صفت ( adjective )
• (1) تعریف: being, traveling, or living without others; alone; unaccompanied.
• مترادف: alone, lone, lonely, only, unaccompanied, unsociable
• متضاد: accompanied, gregarious, social
• مشابه: independent, individual, isolated, one, reclusive, separate, single, sole
- Wolves are not solitary animals; they live and travel in packs.
[ترجمه امیر حسین محسنی فر 16] گرگها حیواناتی تنها نیستند آنها در گروه هایی زندگی و سفر میکنند
[ترجمه مریم] گرگها حیواناتی منزوی نیستند، آنها گروهی سفر و زندگی می کنند
[ترجمه RaHa] گرگ ها حیوانات تنهایی نیستند. آنها به صورت گروهی زندگی و سفر می کنند.
[ترجمه Ghazal] گرگ ها حیوانات منفرد و تنهایی نیستند، آنها دسته جمعی زندگی و سفر می کنند.
[ترجمه ترگمان] گرگ ها حیوانات تنها نیستند، زندگی می کنند و in سفر می کنند
[ترجمه گوگل] گرگ حیوانات انفرادی نیستند آنها زندگی می کنند و در بسته ها سفر می کنند
• (2) تعریف: occurring or done without the company of others.
• مترادف: solo
• مشابه: alone, individual, isolated, lonely, single-handed, unaccompanied
- She hasn't spent a solitary evening since she got back to campus.
[ترجمه •-•] او از وقتی که به کمپ برگشته ، حتی یک شب را تنهایی نگذرانده
[ترجمه ترگمان] از آخرین باری که به دانشکده برگشته، یک شب تنهایی را گذرانده
[ترجمه گوگل] او از زمان برگزاری یک محفل انفرادی به محوطه دانشگاهی صرف نشده است
- Embroidery tends to be a solitary pastime.
[ترجمه ترگمان] embroidery علاقه داره که یک تفریح انفرادی باشه
[ترجمه گوگل] گلدوزی تمایل دارد که یک سرگرمی انفرادی باشد
• (3) تعریف: in a remote or lonely location.
• مترادف: isolated, lone, out-of-the-way, secluded
• متضاد: accessible
• مشابه: alone, apart, cloistered, deserted, hidden, lonely, private, remote
- We found a solitary glade in the forest where we camped for the night.
[ترجمه ترگمان] ما یک محوطه خلوت و خلوت در جنگل پیدا کردیم که در آن شب اطراق کردیم
[ترجمه گوگل] ما یک جنگل منحصر به فرد در جنگل پیدا کردیم که در آن برای شب به آنجا رفتیم
• (4) تعریف: single or only; lone.
• مترادف: lone, one, only, single, sole
• مشابه: exclusive, individual, isolated, odd, singular, unique
- His study was his solitary refuge from cares.
[ترجمه ترگمان] اتاق مطالعه اش تنها پناه گاه او بود که به او اهمیت می داد
[ترجمه گوگل] مطالعه او پناهگاه انفرادی او از مراقبت بود
اسم ( noun )
حالات: solitaries
مشتقات: solitarily (adv.), solitariness (n.)
• (1) تعریف: one who lives alone; one who chooses to be isolated from others.
• مترادف: anchorite, eremite, hermit, lone wolf, recluse
- My uncle had been a solitary, and I hardly knew him.
[ترجمه Kiana] عموی من یک فرد منزوی بوده و من اورا به سختی میشناسم.
[ترجمه ترگمان] عمویم تک و تنها بود و من به سختی او را می شناختم
[ترجمه گوگل] دایی من یک فرد منحصر به فرد بود و من به سختی او را شناختم
• (2) تعریف: (informal) the confinement of one person in an isolated enclosure, as in a prison cell; solitary confinement.
• مترادف: isolation
• مشابه: hole
- The prisoner spent two weeks in solitary.
[ترجمه ترگمان] زندانی دو هفته در انفرادی به سر برد
[ترجمه گوگل] زندانی دو هفته در انفرادی گذراند