم چهرهٔ بعضی برایم آشناست انگار که آنها را جایی دیده باشم. یک روز غروب که در خیابان پهلوی قدم بزنی، همهٔ مردم شهر را می بینی.»• «عمر دراز عیبش این است که دل آدم باید بار سنگین عزای همهٔ عزیزان را به دوش بکشد.»• «فکر کرد که شاید هر چیز خالص آزار دهنده باشد، بیخود باشد! حتی طلای خالص، نرم است و چکش خور!»• «وقتی که حرف ها تو مغز آدم جوش می زنن و تو دل آدم آتیش می ندازن، همه گرم و گیران ولی همچین که از دهن بیرون ریخته شدن و گرمای خون ازشون گرفته شد و رفتن تو قالب کلمات، همه سرد و یخ زده می شن»• «یهو خراب می شی مثل یک ساختمون، مثل یه عمارت که رو لجن بنا شده باشه. صدای خراب شدن خودتو می شنفی … چطور بگم؟ … می شنفی که یه چیزی تو دلت خراب شد. رو هم ریخت. رو هم! اون وقت دیگه تو هیچی نداری … نه دستی که نوازشت کنه … نه اعتماد و نه … می دونی مرد … اون وقت از خودت بیشتر از هر کسی بدت می یاد … دلت می خواد که دنیا رو سرت خراب بشه…»• «اگر عشق دل آدم را تکان نده، چطور بفهمه که زنده س؟!»• «هنگامی که به آلاچیق رسیدم و روی تخت افتادم و کشاله رفتم و تلاش کردم که بخوابم، طرح قیافهٔ پیرمرد جلو چشمم مجسم شد که لب هایش می لرزید و با خشم فروخورده ای نجوا می کرد: "هرکس یک نوع خریت دارد، هرکس یک نوع خریت دارد…"»• «شش سال کافی است که زندگی آدم این همه تغییر کند؟ عجب آدم کودنی هستی … یک لحظه هم کافی است فقط یک ثانیه …»• «قد قد مرغ خانه را پر کرد. صدای پدر بلندش :ئی تخم مرغو ببند به گردنش از خونه بندازش بیرون، انگار تخم طلا کرده!»• می لرزید و فریاد می زد که ولد چموش آن دنیا جواب خدا را چه می دی؟ تو دلم می گفتم تا روز قیامت خیلی وقت هست بابا! تا آن وقت – العیاذ بالله – فراموش می شه کی نماز خوانده کی نماز نخوانده.»• «این روزها مرگ، همه جا سایه انداخته است. من حتی به نامه رسان اداره هم نمی گم نامه های اداری را ببره. می ترسم تا از اداره می زنه بیرون، کشته بشه و تمام عمر پشیمون باشم … از زن و بچه ش خجالت بکشم!»• «جنگ زده مثل مهمون سه روز اول محترمه. بعد مثل مرده یواش یواش بو می گیره و میشه سربار جامعه.»• «قبل از این که زندانی شم، هرگز به فکر این چیزها نبودم. روشنی دلپذیر ظهر، برایم عادی بود و تو منزل، با بچه ها سر و کله زدن، یک کار معمولی و غالباً خسته کننده. همیشه فکر می کردم که زندگی رنگی دیگر دارد و آنچه در اطرافم می گذرد، فقط یک مسخرهٔ تکراری است؛ ولی حالا نه! حالا یادآوری تمام چیزهای بی ارزش که خارج از زندان دورم را گرفته بود، برایم لذت بخش شده بود.»• «آدم عین علف هرزه است و خیلی زود به همه چیز عادت می کند.»• «خیلی از چیزهای بی اهمیت برای زندگی ضروری است. اصلاً مجموعه ای از چیزهای به ظاهر بی اهمیت، زندگی را تشکیل می دهد. زندگی یعنی همین!»• «حالا می توانستم بفهمم که خشن ترین قیافه ها، جدی ترین کارها و نابود کننده ترین دردها فقط می تواند یک شوخی باشد، یک شوخی گذرا.»• «حرف که می زد نگاهش رنگ سبزه های نورستهٔ به شبنم نشسته می گرفت.»• «ماه بالا آمده است. دریا جان دارد. انگار حرف می زند. صدایش آنقدر آرام است و آنقدر خوش به گوش می نشیند که انگار می خندد.»• «آدم اگه بخواد حرف نزنه، اگه بخواد از هر کس و ناکسی حرف بشنفه، به یکی چیزی نگه که قابل نداره، به یکی چیزی نگه که کار دست آدم می ده، اون یکی مزلفه و دهن به دهن شدن باهاش عاره، اون یکی لباس دولت تنشه، که باید سرمون رو رو یه خشت بذاریم و بمیریم.»


کلمات دیگر: