تباه شدن هلاک شدن تلف شدن کشته شدن
تبه شدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
تبه شدن. [ ت َ ب َه ْ ش ُ دَ ] ( مص مرکب )تباه شدن. هلاک شدن. تلف شدن. کشته شدن :
نگه کن که ایران و توران سوار
چه مایه تبه شد در این کارزار.
تبه شد بجنگ اندر آن انجمن.
ندیدم بدانسو که بودم شکن.
آرد نسیم کعبه الااللهت شفا.
بچنگال شاهین تبه شد تذرو.
چون نمک خود تبه شود چه علاج
چاره چه غرقه را ز رود برک.
تبه گشت بر جان افراسیاب.
نباشد تبه شد بما روزگار.
تبه شد بر شاه بازار من.
به هرمز بر تبه شد پادشاهی.
نفس جنبیدو تبه شد خوی من.
نگه کن که ایران و توران سوار
چه مایه تبه شد در این کارزار.
فردوسی.
بسی نامداران که بر دست من تبه شد بجنگ اندر آن انجمن.
فردوسی.
تبه شد بسی دیو بر دست من ندیدم بدانسو که بودم شکن.
فردوسی.
گر در سموم بادیه لا، تبه شوی آرد نسیم کعبه الااللهت شفا.
خاقانی.
بپژمرد لاله بیفتاد سروبچنگال شاهین تبه شد تذرو.
نظامی.
|| ضایع. فاسد. خراب : چون نمک خود تبه شود چه علاج
چاره چه غرقه را ز رود برک.
خسروی.
ز خون سیاوش شب و روز خواب تبه گشت بر جان افراسیاب.
فردوسی.
گر ایدونکه بخشایش کردگارنباشد تبه شد بما روزگار.
فردوسی.
حسد برد بدگوی در کار من تبه شد بر شاه بازار من.
فردوسی.
چو شد معلوم کز حکم الهی به هرمز بر تبه شد پادشاهی.
نظامی.
چون خدو انداختی بر روی من نفس جنبیدو تبه شد خوی من.
مولوی.
کلمات دیگر: