کلمه جو
صفحه اصلی

غمر

عربی به فارسی

غسل , غوطه وري , سيل اب گرفتگي , ماه , مهتاب , سرگردان بودن , اواره بودن , ماه زده شدن , ديوانه کردن , بيهوده وقت گذراندن


فرهنگ فارسی

( صفت ) کار نا آزموده ۲ - مرد کار نا آزموده نازیرک ناشی بی تجربه ۳ - گول احمق جمع : اغمار .

فرهنگ معین

(غَ مْ) [ ع . ] (مص م .) 1 - بالا آمدن و فرا گرفتن آب چیزی را. 2 - زیاده روی کردن در احسان به کسی .


(غُ مْ) [ ع . ] (ص .) 1 - ناآزموده ، بی تجربه . 2 - گول ، احمق .


(غَ مِ) [ ع . ] (ص .) آلوده به چربی ، چربش آلود.


(غَ مْ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - بالا آمدن و فرا گرفتن آب چیزی را. ۲ - زیاده روی کردن در احسان به کسی .
(غُ مْ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - ناآزموده ، بی تجربه . ۲ - گول ، احمق .
(غَ مِ ) [ ع . ] (ص . ) آلوده به چربی ، چربش آلود.

لغت نامه دهخدا

غمر. [ غ ُ م َ ] (ع اِ) قدح خرد یا خردتر. (منتهی الارب ). قدح کوچک ، و بقولی کوچکترین قدحها. ج ، غِمار، اَغمار. (از اقرب الموارد).


غمر. [ غ ُ م ُ ] (ع ص ) گول . (منتهی الارب ). آنکه در کارها بی تجربه باشد. (از قطر المحیط). کار ناآزموده . ناآزموده کار. رجوع به غَمر، غِمر و غُمر شود.


غمر. [ غ َ ] (اِخ ) وی پسر یزیدبن عبدالملک بن مروان بود. در عیون الاخبار و العقد الفرید داستانی از او نقل شده است . رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 207 و 208 و العقد الفرید جزء خامس ص 246، 247 و 248 شود.


غمر. [ غ َ ] ( ع مص ) پوشیدن آب چیزی را. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ) ( غیاث اللغات ). فروگرفتن آب چیزی را از بسیاری. ( منتهی الارب ). || برتری یافتن بر کسی از حیث شرف. غمره القوم ؛ اذا علوه شرفاً. ( منتهی الارب ) ( ازاقرب الموارد ). || انداختن در جایی : غمروه فی السجن ؛ یعنی او را بزندان انداختند. ( دزی ج 2 ص 226 ). || زیاده روی در احسان بر کسی. غمر فلاناً بمعروفه و فضله ؛ بالغ فی الاحسان الیه. ( اقرب الموارد ). زیاده روی کردن در مهربانی. تمام کردن نعمت و به منتهی درجه نیکی کردن. ( دزی ج 2 ص 226 ). || ( ص ) آب بسیار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). الماء الکثیر. ج ، غِمار، غُمور. ( اقرب الموارد ). بسیار. مقابل بَرض بمعنی کم : ماء غمر؛ آب بسیار. ( اقرب الموارد ذیل برض ). || دریای بسیارآب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || ( اِ ) میانه و معظم دریا. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). معظم البحر. ( اقرب الموارد ). || اسب نیکو. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). الفرس الجواد. ( اقرب الموارد ). || جامه دراز فراخ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || گروه مردم پراکنده از هر جای. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). گروه مردم. الغمر من الناس ، جماعتهم ولفیفهم. ( اقرب الموارد ). انبوه مردم. ج ، غِمار. || ( ص ) جوانمرد و فراخ خوی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مرد کریم خوشخوی. الکریم الواسع الخلق. ( اقرب الموارد ). || مرد ناآزموده کار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مرد بی تجربه. غُمر. غِمر. غَمَر. || نادان. احمق. ج ، اَغمار. غُمر. غِمر. ( اقرب الموارد ). غافل. گول. || غمرالخلق. رجوع به همین ترکیب شود. || غمرالرداء. رجوع به همین ترکیب شود. || ثوب غمر؛ لباسی که تن را بپوشاند. لباس ساتر. || لیل غمر؛ شب بسیار تاریک. ج ، غِمار، غُمور. ( از اقرب الموارد ).

غمر. [ غ َ م َ ] ( ع مص ) کینه گرفتن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( منتهی الارب ). کینه داشتن. غمر صدره علی غمراً، غل. ( اقرب الموارد ). || چربش گرفتن دست ، و از آن است مندیل الغمر یعنی دستمال. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || بوی و مزه ٔگوشت برگردیدن. ( منتهی الارب ). متغیر شدن و برگشتن مزه گوشت. ( از اقرب الموارد ). شمغند شدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). || ( اِ ) گروه مردم از هر جای. گروه مردم. || چربش گوشت که به دست درماند. || کینه. ج ، غُمور. ( منتهی الارب ). حقد. || مندیل الغمر؛ قاب دستمال ، جل قابشور. || ( ص ) مرد ناآزموده کار. شخص بی تجربه. غَمر. غِمر. غُمر. ( از اقرب الموارد ).

غمر. [ غ َ ] (اِخ ) آبی است به یمامه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آبی است از آبهای بنی اسد که خالدبن ولید در جنگهای رده بدانجا فرودآمد. و این آب در وادیی به همان نام غمر است و میان ثجر و تیماء قرار دارد. مردی از مسلمانان گوید :
جزی اﷲ عنا طیئافی بلادها
و معترک الابطال خیر جزاء
هم اهل رایات السماحةو الندی
اذا ما الصبا الوت بکل خباء
هم ضربوا بعثاً علی الدین بعدما
اجابوامنادی فتنة و عماء
و خال ابونا الغمر لایسلمونه
و ثجت علیهم بالرماح دماء
مراراً فمنها یوم اعلی بزاخة
و منها القصیم ذو زهی و دعاء.

(از معجم البلدان ).



غمر. [ غ َ ] (اِخ ) اسب جحاف بن حکیم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج العروس ).


غمر. [ غ َ ] (اِخ ) جمعی . صاحب الاصابة گوید: این نام غلط است و صحیح آن عمروبن الحمق است . رجوع به همین نام و رجوع به الاصابة جزء خامس ص 200 شود.


غمر. [ غ َ ] (اِخ ) چاهی است دیرینه به مکه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). چاهی قدیم است در مکه که بنوسهم آن را کنده اند. شاعر گوید :
نحن حفرنا الغمر للحجیج
تثج ماء ایما ثجیج .

(از معجم البلدان ).



غمر. [ غ َ ] (اِخ ) شمشیر خالدبن یزیدبن معاویه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج العروس ). از اسماء شمشیر. (المزهر سیوطی ص 243).


غمر. [ غ َ ] (اِخ ) کوهی است در مقابل تُوَّز شرقی ، و توز از منازل راه مکه از سوی بصره است وجزء اعمال یمامه محسوب میشود. (از معجم البلدان ).


غمر. [ غ َ ] (اِخ ) مردی است از عرب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نام مردی از عرب است و این بمجاز بروی گفته شده است . (از تاج العروس ).


غمر. [ غ ُ م َ ] (ع اِ) ج ِ غُمرة و غَمرة. (اقرب الموارد). رج-وع ب-ه غُمرة و غَمرة شود.


غمر. [ غ َ ] (ع مص ) پوشیدن آب چیزی را. (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) (غیاث اللغات ). فروگرفتن آب چیزی را از بسیاری . (منتهی الارب ). || برتری یافتن بر کسی از حیث شرف . غمره القوم ؛ اذا علوه شرفاً. (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). || انداختن در جایی : غمروه فی السجن ؛ یعنی او را بزندان انداختند. (دزی ج 2 ص 226). || زیاده روی در احسان بر کسی . غمر فلاناً بمعروفه و فضله ؛ بالغ فی الاحسان الیه . (اقرب الموارد). زیاده روی کردن در مهربانی . تمام کردن نعمت و به منتهی درجه نیکی کردن . (دزی ج 2 ص 226). || (ص ) آب بسیار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). الماء الکثیر. ج ، غِمار، غُمور. (اقرب الموارد). بسیار. مقابل بَرض بمعنی کم : ماء غمر؛ آب بسیار. (اقرب الموارد ذیل برض ). || دریای بسیارآب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) میانه و معظم دریا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). معظم البحر. (اقرب الموارد). || اسب نیکو. (منتهی الارب ) (آنندراج ). الفرس الجواد. (اقرب الموارد). || جامه ٔ دراز فراخ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || گروه مردم پراکنده از هر جای . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گروه مردم . الغمر من الناس ، جماعتهم ولفیفهم . (اقرب الموارد). انبوه مردم . ج ، غِمار. || (ص ) جوانمرد و فراخ خوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد کریم خوشخوی . الکریم الواسع الخلق . (اقرب الموارد). || مرد ناآزموده کار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد بی تجربه . غُمر. غِمر. غَمَر. || نادان . احمق . ج ، اَغمار. غُمر. غِمر. (اقرب الموارد). غافل . گول . || غمرالخلق . رجوع به همین ترکیب شود. || غمرالرداء. رجوع به همین ترکیب شود. || ثوب غمر؛ لباسی که تن را بپوشاند. لباس ساتر. || لیل غمر؛ شب بسیار تاریک . ج ، غِمار، غُمور. (از اقرب الموارد).


غمر. [ غ َ م َ ] (اِخ ) نام کوهی است و بعضی آن را به عین مهمله آورده اند. (از معجم البلدان ).


غمر. [ غ َ م َ ] (ع مص ) کینه گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). کینه داشتن . غمر صدره علی ّ غمراً، غل . (اقرب الموارد). || چربش گرفتن دست ، و از آن است مندیل الغمر یعنی دستمال . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بوی و مزه ٔگوشت برگردیدن . (منتهی الارب ). متغیر شدن و برگشتن مزه ٔ گوشت . (از اقرب الموارد). شمغند شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || (اِ) گروه مردم از هر جای . گروه مردم . || چربش گوشت که به دست درماند. || کینه . ج ، غُمور. (منتهی الارب ). حقد. || مندیل الغمر؛ قاب دستمال ، جل قابشور. || (ص ) مرد ناآزموده کار. شخص بی تجربه . غَمر. غِمر. غُمر. (از اقرب الموارد).


غمر. [ غ َ م ِ ] (ع ص ) چربش آلوده . زَهِم . تأنیث آن غَمِرة. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). آلوده بچربی .


غمر. [ غ ِ ] (ع اِ) تشنگی . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). عطش . ج ، اَغمار. (اقرب الموارد). || کینه . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). حقد. غل . (از اقرب الموارد). || (ص ) مرد ناآزموده کار. (منتهی الارب ). غُمر. غَمر. غَمَر. (اقرب الموارد). رجوع به غُمر شود.


غمر. [ غ ُ ] (ع ص ) کارها ناآزموده . (مهذب الاسماء).ج ، اَغمار. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). کار ناآزموده . (غیاث اللغات ). مرد ناآزموده کار. ناشی . ناآزموده . نازیرک . || گول . ج ، اَغمار. (منتهی الارب ). نادان . احمق . (غیاث اللغات ). غافل :
ندانستی تو ای خر غمر کبج لاک پالانی
که با خرسنگ برناید سروزن گاو ترخانی .

ابوالعباس .


بدو گفت کای غمر تنبل سگال
همی خویشتن با من آری همال .

اسدی (گرشاسب نامه ).


نباید که شاهان پژوهش کنند
مرا همچو غمران نکوهش کنند.

اسدی (گرشاسب نامه ).


هرگز به دروغ این فرومایه
جز جاهل و غمر و گربه کی شاند.

ناصرخسرو (دیوان تقوی ص 126).


نخرد بجز غمر خارش بخرما
از این است با عاقلان خارخارش .

ناصرخسرو (ایضاً ص 234).


مر مرا همچو خویشتن نه شگفت
گر نگونسار و غمر پندارند.

ناصرخسرو (ایضاً ص 127).


این بود زیرک آن نباشد غمر
این نه بیمار و آن نه کوته عمر.

سنایی .


وزین بازپس ماندگان قبایل
بجز غمر غمرالردائی نبینم .

خاقانی .


چون نمایی چون ندیدستی به عمر
عکس مه در آب هم ای خام غمر.

مولوی (مثنوی ).


تو شب و روز از پی این قوم غمر
چون شب و روزی مدد بخشاست عمر.

مولوی (مثنوی ).



غمر. [ غ ُ م َ ] (اِخ ) یا (ذوالَ ...) نام وادیی در نجد است . عکاشةبن مسعدة السعدی گوید :
حیث تلاقی واسط و ذو اَمَر
و قد تلاقت ذات کهف و غمر.

(از معجم البلدان ).


رجوع به ذوغمر و ذوالغمر شود.

فرهنگ عمید

۱. مرد بی تجربه.
۲. نادان و احمق، جاهل.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی قَمَرُ: ماه
معنی غَمَرَاتِ: شدائدی که از هر طرف انسان را احاطه کرده و از هر طرف راه نجات از آن مسدود باشد (لفظ غمر در اصل لغت به معنای پوشانیدن و پنهان کردن چیزی است به طوری که هیچ اثری از آن آشکار نماند ، و لذا آب بسیار زیادی را که ته آن پیدا نیست و همچنین جهالت دائمی و نیز گر...
معنی غَمْرَةٍ: غفلت شدید و یا جهل شدیدی که صاحبش را فرا گرفته باشد (لفظ غمر در اصل لغت به معنای پوشانیدن و پنهان کردن چیزی است به طوری که هیچ اثری از آن آشکار نماند ، و لذا آب بسیار زیادی را که ته آن پیدا نیست و همچنین جهالت دائمی و نیز گرفتاری و شدتی را که احاطه ب...
معنی غَمْرَتِهِمْ: غفلت شدیدشان - بی خبری کاملشان (لفظ غمر در اصل لغت به معنای پوشانیدن و پنهان کردن چیزی است به طوری که هیچ اثری از آن آشکار نماند ، و لذا آب بسیار زیادی را که ته آن پیدا نیست و همچنین جهالت دائمی و نیز گرفتاری و شدتی را که احاطه به انسان داشته و از هر...
تکرار در قرآن: ۴(بار)
پوشاندن و در زیر گرفتن. «غَمَرَهُ الْماءُ غَمْراً: عَلاهُ وَ غَطّاهُ» آب از او بالا آمد و او را در زیر گرفت راغب گوید غمرة آب بزرگی است که محل خویش را پوشانده. و به طور مثل به جهالتی و غفلتی که شخص را احاطه کرده گفته می‏شود. . بلکه قلوبشان از این قرآن در غفلت است غفلت نیز قلب را می‏پوشاند طبرسی آن را در آیه غفلت و به قولی جهالت و حیرت گفته است. ایضاً . . . غمرات شداید مرگ است که انسان را احاطه می‏کند و می‏پوشاند یعنی: ای کاش می‏دیدی ظالمان را آنگاه که در شداید مرگ‏اند.


کلمات دیگر: