کلمه جو
صفحه اصلی

مجرد کردن

فرهنگ فارسی

(مصدر ) ۱ - برهنه کردن. ۲ - تنها کردن منفرد ساختن . ۳ - از میان گروهی سپاهی افرادی آزموده و مجرب و رزم دیده را بر گزیدن و بمهمی گسیل داشتن : صاحب آمد ... سواران مجرد کرده بود و بجست و جوی من بچهار طرف فرستاده ... یا خود را از خود مجرد کردن . از خود رستن و بخدای پیوستن ترک انیت کردن : اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی . ( سنائی )

لغت نامه دهخدا

مجرد کردن. [ م ُ ج َرْ رَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) برهنه کردن. عریان کردن. معری کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و رجوع به مجرد شود. || تنها کردن. جدا ساختن. منفرد ساختن.
- خود را از خود مجرد کردن ؛ سلب اراده از خود کردن. از حب ذات و هوای نفس رستن :
اگر راه حقت باید، ز خود خود را مجرد کن
ازیرا خلق و حق نبود به هم در راه ربانی.
سنائی.


کلمات دیگر: