کلمه جو
صفحه اصلی

handle


معنی : دسته، لمس، فرصت، قبضه، وسیله، قبضه شمشیر، احساس با دست، دست زدن به، بکار بردن، استعمال کردن، دسته گذاشتن، رفتار کردن
معانی دیگر : دست ور کردن به، برمچیدن، دست یازیدن، راه انداختن، (ماشین و غیره) راندن یا به کار انداختن، پرداختن به، دستکاری کردن، رسیدگی کردن، اداره کردن، مدیریت کردن (بر)، مهار کردن، فرهیختن، آموزش دادن، (عامیانه) از نظر روانی قادر بودن، تاب آوردن، (کالایی را) خرید و فروش کردن، (کالای بخصوصی را) معامله کردن، رفتار کردن (با)، (اتومبیل های سابق) هندل، (اتومبیل و غیره) کاربرد آسان و روان داشتن، (دیگ و ماهیتابه یا ابزار و غیره) دسته، دستگیره، دستجا، جادستی، مشته، هرچیز دسته مانند، جمع مبلغ شرط بندی شده (در مسابقه ی اسب دوانی و غیره)، (عامیانه) نام یا لقب یا عنوان شخص، (شمشیر) قبضه، دسته ی شمشیر (hilt هم می گویند)، دستاویز، مستمسک، بهانه، سرو کارداشتن با

انگلیسی به فارسی

دسته، قبضه شمشیر، وسیله، لمس، احساس بادست، دستزدن به، بکار بردن، سرو کارداشتن با، رفتار کردن، استعمال کردن، دسته گذاشتن


رسیدگی، دسته، لمس، وسیله، قبضه، قبضه شمشیر، احساس با دست، فرصت، بکار بردن، دست زدن به، رفتار کردن، استعمال کردن، دسته گذاشتن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: a part designed to be grasped in order to lift or hold the thing to which it is attached.
مترادف: grip, hilt, hold, pull, shaft
مشابه: bail, haft, handlebar, helve, knob, stock

- A suitcase needs to have strong handles.
[ترجمه سیروس مرادی] یک چمدان نیازمند دسته های قوی است.
[ترجمه ترگمان] یک چمدان باید دسته های قوی داشته باشد
[ترجمه گوگل] چمدان باید دسته های قوی داشته باشد
- The handle on the top drawer is loose.
[ترجمه ترگمان] دستگیره در کشوی بالایی شل است
[ترجمه گوگل] دسته در کشو بالا شل است

(2) تعریف: anything that is used as or resembles such a part.
مشابه: grip, handlebar, hold, knob, pull
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: handles, handling, handled
(1) تعریف: to deal with; manage.
مترادف: cope with, deal with, hack, manage
مشابه: come to grips with, command, control, cope, deal, execute, master, negotiate, process, treat, work

- The police had to call in extra officers to handle the emergency.
[ترجمه A.A] پلیس مجبورشد برای کنترل وضعیت فوق العاده افسران اضافی درخواست کند
[ترجمه ترگمان] پلیس باید به ماموران اضافی زنگ بزند تا وضعیت اضطراری را اداره کند
[ترجمه گوگل] پلیس مجبور شد برای افسران اضافی تماس بگیرد
- In this job, you will have to handle various types of requests from customers.
[ترجمه ترگمان] در این کار، شما باید انواع مختلفی از درخواست ها را از مشتریان مدیریت کنید
[ترجمه گوگل] در این کار، شما باید انواع مختلفی از درخواست ها را از مشتریان اداره کنید
- He's a difficult person, so you'll have to learn how to handle him.
[ترجمه ترگمان] اون آدم سختیه، پس تو باید یاد بگیری چطور از پسش بر بیای
[ترجمه گوگل] او یک فرد دشوار است، بنابراین شما باید یاد بگیرید که چگونه با او رفتار کنید

(2) تعریف: to manipulate or examine with the hands.
مترادف: manipulate
مشابه: feel, finger, grope, hold, palpate, paw, stroke, touch

- You have to handle the puppy more gently.
[ترجمه ترگمان] تو باید بیشتر از این بچه رو با ملایمت تحمل کنی
[ترجمه گوگل] شما باید به طور مرتب با توله سگ رفتار کنید

(3) تعریف: to do business in; trade in.
مترادف: carry, deal in, market, sell, trade in
مشابه: offer, peddle, traffic in

- Do you handle appliances?
[ترجمه ترگمان] وسایل را اداره می کنید؟
[ترجمه گوگل] آیا شما اداره می کنید؟
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to behave or operate in a certain way when used.
مشابه: ride

- I need a car that handles well.
[ترجمه Iliya One] من به ماشینی احتیاج دارم که خوب کار کند
[ترجمه ترگمان] من به ماشینی احتیاج دارم که خوب اداره شود
[ترجمه گوگل] من یک ماشین دارم که به خوبی کار می کند

• part of an object designed to be gripped by the hand; first name, nickname, code name, title (slang); unique identifier assigned to a file which allows a program to access it (computers)
feel, touch with the hands; deal in, do business with; manage; treat
a handle is the part of an object that you hold in order to carry it or operate it.
when you handle something, you hold it and move it about in your hands.
to handle something also means to use or control it effectively.
if something handles well, it is easy to use or control.
if you handle a problem or a particular area of work, you deal with it or are responsible for it.
if you can handle people, you are good at getting them to respect you and do what you want them to.
if you have a handle on a subject, you have a way of approaching it that helps you to understand it.
if you fly off the handle, you completely lose your temper; an informal expression.

دیکشنری تخصصی

[سینما] سیستم هندل
[عمران و معماری] دستگیره - دسته
[کامپیوتر] گیره
[نساجی] زیردست پارچه - دندانه رنگرزی
[ریاضیات] به کار بردن

مترادف و متضاد

دسته (اسم)
detachment, school, section, regimen, hand, party, order, stack, handle, shaft, sect, kind, clump, clique, set, troop, stem, fagot, lever, team, pack, sheaf, army, host, corps, group, company, category, class, gang, assortment, grouping, estate, junta, ear, helm, cluster, ensign, batch, deck, knob, handhold, handgrip, bevy, tuft, fascicle, genre, genus, brigade, wisp, parcel, clan, gens, confraternity, drove, congregation, covey, stud, haft, hilt, skein, helve, horde, nib, shook, rabble, skulk, squad, trusser

لمس (اسم)
handle, attaint, handling, tactility

فرصت (اسم)
break, chance, occasion, handle, time, opening, facility, opportunity, by-time, odds, leisure, free time, pudding time

قبضه (اسم)
handle, haft, hilt

وسیله (اسم)
instrument, handle, recourse, makeshift, organ, appliance, medium, facility, inducement, make-do

قبضه شمشیر (اسم)
handle

احساس با دست (اسم)
handle, touch

دست زدن به (فعل)
handle, touch

بکار بردن (فعل)
use, exploit, handle, put, apply, exert

استعمال کردن (فعل)
use, exercise, handle, apply, employ

دسته گذاشتن (فعل)
handle, haft

رفتار کردن (فعل)
demean, act, behave, treat, handle

something to grip


Synonyms: arm, bail, crank, ear, grasp, haft, handgrip, helve, hilt, hold, holder, knob, shaft, stem, stock, tiller


nickname


Synonyms: appellation, byname, byword, cognomen, denomination, designation, moniker, name, nomen, sobriquet, style, title


touch


Synonyms: check, examine, feel, finger, fondle, grasp, hold, manipulate, maul, palpate, paw, pick up, poke, test, thumb, try


manage, take care of


Synonyms: administer, advise, apply, behave toward, bestow, call the signals, command, conduct, control, cope with, cut the mustard, deal with, direct, discuss, dispense, dominate, employ, exercise, exploit, get a handle on, govern, guide, hack it, make out, make the grade, maneuver, manipulate, operate, play, ply, run things, serve, steer, supervise, swing, take, treat, use, utilize, wield, work


Antonyms: disregard, mismanage, misuse, neglect


carry as merchandise


Synonyms: deal in, market, offer, retail, sell, stock, trade, traffic in


Antonyms: not carry


جملات نمونه

1. handle with kid gloves
(عامیانه) با نرمش و احتیاط رفتار کردن (با)

2. handle with velvet gloves
با ملایمت رفتار کردن با،سختگیری نکردن

3. fragile, handle with care
شکستنی،با دقت جابجا کنید.

4. fragile, handle with care!
شکستنی - با احتیاط حمل کنید!

5. to handle a problem tactfully
با ملاحظه کاری به مسئله ای رسیدگی کردن

6. he can't handle too much stress
او تاب تحمل فشار روحی زیاد را ندارد.

7. the machine's handle plays a bit
دسته ی دستگاه کمی بازی می کند.

8. this plastic handle controls the light
این دسته ی پلاستیکی نور را تنظیم می کند.

9. those who handle food should wash their hands well
کسانی که به خوراک دست می زنند باید دست های خود را خوب بشویند.

10. get a handle on
(عامیانه) از پس چیزی یا کاری برآمدن،درک کردن،سر از (کاری) درآوردن

11. have a handle to one's name
دارای عنوان (اشرافی یا علمی) بودن

12. a child can't handle a tractor
بچه نمی تواند تراکتور راه بیاندازد.

13. jaffar pulled the handle off with a wrench
جعفر با یک تکان دسته را کند.

14. to crank the handle
هندل زدن

15. to rattle the handle of a door
دسته ی در را به تلق و تولوق انداختن

16. fly off the handle
(عامیانه) ناگهان خشمگین شدن،ناگهان هیجان زده شدن،از کوره در رفتن

17. give someone a handle (to)
نقطه ضعف (به کسی) نشان دادن،دستاویز به کسی دادن

18. the new teacher can't handle his classes
معلم جدید نمی تواند کلاس های خود را اداره کند.

19. to turn the door handle
دسته ی در را چرخاندن

20. a broom with a long handle
جارو با دسته ی بلند

21. a grenade is dangerous to handle
دست ور کردن به نارنجک خطرناک است.

22. the crook of an umbrella handle
انحنای دسته ی چتر

23. his carelessness gave his enemies a handle to use against him
بی دقتی او به دشمنانش مستمسکی داد که بر ضد او به کار برند.

24. he took the hammer firmly by the handle
دسته ی چکش را محکم گرفت.

25. i was young and not equipped to handle love and marriage
جوان بودم و آمادگی پرداختن به عشق و ازدواج را نداشتم.

26. he jerked the drawer open and broke its handle
کشو را با تکان باز کرد و دستگیره ی آن را شکست.

27. it's (it is) a nice cup but its handle is broken
فنجان خوبی است ولی دسته ی آن شکسته است.

28. on the box of lamps it was written, "fragile- handle with care"
روی جعبه ی لامپ ها نوشته بود: ((شکستنی - با دقت جابه جا کنید. ))

29. as soon as money was mentioned he flew off the handle
به مجرد آنکه حرف پول به میان آمد از کوره در رفت.

30. with a knife he picked the cover off the hammer's handle
او با چاقو روکش دسته ی چکش را ور آورد.

A grenade is dangerous to handle.

دست ور کردن به نارنجک خطرناک است.


Fragile, handle with care.

شکستنی، بادقت جابه‌جا کنید.


Those who handle food should wash their hands well.

کسانی که به خوراک دست می‌زنند باید دست‌های خود را خوب بشویند.


A child can't handle a tractor.

بچه نمی‌تواند تراکتور راه بیندازد.


to handle a problem tactfully

با ملاحظه‌کاری به مسئله‌ای رسیدگی کردن


The new teacher can't handle his classes.

معلم جدید نمی‌تواند کلاس‌های خود را اداره کند.


He can't handle too much stress.

او تاب تحمل فشار روحی زیاد را ندارد.


This company handles woollen clothes only.

این شرکت فقط در خریدوفروش لباس‌های پشمی دست دارد.


her handling of customers

رفتار او با مشتریان


to crank the handle

هندل زدن


This car handles well.

دست به فرمان این اتومبیل خوب است.


As soon as money was mentioned he flew off the handle.

به مجرد آنکه حرف پول به میان آمد از کوره در رفت.


His carelessness gave his enemies a handle to use against him.

بی‌دقتی او به دشمنانش مستمسکی داد که بر ضد او به کار برند.


اصطلاحات

fly off the handle

(عامیانه) ناگهان خشمگین شدن، ناگهان هیجان‌زده شدن، از کوره‌دررفتن


get a handle on

(عامیانه) از پس چیزی یا کاری برآمدن، درک کردن، سر از (کاری) درآوردن


give someone a handle (to)

نقطه‌ضعف (به کسی) نشان دادن، دستاویز به کسی دادن


have a handle to one's name

دارای عنوان (اشرافی یا علمی) بودن


پیشنهاد کاربران

to deal with
کنار امدن با

( به ) راه انداختن

با دست یک کاری را انجام دادند و کنترل کردند

a social media handle
نام کاربردی

( handle = to take over = take charge ( of
کنترل یا هدایت یا مهار کردن

ازپس چیزی بر امدن


( از پس کار دشواری ) برآمدن

با چیزی کنار اومدن

کار کردن با، کنترل کردن

حمل کردن با دست

مدیریت کردن


اجرا - اعمال

to touch, lift, hold, or operate with the hands

کنترل کردن

از پس چیزی بر آمدن


مهار کردن

از عهده ی چیزی یا کاری برآمدن
از پس کاری یا چیزی برآمدن
ردیف یا جور کردن ِ کاری
رسیدگی کردن
راس و ریس کردن ( عامیانه )
پرداختن به کاری

سامان دادن

دست و پنجه نرم کردن. I'mnot strong enough to handle another rejection

کنترل کردن ( شدن )
I need a car that handles well. من به یه ماشینی نیاز ( احتیاج ) دارم که خوب کنترل بشه.


کنترل کردن، مدیریت کردن ( اداره کردن )

If you handle a particular area of work, you have responsibility for it

مدیریت کردن

The case is being handled by a top lawyer.
The finance department handles all the accounts.
Computers can handle huge amounts of data.

انجام دادن کاری do something

Do something انجام دادن کاری

کنار آمدن

حل کردن

( کامپیوتر و IT ) گرداندن - راه اندازی کردن - دست زدن - دستکاری کردن - اداره کردن - چرخاندن

خودمانی:راس و ریس کردن اوضاع
سر و سامان دادن اوضاع

جمع آوری کردن

به عهده گرفتن، رتق وفتق کردن، به معامله پرداختن، مبادله کردن

در معنی فعل ( دست زدن، جابه جا کردن ، اداره کردن ، رفتار کردن با ) و اگر اسم باشد ، رمعنی ( دسته ، دستگیره ) میدهد.

در معنی جابه جا کردن
The first mobile phones were heavy to use, but nowadays they are much easier to handle

مزید بر موارد فوق؛ می توان از "بر طرف کردن" نیز استفاده نمود.

You can "handle" more than you think
تو از چیزی که فکر میکنی بیشتر "به درد میخوری"

/ˈh�ndl̩/ /ˈh�ndl̩/
معنی: دسته، لمس، فرصت، قبضه، وسیله، قبضه شمشیر، احساس با دست، دست زدن به، بکار بردن، استعمال کردن، دسته گذاشتن، رفتار کردن
معانی دیگر: دست ور کردن به، برمچیدن، دست یازیدن، راه انداختن، ( ماشین و غیره ) راندن یا به کار انداختن، پرداختن به، دستکاری کردن، رسیدگی کردن، اداره کردن، مدیریت کردن ( بر ) ، مهار کردن، فرهیختن، آموزش دادن، ( عامیانه ) از نظر روانی قادر بودن، تاب آوردن، ( کالایی را ) خرید و فروش کردن، ( کالای بخصوصی را ) معامله کردن، رفتار کردن ( با ) ، ( اتومبیل های سابق ) هندل، ( اتومبیل و غیره ) کاربرد آسان و روان داشتن، ( دیگ و ماهیتابه یا ابزار و غیره ) دسته، دستگیره، دستجا، جادستی، مشته، هرچیز دسته مانند، جمع مبلغ شرط بندی شده ( در مسابقه ی اسب دوانی و غیره ) ، ( عامیانه ) نام یا لقب یا عنوان شخص، ( شمشیر ) قبضه، دسته ی شمشیر ( hilt هم می گویند ) ، دستاویز، مستمسک، بهانه، سرو کارداشتن با

دسته

اداره کردن

رانندگی کردن

به دوش کشیدن

جفت و جور کردن

تحمل کردن

Handle به معنی رسیدگی یا مدیریت که گاه با process در جمله ها جابجا می شود.
از پردازش نیز می توان بهره برد زیرا به معنی رسیدگی و انجام دادن است.

برای نمونه
بهرام لاستیک پنچر شده.
پنچری لاستیک handle کن.
پنچری لاستیک پرداز ( ش ) کن.
بپرداز به پنچری لاستیک.





مراقبت کزدن

Handle=manage=مدیریت کردن , کنترل کردن


کلمات دیگر: