کلمه جو
صفحه اصلی

enter


معنی : بدست اوردن، وارد شدن، در امدن، ثبت کردن، نام نویسی کردن، داخل شدن، قدم نهادن در، داخل عضویت شدن، پا گذاشتن، تو آمدن، تو رفتن
معانی دیگر : درون شدن، اندرون شدن، دخول کردن، (عضو دانشگاه یا کلیسا یا حرفه و غیره) وارد شدن به، پیوستن، شدن، وارد کردن، (مسابقه یا امتحان و غیره) شرکت کردن، (حقوق) دادن (اعتراض و دادخواست و غیره)، صاحب شدن، تملک کردن، گذاشتن، قرار دادن، (تئاتر و غیره) بر پهنه آمدن، وارد صحنه شدن، مورد توجه (یا بحث و غیره) قرار دادن، پرداختن به، دخالت داشتن در، کار داشتن با، دخیل بودن، (به فکر و غیره) خطور کردن، (کشتی و محموله و غیره) در گمرک ثبت کردن، توامدن، اجازه دخول دادن

انگلیسی به فارسی

ثبت کردن، داخل شدن


داخل شدن، درآمدن، واردشدن، توآمدن، تورفتن، اجازه دخول دادن، به‌دست آوردن، قدم نهادن در، داخل عضویت شدن، نام‌نویسی کردن


وارد، وارد شدن، داخل شدن، ثبت کردن، بدست اوردن، قدم نهادن در، داخل عضویت شدن، نام نویسی کردن، پا گذاشتن، در امدن، تو آمدن، تو رفتن


انگلیسی به انگلیسی

فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: enters, entering, entered
(1) تعریف: to come or go in.
مترادف: come in, go in
متضاد: exit, leave
مشابه: arrive, break in, come, flow into, intrude, penetrate, pierce

- The butler opened the door and asked the guests to enter.
[ترجمه پارسا میریوسفی] پیشخدمت در را باز کرد و از مهمانان خواست که وارد شوند
[ترجمه ....] پیشخدمت در را باز کرد و از مهمانان خواست داخل شوند
[ترجمه ترگمان] پیشخدمت در را باز کرد و از مهمانان پرسید که داخل شوند
[ترجمه گوگل] Butler باز کرد و از مهمانان خواست وارد شود
- The thief entered through the basement window.
[ترجمه ترگمان] دزد از پنجره زیرزمین وارد شد
[ترجمه گوگل] دزد وارد پنجره ی زیرین شد
- Suddenly there entered a frightening-looking man whose face wore a deep scar.
[ترجمه معمارباشی] ناگهان یک مرد خوفناک که بر صورتش زخم عمیقی داشت وارد شد.
[ترجمه ترگمان] ناگهان به مردی ترسناک وارد شد که صورتش جای زخم عمیقی داشت
[ترجمه گوگل] ناگهان یک مرد ترسناک به نظر می رسید که صورتش زخم عمیق داشت

(2) تعریف: to begin; embark (usu. fol. by "upon").
مترادف: begin, embark, start
متضاد: leave
مشابه: set about

- They entered upon a new venture.
[ترجمه ترگمان] آن ها وارد یک سفر تازه شدند
[ترجمه گوگل] آنها وارد یک سرمایه گذاری جدید شدند

(3) تعریف: to take part (usu. fol. by "into").
مترادف: engage in, participate in
متضاد: refrain, withdraw
مشابه: join in

- We wanted to enter into the debate, but our voices couldn't be heard in all the clamor.
[ترجمه ترگمان] ما می خواستیم وارد بحث بشیم، اما صدای ما در همه هیاهوی جمعیت به گوش نمی رسید
[ترجمه گوگل] ما می خواستیم وارد بحث بشویم، اما صدای ما نمی توانست در تمام شلوغی شنیده شود
- They finally entered into an agreement that satisfied both parties.
[ترجمه ترگمان] آن ها سرانجام به توافقی وارد شدند که هر دو طرف را راضی کرد
[ترجمه گوگل] آنها در نهایت به توافقی دست یافتند که هر دو طرف راضی بودند
فعل گذرا ( transitive verb )
(1) تعریف: to come or go into.
متضاد: exit, leave
مشابه: access, board, break in, infiltrate, invade, penetrate, pierce

- I saw him as he entered the church.
[ترجمه معمارباشی] هنگامی که وارد کلیسا شد او را دیدم.
[ترجمه ترگمان] وقتی وارد کلیسا شد او را دیدم
[ترجمه گوگل] من او را دیدم او وارد کلیسا شد
- The doctors allowed no visitors to enter her room.
[ترجمه معمارباشی] doctor is plural and its possessive adjective isnt in agreement with it, scilicet, her. پزشکان به هیچ بازدیدکننده ای اجازه ندادند که وارد اتاقشان شوند.
[ترجمه ترگمان] پزشکان اجازه ورود به اتاق او را ندادند
[ترجمه گوگل] پزشکان هیچ بازدید کننده ای اجازه ورود به اتاق خود را نداشتند

(2) تعریف: to introduce; insert.
مترادف: insert, introduce, put in
متضاد: remove
مشابه: infix, inject, inset, offer, pass, proffer, propose, submit, suggest, tender

- The nurse entered the needle very carefully.
[ترجمه معمارباشی] پرستار بسیار با دقت سوزن را وارد ساخت.
[ترجمه ترگمان] پرستار با احتیاط وارد اتاق شد
[ترجمه گوگل] پرستار به سوزن بسیار دقت وارد شده است

(3) تعریف: to penetrate.
مترادف: penetrate, pierce
مشابه: puncture

- You can still see where the bee's stinger entered the skin.
[ترجمه معمارباشی] شما حتی میتوانید مشاهده کنید که نیش زنبور عسل از کجا وارد پوست شده است.
[ترجمه ترگمان] شما هنوز هم می توانید ببینید که نیش زنبور وارد پوست می شود
[ترجمه گوگل] شما هنوز هم می توانید ببینید که کجا زنبور عسل وارد پوست می شود
- The bullet entered a tree outside the window.
[ترجمه ترگمان] گلوله به درختی بیرون پنجره وارد شد
[ترجمه گوگل] گلوله وارد یک درخت در خارج از پنجره شد

(4) تعریف: to gain admission to; enroll.
مترادف: enroll in, register, sign up
مشابه: admit, join

- He entered the university after the war.
[ترجمه ترگمان] او پس از جنگ وارد دانشگاه شد
[ترجمه گوگل] او پس از جنگ وارد دانشگاه شد

(5) تعریف: to compete or participate in.
مترادف: compete in
مشابه: engage in, enroll in, partake, participate in, register for

- I've decided to enter the writing contest.
[ترجمه ترگمان] من تصمیم گرفتم که وارد مسابقه writing بشوم
[ترجمه گوگل] من تصمیم گرفتم وارد مسابقه نوشتن بشم
- Are you planning to enter the race this year?
[ترجمه ترگمان] امسال قصد دارید امسال وارد مسابقه شوید؟
[ترجمه گوگل] آیا شما قصد دارید در سال جاری وارد مسابقه شوید؟

(6) تعریف: to become involved in.
مترادف: join in

- It's been over thirty years since she entered politics.
[ترجمه معمارباشی] از زمانی که وارد سیاست شد بیش از سی سال گذشته است.
[ترجمه ترگمان] سی سال است که وارد سیاست می شود
[ترجمه گوگل] بیش از سی سال از زمانی که وارد سیاست شد، بیش از سی سال است
- I don't believe one should enter a marriage so casually.
[ترجمه معمارباشی] باور نمیکنم که یک نفر بتواند آنقدر ناگهانی وارد یک مراسم عروسی شود
[ترجمه ترگمان] فکر نمی کنم کسی این قدر عادی ازدواج کند
[ترجمه گوگل] من اعتقاد ندارم که یک نفر باید ازدواج را به طور عادی وارد کند

(7) تعریف: to record or submit, as on a list or computer interface.
مترادف: record, register, tally
متضاد: delete
مشابه: bill, calendar, catalog, catalogue, index, list, lodge, note, put down

- You enter the date of the transaction in the first column and the dollar amount in the second column.
[ترجمه ترگمان] شما وارد تاریخ تراکنش در ستون اول و مقدار دلار در ستون دوم می شود
[ترجمه گوگل] شما می توانید تاریخ معامله را در ستون اول و مقدار دلار در ستون دوم وارد کنید
- I entered my password incorrectly and couldn't access my account.
[ترجمه معمارباشی] من کلمه ی عبور را اشتباه وارد کردم و نتوانستم به حسابم دسترسی پیدا کنم.
[ترجمه ترگمان] من کلمه رمز رو اشتباه وارد کردم و نتونستم به حسابم دسترسی پیدا کنم
[ترجمه گوگل] رمز ورود من اشتباه وارد شدم و نمیتوانستم به حساب من دسترسی پیدا کنم
اسم ( noun )
• : تعریف: a key on a computer keyboard or keypad that when pressed allows a command to be confirmed or entered into the computer.

- Once you've made your selection, press enter.
[ترجمه معمارباشی] هنگامی که انتخاب خود را انجام داده اید enter را فشار دهید.
[ترجمه ترگمان] زمانی که انتخابتان را انجام دادید، فشار وارد کنید
[ترجمه گوگل] هنگامی که انتخاب خود را انجام می دهید، وارد شوید

• go into; join; record, inscribe
when you enter a place, you come or go into it.
when you enter an organization, institution, or profession, you become a member of it or become involved in it.
if a new quality or feature enters something, it appears in it.
when something enters a new period in its development or history, this period begins.
if you enter a competition or race or if you enter for it, you take part in it.
if you enter a conversation with someone, you start to have a conversation with them.
when you enter something in a book or computer, you write or type it in.
when you enter into something important or complicated, you start doing it or become involved in it.
if you enter into a discussion with someone, you start it or become involved in it.
something that enters into something else is a factor in it.

دیکشنری تخصصی

[کامپیوتر] داخل کردن، ثبت کردن .
[حقوق] وارد کردن یا ثبت کردن (درخواست پژوهش، شهادت، حکم)
[نساجی] درون - روش قرار دادن کالای نساجی به خصوص کلاف در حمام رنگرزی
[ریاضیات] وارد شدن، وارد کردن

مترادف و متضاد

بدست اوردن (فعل)
win, attain, get, gain, receive, have, acquire, earn, procure, obtain, reap, enter, catch

وارد شدن (فعل)
arrive, enter

در امدن (فعل)
measure, prove, enter, erupt, burgeon, eventuate

ثبت کردن (فعل)
incorporate, score, put, note, record, enter, inscribe, scroll, register, docket

نام نویسی کردن (فعل)
matriculate, enter, enlist, enroll

داخل شدن (فعل)
enter

قدم نهادن در (فعل)
enter

داخل عضویت شدن (فعل)
enter

پا گذاشتن (فعل)
join, interfere, enter, tread

تو آمدن (فعل)
enter

تو رفتن (فعل)
retract, enter

come, put into a place


Synonyms: access, arrive, barge in, blow in, break in, breeze in, burst in, bust in, butt in, come in, crack, crawl, creep, crowd in, drive in, drop in, fall into, gain entrée, get in, go in, horn in, immigrate, infiltrate, ingress, insert, insinuate, introduce, intrude, invade, jump in, make an entrance, make way, move in, pass into, penetrate, pierce, pile in, pop in, probe, rush in, set foot in, slip, sneak, work in, worm in, wriggle


Antonyms: depart, exit, go, leave, withdraw


embark on; take part in


Synonyms: become member, begin, commence, commit oneself, enlist, enroll, get oneself into, inaugurate, join, join up, lead off, muster, open, participate in, set about, set out on, set to, sign on, sign up, start, subscribe, take up, tee off


Antonyms: abstain, forget, refrain, stop


record, list


Synonyms: admit, docket, inject, inscribe, insert, intercalate, interpolate, introduce, log, note, post, put in, register, set down, take down


Antonyms: delete, erase


جملات نمونه

to enter a university

وارد دانشگاه شدن


to enter into the priesthood

وارد کار کشیشی شدن


David entered the field of medicine.

دیوید وارد رشته‌ی پزشکی شد.


We will enter into that question later.

بعداً به آن موضوع خواهیم پرداخت.


1. enter romeo
رومئو داخل می شود.

2. enter (or join) the fray
وارد جنگ و دعوا شدن

3. enter (somebody) for (something)
اسم کسی را در مسابقه (یا آزمون و غیره) نوشتن

4. enter into
1- شرکت کردن در،وارد شدن (مکالمه و غیره)

5. enter into partnership with someone
با کسی شریک شدن

6. enter on (or upon)
1- آغاز کردن،شروع کردن 2- استفاده بردن از،متمتع شدن،بهره گرفتن

7. enter the lists
وارد مسابقه (یا رقابت یا رزم) شدن

8. don't enter the room while the class is in progress
وقتی که کلاس هست وارد اتاق نشوید.

9. don't enter without permission!
بدون اجازه تو نیا!

10. to enter a game cold
بلامقدمه وارد مسابقه شدن

11. to enter a plea of not guilty
دادخواست رد اتهامات را به دادگاه دادن

12. to enter a protest
اعتراض دادن

13. to enter a university
وارد دانشگاه شدن

14. to enter into a conversation
وارد صحبت شدن

15. to enter into the priesthood
وارد کار کشیشی شدن

16. to enter the cave, he had to dip his head
مجبور شد برای وارد شدن به غار سر خود را فرود بیاورد.

17. many processes enter into the making of this product
فرایندهای زیادی در ساختن این فرآورده دخالت دارد.

18. we will enter into that question later
بعدا به آن موضوع خواهیم پرداخت.

19. you can enter only if you have made a reservation
فقط اگر از قبل جا گرفته باشید می توانید وارد شوید.

20. he hesitated to enter the room pell-mell
او از این که بی پروا وارد اتاق بشود تردید کرد.

21. the thought didn't enter my head
آن اندیشه به فکرم خطور نکرد.

22. a servant must not enter the bedroom unbidden
نوکر نباید بدون اینکه او را صدا زده باشند وارد اتاق خواب شود.

23. you first have to enter your name and code number
اول باید نام و شماره ی کد خودت را ثبت کنی.

24. calling on my mother didn't enter into our original plan
سر زدن به مادرم جزو برنامه ی اولیه ی ما نبود.

25. minor are not permitted to enter
اشخاص نابالغ اجازه ی ورود ندارند.

26. you need a pass to enter this base
برای ورود به این پایگاه کارت عبور لازم دارید.

27. firefighters used a breathing apparatus to enter the burning house
ماموران آتش نشانی برای ورود به خانه ای که در حال سوختن بود از وسایل تنفسی استفاده کردند.

28. hassan and i were deputed to enter into negotiation with them
به حسن و من نمایندگی دادند که با آنها وارد مذاکره شویم.

29. it is unlawful to break and enter somebody else's house
شکستن در و وارد شدن به خانه ی دیگری غیر قانونی است.

30. this window permits more light to enter the room
این پنجره دخول نور بیشتری به اتاق را ممکن می کند.

31. in grading students, personal inclinations should not enter into the picture
در نمره دادن به شاگردان علایق شخصی نباید دخیل شود.

32. the picket persuaded the truck driver not to enter the warehouse
پیشگامان اعتصاب راننده ی کامیون را متقاعد کردند که وارد انبار نشود.

33. the ship was too deep of draught to enter small rivers
آبخور کشتی بیشتر از آن بود که بتواند وارد رودهای کوچک بشود.

34. they felt aggrieved at not being allowed to enter
از اینکه به آنان اجازه ی ورود داده نشد احساس رنجیدگی کردند.

35. don't imagine even for a moment that i would let you enter without a ticket
حتی برای یک لحظه هم تصور نکن که اجازه بدهم بدون بلیط وارد شوی.

Many processes enter into the making of this product.

فرایندهای زیادی در ساختن این فرآورده دخالت دارد.


They entered the room together.

با هم داخل اتاق شدند.


don't enter without permission!

بدون اجازه تو نیا!


The car entered the garden through the gate.

اتومبیل از در وارد باغ شد.


The bullet entered his body.

