چشم عقل . دید. خرد . چشم دانش .
چشم خرد
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
چشم خرد. [ چ َ / چ ِ م ِ خ ِ رَ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چشم عقل. دیده خرد. چشم دانش : هر کس این مقاله بخواند بچشم خرد و عبرت باید اندرین نگریست نه بدان چشم که افسانه است. ( تاریخ بیهقی ). آنکس که... سوی آرزو گراید و چشم خردش نابینا ماند او بمنزلت خوکست. ( تاریخ بیهقی ).
چشم خردت گشای چون اهل یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین.
بزرگش نبینی بچشم خرد.
چشم خردت گشای چون اهل یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین.
( منسوب به خیام ).
نه گر چون توئی با تو کبر آوردبزرگش نبینی بچشم خرد.
سعدی.
- بچشم خرد نگریستن کسی را ؛ کنایه است از خردمند دانستن آن کس و اقرار بخردمندی وی کردن : خردمندان را بچشم خرد میباید نگریست و غلط را سوی خود راه نمیباید داد. ( تاریخ بیهقی ).کلمات دیگر: