صفت ( adjective )
مشتقات: consciously (adv.)
• (1) تعریف: aware of one's own existence, sensations, thoughts, and surroundings.
• مترادف: aware, self-conscious, sensible, sentient
• متضاد: oblivious, senseless, unconscious
• مشابه: feeling, intelligent, intuitive, lucid, reasonable, thinking
- The fighter was no longer conscious when the referee began counting.
[ترجمه مصطفی] وقتی داور شروع به شمردن کرد ، مبارز دیگر اصلا هشیار نبود .
[ترجمه ترگمان] وقتی داور شروع به شمردن کرد، دیگر هیچ آگاهی نداشت
[ترجمه گوگل] وقتی داور شروع به شمارش کرد، جنگنده دیگر آگاه نبود
• (2) تعریف: aware of or sensitive to (often fol. by "of").
• مترادف: aware, cognizant, knowing, knowledgeable, perceptive, sensible
• متضاد: unaware, unconscious
• مشابه: alert, informed, willful
- She competed seriously, but she was also conscious of her limitations.
[ترجمه ترگمان] او به طور جدی رقابت می کرد، اما او هم از محدودیت های خود آگاه بود
[ترجمه گوگل] او به طور جدی به رقابت پرداخت، اما او نیز از محدودیت های او آگاه بود
- He gradually became conscious of someone standing behind his chair.
[ترجمه ترگمان] کم کم متوجه شد که کسی پشت صندلی اش ایستاده است
[ترجمه گوگل] او به تدریج متوجه شد که کسی پشت صندلیش ایستاده است
• (3) تعریف: fully intended; deliberate.
• مترادف: deliberate, intended, intentional, willful
• متضاد: automatic, unconscious
• مشابه: calculated, knowing
- Moving to a faraway city was a conscious choice on his part.
[ترجمه ترگمان] رفتن به شهر دور دست، یک انتخاب آگاهانه بود
[ترجمه گوگل] رفتن به یک شهر دور، یک انتخاب آگاهانه بود
- She made a conscious decision to lead a healthier life.
[ترجمه حامد] او تصمیمی آگاهانه بسوی زندگی سالم تر گرفت .
[ترجمه ترگمان] او تصمیمی آگاهانه برای رهبری یک زندگی سالم تر گرفت
[ترجمه گوگل] او تصمیم آگاهانه برای زندگی سالم به ارمغان آورد