گلوله وارد بدنش شد.


All receipts must be entered in the account book.

کلیه‌ی دریافتی‌ها باید در دفتر حساب وارد شود.


You first have to enter your name and code number.

اول باید نام و شماره‌ی کد خودت را ثبت کنی.


He entered the competition.

او در مسابقه شرکت کرد.


He officially entered the gubernatorial race.

او رسماً وارد مبارزه‌ی انتخاباتی برای فرمانداری ایالت شد.


to enter a protest

اعتراض دادن


to enter a plea of not guilty

دادخواست رد اتهامات را به دادگاه دادن


She entered the key in the lock.

کلید را در قفل قرار داد.


Enter Romeo.

رومئو داخل می‌شود.


Many considerations entered into the framing of this document.

ملاحظات زیادی در تدوین این سند دخیل بوده است.


A new doubt entered his mind.

تردید جدیدی به مغزش خطور کرد.


to enter into a conversation

وارد صحبت شدن


Calling on my mother didn't enter into our original plan.

سر زدن به مادرم جزو برنامه‌‌ی اولیه‌ی ما نبود.


They entered upon this policy in 1960.

آنان این سیاست را در 1960 آغاز کردند.


She entered on her inheritance at the age of twenty.

او در بیست سالگی به ارث خود رسید.


The teacher entered her for the swimming contest.

معلم او را برای شرکت در مسابقه‌ی شنا معرفی کرد.


اصطلاحات

enter into

1- شرکت کردن در، وارد شدن (مکالمه و غیره)


enter into

2- عامل بودن در، بخشی (از چیزی) بودن، تشکیل دادن، درکار بودن


enter into

3- سروکار داشتن با، مذاکره (یا معامله) کردن با


enter on (or upon)

1- آغاز کردن، شروع کردن 2- استفاده بردن از، متمتع شدن، بهره گرفتن


enter (somebody) for (something)

اسم کسی را در مسابقه (یا آزمون و غیره) نوشتن


پیشنهاد کاربران

ثبت نام کردم در لیست برای کوئیز یا بازی

شرکت کردن

ثبت کردن، وارد کردن ( مثلا وارد کردن شروط به قرارداد )

پا نهادن در

Noun رو می خواستم

وارد شدن

وارد شدن
Noun اون میشه entry


ملحق شدن

اَندَریدن به جایی.
واردیدن به جایی.

get in there

قبول کردن،


ثبت نام کردن ( verb )

Enter meams add your name


به کار گرفتن

put in

Enter means add your name to the list for an exam

enter means add your name to the list for an exam or a game

دکتر کزازی در ذیل واژه ی اندر می نویسد : ( ( اندر در پهلوی انتر antar بوده که "ت" به" د" تغییر یافته و اندر شده . این واژه را می توانیم با enter در فرانسوی و اسپانیایی inter در آلمانی و انگلیسی بسنجیم . ریختی کهنتر از آن ، اندرون / اندر / در . ) )
کنون ای خردمند ارج خرد
بدین جایگه ، گفتن اندرخورَد
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 180 )

( یادسپاری آسانتر کلمات Retire و Entire و Enter )
- ساده سازیRetire : تایر= tire - دوباره= re
ارتباط سازی: دوباره تایر بازی ، دوباره بیکار شدن ، اینها علامت بازنشسته شدن است.
معنیRetire : کناره گیری کردن ، پس رفتن، منزوی شدن، بازنشسته کردن یا شدن
- ساده سازی Entire : تایر tire= - مخفف کلمه ی English= en
ارتباط سازی: تایر انگلیسی یک تایر تمام و کمال است. .
معنی Entire : تمام، کمال، درست، تمام، سراسر، بی عیب، دست نخورده.
- ساده سازیenter : فرض کنید به معنای تِر زدن به معنای کاری را بد و ناشیانه انجام دادن است= ter - مخفف کلمه ی English= en
ارتباط سازی: انگلیسی های روباه صفت هر جا وارد بشوند تِر می زنند.
معنیenter : وارد شدن، در امدن، داخل شدن، قدم نهادن در ، پا گذاشتن.

پرداختن ( به )


کلمات دیگر: