کلمه جو
صفحه اصلی

lead


معنی : راهنمایی، سبقت، رهبری، تقدم، سر پوش، مدرک، هدایت، راه آب، سرب، شاقول گلوله، پیش افت، سرب دار، رنگ سربی، بردن، سوق دادن، رهبری کردن، سرب پوش کردن، با سرب اندودن، بران داشتن، راهنمایی کردن، هدایت کردن
معانی دیگر : راه را نشان دادن، جلو رفتن، کهبدی کردن، پیشگام شدن یا بودن، (با گرفتن دست یا افسار و غیره) بردن، به دنبال خود کشیدن، کشاندن، به دنبال رفتن، (آب یا بخار یا طناب و غیره را در لوله یا مسیر خاصی) راندن، رساندن، (از نظر سیاسی یا فکری و غیره) رهبری کردن، (قشون و غیره) فرماندهی کردن، سرپرستی کردن، رهبر بودن، سرکردگی کردن، سالاری کردن، پیشوایی کردن، موجب شدن، سبب بودن یا شدن، پیشگام بودن یا شدن، در جلو (صف و غیره) حرکت کردن، (ارکستر و غیره) رهبری کردن، در صدر قرار داشتن، (از همه) جلو بودن، اول بودن، گذراندن، تحمل کردن، به سر بردن، (در بازی ورق) آغاز کردن، دست را شروع کردن، کارت اول را انداختن یا برداشتن، بازی اول، سرانجامیدن، منتهی شدن به، رسیدن به، رفتن به، (مشت بازی) حمله یا بازی را آغاز کردن، ضربه ی نخست را زدن، ضربه ی اول، آغاز بازی، پیشگامی، پیشتازی، مثال، سرمشق، الگو، نمونه، مقام اول، پیشی، (هر چیزی که موجب کمک و راهنمایی شود) اشاره، کلید، سرنخ، سررشته، (در روزنامه یا بخش خبر از رادیو و تلویزیون و غیره) مهمترین (خبر یا رویداد)، داستان روز، (تئاتر و سینما و غیره) نقش اصلی، بازیگر اصلی، جلو (از دیگران)، مقدم، افسار، قلاده، مهار، رجوع شود به: leash، (در برف زار یا یخزار و غیره) راه باریک، (دستگاه های برقی: سیمی که برق را از یک بخش به بخش دیگر می رساند) سیم هادی، سیم رسانگر، سیم رابط، (کان شناسی) رگه، لایه ی فلزدار، چینه، سربی، سرب (نشان آن: pb، وزن اتمی: 207/19، عدد اتمی: 82، نقطه ی گداز: 327/4c، نقطه ی جوش: 1770c)، هر چیز سربی: شاقول، ژرفاسنج (گوی سربی متصل به ریسمان)، (انگلیس) آردواز سربی، سوفال سربی، بام پوش سربی، گلوله، پرتابه، مغز مداد، با سرب پوشاندن، وزنه سربی زدن به، سرب دار کردن، (سفالگری) لعاب سربی زدن به، (چاپ) میله ی سربی (برای فاصله گذاری و ستون بندی)، دارای میله ی سربی کردن، سرب گرفتن، راه اب

انگلیسی به فارسی

سوق دادن، منجر شدن، پیش افت، تقدم


سرب، شاقول گلوله، رنگ سربی، سرب پوش کردن، سرب گرفتن، باسرب اندودن، راهنمایی، رهبری، هدایت، سرمشق، تقدم، راه آب، مدرک، رهبری کردن، بردن، راهنمایی کردن، هدایت کردن، سوق دادن، بران داشتن


رهبری، سرب، هدایت، تقدم، سبقت، مدرک، شاقول گلوله، سر پوش، پیش افت، راه آب، راهنمایی، رهبری کردن، سوق دادن، هدایت کردن، سرب پوش کردن، با سرب اندودن، بردن، بران داشتن، راهنمایی کردن، سرب دار، رنگ سربی


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: leads, leading, led
(1) تعریف: to conduct or give direction to; guide.
مترادف: conduct, guide, pilot, usher
مشابه: blaze, captain, clue, convoy, direct, escort, head, marshal, shepherd, show, steer, walk

- Having finished her ride, she led the horse back to the barn.
[ترجمه anahita] پس از پایان اسب سواری ، اسب را به طویله هدایت کرد.
[ترجمه ترگمان] پس از اینکه سواری خود را تمام کرد، اسب را به طویله برد
[ترجمه گوگل] پس از پایان دادن به سواری او، او اسب را به انبار هدایت کرد
- He led the police to the place where he'd found the gun.
[ترجمه مهرناز ث] او پلیس را به جایی که اسلحه را پیدا کرده بود هدایت کرد
[ترجمه ترگمان] او پلیس را به جایی که اسلحه را پیدا کرده بود هدایت کرد
[ترجمه گوگل] او پلیس را به جایی که او اسلحه را پیدا کرده بود رهبری کرد
- Who is leading this tour?
[ترجمه ترگمان] این سفر را چه کسی رهبری می کند؟
[ترجمه گوگل] چه کسی این تور را هدایت می کند؟

(2) تعریف: to command or direct.
مترادف: command, direct, head
مشابه: boss, captain, conduct, control, dominate, govern, guide, manage, moderate, order, predominate, rule

- He led the nation during a difficult time.
[ترجمه ترگمان] او ملت را در زمان دشواری رهبری کرد
[ترجمه گوگل] او در طول زمان دشوار رهبری کرد

(3) تعریف: to have the opening or controlling part in.
مترادف: direct, head, moderate, oversee
مشابه: boss, conduct, control, dominate, govern, manage, rule, run

- Who will lead the meeting?
[ترجمه ترگمان] چه کسی این ملاقات را رهبری خواهد کرد؟
[ترجمه گوگل] چه کسی جلسه را هدایت خواهد کرد؟

(4) تعریف: to experience.
مترادف: live
مشابه: experience, have, pursue, undergo

- She leads an active life.
[ترجمه ناشناس] او زندگی فعالی را تجربه می کند
[ترجمه ترگمان] او زندگی فعالی را رهبری می کند
[ترجمه گوگل] او زندگی فعال را هدایت می کند

(5) تعریف: to be ahead of.
مترادف: head
متضاد: trail
مشابه: begin, blaze, exceed, excel, outdo, outstrip, surpass

- The home team is leading the opposing team by a score of seven to three.
[ترجمه علی] تیم میزبان با امتیاز ۷به ۳ از تیم مقابل پیش است.
[ترجمه sajjad] تیم میزبان با امتیاز هفت بر سه از تیم میهمان جلوست
[ترجمه ترگمان] تیم خانگی تیم رقیب را با امتیاز هفت تا ۳ هدایت می کند
[ترجمه گوگل] تیم میزبان تیم مخالف با نمره هفت تا سه است

(6) تعریف: to influence, cause, or persuade.
مترادف: cause, convince, induce, persuade, prompt
مشابه: dispose, guide, incline, move, predispose

- New information led the general to change tactics.
[ترجمه ترگمان] اطلاعات جدید باعث شد که ژنرال تاکتیک های خود را تغییر دهد
[ترجمه گوگل] اطلاعات جدید باعث شد که تاکتیک ها تغییر یابد
- What led you to make this decision?
[ترجمه ترگمان] چه چیزی باعث شد که شما این تصمیم را بگیرید؟
[ترجمه گوگل] چه چیزی باعث این تصمیم شد؟
- You led me to believe that the plan had been approved, and now you're saying it hasn't?!
[ترجمه ترگمان] تو منو وادار کردی که باور کنم که نقشه تایید شده و حالا داری میگی که این طور نیست؟ !! !! !!
[ترجمه گوگل] شما به من اعتقاد داشتید که این طرح تایید شده است، و حالا شما می گویید اینطور نیست ؟!

(7) تعریف: to take (one) on a course for.
مترادف: guide, steer
مشابه: blaze, conduct, direct, pilot, take

- This road will lead you to town.
[ترجمه ترگمان] این جاده شما رو به شهر میرسونه
[ترجمه گوگل] این جاده شما را به شهر هدایت می کند
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: lead on
(1) تعریف: to direct or give guidance to others.
مترادف: conduct
متضاد: follow
مشابه: direct, dominate, domineer, govern, manage, moderate, officiate, order, predominate, preside, rule

- She leads naturally and with confidence.
[ترجمه ترگمان] او به طور طبیعی و با اطمینان رهبری می شود
[ترجمه گوگل] او به طور طبیعی و با اطمینان هدایت می کند

(2) تعریف: to be first among others.
مترادف: dominate, predominate, preponderate, prevail
متضاد: follow
مشابه: conduct, rank, reign, rule

- The company is now leading in sales.
[ترجمه علی] شرکت از نظر فروش در رتبه اول است.
[ترجمه ترگمان] این شرکت اکنون در حال فروش به فروش است
[ترجمه گوگل] این شرکت در حال حاضر در فروش است

(3) تعریف: to go in the direction of a place.
مشابه: go

- That path leads to the beach.
[ترجمه ترگمان] اون مسیر به سمت ساحل ختم میشه
[ترجمه گوگل] این مسیر منجر به ساحل می شود

(4) تعریف: to tend toward a particular result (usu. fol. by to).
مترادف: produce, tend to
مشابه: yield

- Greater effort should lead to success.
[ترجمه ترگمان] تلاش بیشتر باید به موفقیت منجر شود
[ترجمه گوگل] تلاش های بزرگ باید به موفقیت منجر شود

(5) تعریف: to initiate an action or activity (sometimes fol. by "off").
مترادف: begin, commence, start
مشابه: launch

- She led off with a song.
[ترجمه سمیه] او با یک آهنگ شروع کرد.
[ترجمه ترگمان] با آهنگی به راه افتاد
[ترجمه گوگل] او با یک آهنگ سر و کار داشت
اسم ( noun )
(1) تعریف: the first or front position.
مترادف: forefront, head, top
متضاد: last
مشابه: front, initiative, precedence, priority

- Our horse is in the lead.
[ترجمه ترگمان] اسب ما در سرب قرار دارد
[ترجمه گوگل] اسب ما در رهبری است

(2) تعریف: the degree of advance over others.
مترادف: advantage, edge
مشابه: ascendancy, favor, front, upper hand, whip hand

- He held a one-mile lead in the race.
[ترجمه ترگمان] او یک مایل جلوتر در مسابقه بود
[ترجمه گوگل] او در مسابقه یک مسابقه ی یک مایل را برگزار کرد

(3) تعریف: the principal role in a dramatic production.
مشابه: diva, drawing card, headliner, hero, heroine, prima donna, principal, star, title role

- She was thrilled to the get the lead in the new play.
[ترجمه سمیه] او بخاطر رهبری کردنِ نمایش جدید، هیجان زده بود.
[ترجمه ترگمان] از این نمایش جدید هیجان زده بود
[ترجمه گوگل] او هیجان زده شد تا در بازی جدید رهبری شود

(4) تعریف: an indication, hint, or clue.
مترادف: clue, evidence, hint, indication, inkling, trace
مشابه: key, pointer, signpost, suggestion

- The police have no leads in the case.
[ترجمه سمیه] پلیس هیچ سرنخی در این مورد ندارد.
[ترجمه ترگمان] پلیس هیچ رهبری در این مورد ندارد
[ترجمه گوگل] پلیس هیچ موردی در این مورد ندارد

(5) تعریف: an example or model for behavior or action.
مترادف: example, model, paradigm, pattern, standard
مشابه: archetype, bench mark, criterion, design, gauge, ideal, initiative, norm, precedent, prototype

- We will follow your lead.
[ترجمه ترگمان] ما سرنخ تو رو دنبال می کنیم
[ترجمه گوگل] ما سرپرست شما را دنبال خواهیم کرد

(6) تعریف: an insulated electrical wire.
مشابه: wire

(7) تعریف: a brief summary that begins a news story.
مشابه: capsule, headline, summary
صفت ( adjective )
• : تعریف: first or most significant.
مترادف: cardinal, chief, main, premier, primary, prime, principal
مشابه: front-page, paramount, supreme, uppermost

- the lead story in today's paper
[ترجمه ترگمان] داستان اصلی روزنامه امروز
[ترجمه گوگل] داستان اصلی در مقاله امروز
اسم ( noun )
(1) تعریف: a chemical element that has eighty-two protons in each nucleus and that occurs in pure form as a very dense, malleable bluish gray metal used in many applications requiring high density, such as radiation shielding, shot, and weights. (symbol: Pb)

- Lead is well-known for being both heavy as a metal and poisonous.
[ترجمه سمیه] سرب بخوبی بعنوان یک فلز سنگین و سمی شناخته شده است.
[ترجمه ترگمان] سرب به خوبی به عنوان یک فلز و هم سمی شناخته می شود
[ترجمه گوگل] سرب برای هر دو سنگین به عنوان فلز و سمی شناخته شده است

(2) تعریف: pure carbon in the graphite form; black lead.
مترادف: graphite
مشابه: carbon

(3) تعریف: a rod of graphite or the like used for marking, as in pencils.
مشابه: graphite

- The lead keeps falling out of my mechanical pencils.
[ترجمه سمیه] گرافیت از مداد اتودم میریزد
[ترجمه ترگمان] سرب زیر pencils مکانیکی من فرو می ریزد
[ترجمه گوگل] سرب از مداد مکانیکی من می افتد

(4) تعریف: bullets or shot.
مترادف: bullet, shot
مشابه: missile, pellet, projectile, round, shell, slug

(5) تعریف: (usu. pl.) a grooved bar or strip of lead or other metal into which sections of glass are set, as in stained glass windows.

(6) تعریف: see white lead.
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: leads, leading, leaded
(1) تعریف: to line, cover, weight, or treat with lead or an alloy or compound containing lead.

(2) تعریف: to set (window glass) into position with leads.
مترادف: glaze
مشابه: set

(3) تعریف: to glaze (pottery) with a substance containing lead.
مترادف: glaze
صفت ( adjective )
مشتقات: leadless (adj.)
• : تعریف: made of or containing lead or an alloy or compound of lead.

• leadership, guidance; advance position, first place; person or thing that leads, leader; leash; guide; example; clue, hint, indication; principal role in a play; main actor; main news story; conductor (electricity)
heavy bluish-gray metal (chemistry); something made of lead or its alloys; graphite; bullets; thin cylinder of graphite placed in a pencil; weight hung at the end of a line
conduct, escort; drive; guide; direct; take, bring; influence, cause; be in first place; live in a certain way, follow a certain lifestyle
coat with lead; fix in place using lead
most important, main; leading; first, opening, beginning (of an article in a newspaper, etc.)
made of lead, containing lead
if you lead someone somewhere, you take them there.
if you lead a group of moving people, you walk or ride in front of them.
if something such as a road, pipe, or wire leads somewhere, it goes there.
if a door or gate leads to a place, you can get to the place by going through it.
if you lead in a race or competition, you are winning.
if you are in the lead in a race, competition, or election, you are winning.
if you lead a group or organization, you are officially in charge of it.
if you lead an activity, you start it or guide it.
if one thing leads to another, it causes the second thing to happen.
if something leads you to do, feel, or believe something, it influences or affects you so that you do, feel, or believe that thing.
if you give a lead, you do something which is considered a good example to follow.
you can describe the way you live by saying that you lead a particular kind of life.
a dog's lead is a long, thin chain or piece of leather which you attach to the dog's collar so that you can keep it under control.
a lead in a piece of electrical equipment is a piece of wire which supplies electricity to the equipment.
the lead in a play or film is the most important role in it.
the lead story in a newspaper or news report is the piece of news that is given the most importance.
the lead singer in a pop group is the main singer.
a lead is also a piece of information which may help the police to solve a crime or scientists to discover something.
lead is a soft, grey, heavy metal.
the lead in a pencil is the centre part of it which makes a mark on paper.
see also leading, led.
if you lead the way, you go in front of someone in order to show them where to go.
if you take the lead, you start doing something before other people do.
if a road, corridor, or room leads off from a place, it goes away from it.
if someone leads off in a meeting, conversation, or performance, they start the meeting, conversation, or performance.
events that lead up to a situation happen one after the other until they cause that situation to exist.
if you lead up to a particular subject in a conversation, you gradually guide the conversation to a point where you can introduce that subject.

Simple Past: led, Past Participle: led


دیکشنری تخصصی

[شیمی] سرب
[سینما] انگیزه مقدماتی / هدایت کننده - بازیگر اصلی - ستاره - نوار راهنما (لیدر) - هنرپیشه طراز اول
[عمران و معماری] سرب - تقدم - معبر
[برق و الکترونیک] سرب با [ تلفظ لد] عنصر فلزی نرم و به رنگ خاکستری که در کارهای هسته ای به عنوان ماده ی محافظ و از آلیاژ آن با قلع در لحیم استفاده یم شود . عدد اتمی آن 82 است . - پیش افت ؛ تقدم ؛ سیم رابط [ با تلفظ لید ] 1. زاویه پیش افتادن یک کمیت متناوب نسبت به دیگری در زمان که بر حسب درجه یارادیان بیان می شود . جریان گذرنده از خازن ایدئال 90 درجه از ولتاژ یا دو سر آن پیش است .2 . فاصله ی بین هدف متحرک و نقطه ی نشانه روی تفنگ یاموشک . 3. سیمی که دو نقطه از مدار رابه هم متصل می کند. - پیش افت
[مهندسی گاز] سرب
[صنعت] تقدم، پیش افت، مقابل Lag
[ریاضیات] گام، پیشروی، گام محوری، منجر شدن، سوق دادن، رسیدن

مترادف و متضاد

راهنمایی (اسم)
orientation, lead, aim, instruction, admonition, guidance, leadership, steerage, leading

سبقت (اسم)
advance, lead, precession, antecedence, overtaking, overtake, precedence, advantage, supremacy, dominance

رهبری (اسم)
direction, lead, aim, guidance, leadership, steer, apostolate, headship, conduction, lead-off

تقدم (اسم)
lead, precession, antecedence, precedence, preference, priority, primacy, pre-emimence

سر پوش (اسم)
lead, valve, cover, covering, cap, lid, capsule, capping, valve cap

مدرک (اسم)
proof, document, evidence, lead, testimony, witness, record, clue, voucher, muniment

هدایت (اسم)
direction, lead, guidance, steerage, leading, conductance, conduction

راه آب (اسم)
lead, scupper, gully, ditch, gargoyle

سرب (اسم)
lead, plumbum, massicot, serbian

شاقول گلوله (اسم)
lead

پیش افت (اسم)
lead

سرب دار (صفت)
lead, plumbic, plumbiferous, plumbous

رنگ سربی (صفت)
lead

بردن (فعل)
snatch, remove, bear, abstract, take, win, take away, carry, convey, conduct, propel, lead, steer, pack, transport, drive, port

سوق دادن (فعل)
activate, propel, lead, direct, actuate, send

رهبری کردن (فعل)
head, lead, administer, administrate, lead off, conduce, pilot, spearhead

سرب پوش کردن (فعل)
lead

با سرب اندودن (فعل)
lead

بران داشتن (فعل)
lead, persuade

راهنمایی کردن (فعل)
lead, conduce, guide, steer, cue, herald, usher, instruct

هدایت کردن (فعل)
conduct, lead, direct, rede, steer, navigate

first place, supremacy


Synonyms: advance, advantage, ahead, bulge, cutting edge, direction, edge, example, facade, front rank, guidance, head, heavy, leadership, margin, model, over, pilot, point, precedence, primacy, principal, priority, protagonist, spark, star, start, title role, top, top spot, vanguard


Antonyms: last


clue


Synonyms: evidence, guide, hint, indication, proof, sign, suggestion, tip, trace


guide physically


Synonyms: accompany, attend, be responsible for, chaperone, coerce, compel, conduct, convey, convoy, direct, drive, escort, find a way, force, get, go along with, guard, impel, induce, manage, pass along, persuade, pilot, point out, point the way, precede, prevail, protect, quarterback, route, safeguard, see, shepherd, show, show around, show in, show the way, span, squire, steer, traverse, usher, watch over


Antonyms: follow


guide mentally; influence


Synonyms: affect, bring, bring on, call the shots, cause, command, conduce, contribute, convert, direct, dispose, draw, get the jump on, go out in front, govern, head, helm, incline, induce, introduce, manage, motivate, move, persuade, preside over, prevail, produce, prompt, quarterback, result in, run things, serve, shepherd, spearhead, spur, supervise, tend, trail-blaze


Antonyms: comply, consent, follow, obey


surpass


Synonyms: be ahead, blaze a trail, come first, exceed, excel, outdo, outstrip, precede, preface, transcend, usher


Antonyms: fall behind, lose


جملات نمونه

They lead the world in cancer research.

آنان از نظر پژوهش سرطان در دنیا اول هستند.


He led the troops in the parade.

در رژه او جلو قشون حرکت می‌کرد.


He is leading the strike.

او دارد اعتصاب را رهبری می‌کند.


Problems that led her to suicide.

مسائلی که کار او را به خودکشی رساند.


1. lead bullion
شمش سرب

2. lead intoxication
مسمومیت ناشی از سرب

3. lead pipes
لوله های سربی

4. lead by the nose
مجبور به پیروی یا اطاعت بی چون و چرا کردن

5. lead by the nose
(کسی را) کاملا زیر مهار کشیدن،کاملا مسلط بودن (بر کسی)

6. lead into
کار را رساندن به،منجر کردن به

7. lead off
1- آغاز کردن،شروع کردن 2- (بیس بال) اولین چوگانزن بازی بودن

8. lead on
1- به رهبری یا راهنمایی ادامه دادن 2- وسوسه کردن،شیفتن و گول زدن

9. lead someone a merry chase (or dance)
با فریب کسی را به کار بیهوده ای گماردن،دنبال نخود سیاه فرستادن

10. lead the field
از همه جلو بودن،در پیشاپیش بودن

11. lead the way
1- سرمشق بودن،نمونه بودن 2- پیشگام بودن،پیشاپیش حرکت کردن

12. lead up to
1- راه را برای چیزی یا کاری آماده کردن 2- به طور غیر مستقیم اقدام کردن،با زرنگی پرداختن به

13. lead with one's chin
(عامیانه) با بی احتیاطی و به طور خطرناک عمل کردن،خود را به خطر انداختن

14. a lead shield
دیواره ی سربی

15. he lead violinist of the group
سر ویولونیست گروه

16. molten lead
سرب گداخته

17. the lead horse
اسب جلو

18. they lead the world in cancer research
آنان از نظر پژوهش سرطان در دنیا اول هستند.

19. to lead a gypsy life
کولی وار زندگی کردن

20. to lead a horse by the bridle
با لگام اسب را به دنبال خود کشاندن

21. to lead astray
گمراه کردن

22. to lead with a jab to the opponent's jaw
با مشت کوتاهی به آرواره ی حریف (مسابقه را) آغاز کردن

23. today's lead story
مهمترین خبر (داستان) امروز

24. whose lead is it?
نوبت بازی کیست ؟

25. to lead someone down the garden path
کسی را گمراه کردن،کسی را گول زدن

26. to lead to the altar
(به زنی یا شوهری) گرفتن

27. follow his lead
از او پیروی کن (هر کاری او می کند تو هم بکن).

28. overspending will lead to bankruptcy
ولخرجی به ورشکستگی منجر خواهد شد.

29. some monks lead an ascetic life
برخی از راهبان زندگی زاهدانه ای دارند.

30. the natives lead peaceable lives
بومیان در صلح و صفا زندگی می کنند.

31. a cold can lead to pneumonia
سرماخوردگی ممکن است منجر به سینه پهلو بشود.

32. they used to lead a life of luxury
آنان زندگی پر تجملی داشتند.

33. to lose the lead
عقب افتادن

34. to take the lead
جلو زدن،پیشی گرفتن

35. to take the lead in a project
رهبری (انجام) طرحی را عهده دار شدن

36. we have the lead in computer technology
ما در فن کامپیوتر پیش هستیم.

37. will the telephone lead to the death of letter writing?
آیا تلفن موجب منسوخ شدن نامه نویسی خواهد شد؟

38. a sedentary job can lead to weight gain
یک شغل پشت میزی می تواند منجر به اضافه شدن وزن بشود.

39. he had a comfortable lead over his opponent
او خیلی از حریفش (در مسابقه یا انتخابات) جلو بود.

40. he has played the lead role in several plays
او در چند نمایش نقش اول را به عهده داشته است.

41. he holds a wide lead over the others
او خیلی از سایرین جلوتر است.

42. he was decoyed and lead into a police trap
او را گول زدند و به دام پلیس کشاندند.

43. he was selected to lead the group
او برگزیده شد که گروه را رهبری کند.

44. the horse in the lead
اسب حائز مقام اول،اسب جلوتر از همه

45. a demerit system that can lead to the loss of the drivers licence
سیستم امتیاز منفی که می تواند منجر به از دست دادن گواهی رانندگی شود.

46. any evasion of responsibility will lead to expulsion
هرگونه گریز از مسئولیت موجب اخراج خواهد شد.

47. frustrating one's natural instincts could lead to psychological complications
سرکوب کردن غرایز طبیعی ممکن است منجر به پیچیدگی های روانی شود.

48. he was forced by illness to lead an inactive life
بیماری او را وادار کرد که زندگی غیرفعالی داشته باشد.

49. the detective is investigating an important new lead
کارآگاه سرنخ تازه و مهمی را مورد بررسی قرار می دهد.

50. there are signs and lights that will lead you there
نشان ها و چراغ ها شما را به آنجا راهنمایی خواهند کرد.

51. you must keep your dog on a lead in the park
در پارک باید سگ خود را مهار کنید.

52. the head of his stick was weighted with lead
سر چوبدستی او با سرب وزن افزایی شده بود.

53. what you see is a phantom that will lead to destruction
آنچه تو می بینی توهمی است که به نابودی خواهد انجامید.

54. we are waiting for the conductor to give us a lead
منتظر رهبر ارکستر هستم که ما را رهبری کند.

55. he did not desire to be pinnacled, but rather preferred to lead an ordinary life
میل نداشت که او را به عرش برسانند بلکه بیشتر می خواست دارای یک زندگی عادی باشد.

what led you to this decision?

چه چیزی موجب این تصمیم شما شد؟


to lead astray

گمراه کردن


She led us through the hall and into the room.

او ما را در سرتاسر راهرو و به درون اتاق راهنمایی کرد.


There are signs and lights that will lead you there.

نشان‌ها و چراغ‌ها شما را به آنجا راهنمایی خواهند کرد.


I led the guests into their rooms.

مهمانان را به اطاق‌هایشان راهنمایی کردم.


to lead a horse by the bridle

با لگام اسب را به دنبال خود کشاندن


I took the blind man's hand and led him across the road.

دست مرد کور را گرفتم و او را از جاده رد کردم.


The steam is led out of the building through this pipe.

با این لوله بخار به خارج ساختمان برده می‌شود.


He led his nation to victory.

او ملت خود را به سوی پیروزی رهبری کرد.


Our symphony orchestra will be led by Ricardo Muti.

ارکستر سمفونیک ما توسط ریکاردو موتی رهبری می‌شود.


He leads his class in grades.

او از نظر نمره در کلاس شاگرد اول است.


Our team leads (them) by five points.

تیم ما پنج امتیاز (از آنها) جلو است.


He leads a hard life.

او زندگی سختی را می‌گذراند.


They used to lead a life of luxury.

آنان زندگی پر تجملی داشتند.


whose lead is it?

نوبت بازی کیست؟


This door leads into the garden.

این در به باغ باز می‌شود.


This road leads to Natanz.

این راه به نطنز می‌رود.


Overspending will lead to bankruptcy.

ولخرجی به ورشکستگی منجر خواهد شد.


one thing led to another

یک چیز منجر به چیز دیگری شد


A cold can lead to pneumonia.

سرماخوردگی ممکن است منجر به سینه پهلو بشود.


This work seems to be leading nowhere.

ظاهراً این کار به جایی نخواهد رسید.


to lead with a jab to the opponent's jaw

با مشت کوتاهی به آرواره‌ی حریف (مسابقه را) آغاز کردن


to take the lead in a project

رهبری (انجام) طرحی را عهده‌دار شدن


Follow his lead.

از او پیروی کن (هر کاری او می‌کند تو هم بکن).


We are waiting for the conductor to give us a lead.

منتظر رهبر ارکستر هستم که ما را رهبری کند.


the horse in the lead

اسب حائز مقام اول، اسب جلوتر از همه


We have the lead in computer technology.

ما در فن کامپیوتر پیش هستیم.


He holds a wide lead over the others.

او خیلی از سایرین جلوتر است.


to take the lead

جلو زدن، پیشی گرفتن


to lose the lead

عقب افتادن


The detective is investigating an important new lead.

کارآگاه سرنخ تازه و مهمی را مورد بررسی قرار می‌د‌هد.


today's lead story

مهمترین خبر (داستان) امروز


he lead violinist of the group

سر ویولونیست گروه


He has played the lead role in several plays.

او در چند نمایش نقش اول را به‌ عهده داشته است.


the lead horse

اسب جلو


You must keep your dog on a lead in the park.

در پارک باید سگ خود را مهار کنید.


She leads her husband by the nose.

او کاملاً بر شوهرش سوار است.


lead pipes

لوله‌های سربی


اصطلاحات

lead by the nose

مجبور به پیروی یا اطاعت بی‌چون و چرا کردن


lead into

کار را رساندن به، منجر کردن به


lead off

1- آغاز کردن، شروع کردن 2- (بیسبال) اولین چوگان‌زن بازی بودن


lead on

1- به رهبری یا راهنمایی ادامه دادن 2- وسوسه کردن، شیفتن و گول زدن


lead someone a merry chase (or dance)

با فریب کسی را به کار بیهوده‌ای گماردن، دنبال نخود سیاه فرستادن


lead up to

1- راه را برای چیزی یا کاری آماده کردن 2- به‌طور غیر مستقیم اقدام کردن، با زرنگی پرداختن به


lead with one's chin

(عامیانه) با بی‌احتیاطی و به‌طور خطرناک عمل کردن، خود را به خطر انداختن


پیشنهاد کاربران

اهنمایی، سبقت، رهبری، تقدم، سر پوش، مدرک، هدایت، راه آب، سرب، شاقول گلوله، پیش افت، سرب دار، رنگ سربی، بردن، سوق دادن، رهبری کردن، سرب پوش کردن، با سرب اندودن، بران داشتن، راهنمایی کردن، هدایت کردن

مشتری بالقوه

ایجاد سرنخ هایی برای ملاقات با مشتریان احتمالی ( در سیستمهای بازاریابی )

To spend
To live
To have
To experience

سپری کردن
داشتن زندگی. . .
داشتن یه زندگیِ. . .
تجربه کردن یه زندگیِ. . .

I just want to lead a normal life
من تنها دلم میخوادیه زندگی نرمال را تجربه کنم.

I wanna lead his life
دلم میخواد زندگی اونو داشته باشم.


زندگی ( . . . ) در پیش گرفتن،
زندگی ( . . . ) داشتن،

She leads a solicitude life .

راهنمایی کردن، رهبری کردن

موجب انجام کار ( بد ) توسط کسی شدن

( بازاریابی ) اشخاص یا طرف های محتمل برای فروش ( اشخاصی که علاقه ای به محصول شما نشان می دهند )

سرب

رهیافت

واداشتن فردی به انجام کار بد و ناپسند

هدایت کردن، سوق دادن ، رهبری کردن
سرب،


منجر ب شدن

باعث ، سبب به

منجر شدن به چیزی یا به اتفاقی
منتهی شدن به چیزی یا به اتفاقی

مقابل
تیم حریف

آغاز کردن - رفتن

( بازرگانی ) مشتری بالقوه یا احتمالی

زیست شناسی هماتولوژی
lead به عنصر سرب هم گویند
lead poisoning مسمومیت با سرب

تاثیر گذاشتن برروی کارهای افراد

حق انتخاب

Lead as noun
( فیلم، سریال، تاتر )
بازیگر نقش اول ، نقش اول،

پیش فاز ( ارتعاشات - جبرانسازها )

سرب = فلزی نرم و سنگین و خاکستری
Lead= a soft, heavy, gray metal

هدایت سرچشمه عشق با دانش
Lead the source of love with knowledge
The good life of life is to come from love and be led by knowledge
زندگی خوب آن زندگی است که از عشق سرچشمه گرفته و با دانش رهبری شود.

در اکتشاف نفت و گاز: حوضه رسوبی که دارای احتمال وجود نفت و گاز است. احتمال وجود نفت و گاز از play بیشتر و از prospect کمتر است.
راهنما
راهنمایی از وجود نفت و گاز

رسوب

راهنمایی، سبقت، رهبری، تقدم، سر پوش، مدرک، هدایت، راه آب، سرب، شاقول گلوله، پیش افت، سرب دار، رنگ سربی، بردن، سوق دادن، رهبری کردن، سرب پوش کردن، با سرب اندودن، بران داشتن، راهنمایی کردن، هدایت کردن

پیشه کردن ( lead a virtuous life )

موجب شدن، سبب شدن، منجر ( به چیزی ) شدن

take someone to a place by going with him\her

be in front of others in a game or sport
حضور در مقابل دیگران در یک بازی یا ورزش

پیشبرد ، سوق دهی ، هدایت

نوک اتود، مغز مداد

To lead sb's a dog life
زندگی کسی را ب کثافت کشیدن


جلو افتادن

take some one to a place by going with him or her

مشتری احتمالی

power lead = کابل برق

lead from:
سرچشمه گرفتن، نشات گرفتن، ناشی شدن، سرازیر شدن از

رهنمون ساختن
منجر شدن


خبر اول

برتری ( در فوتبال )
Messi gave the lead to Barcelona

سیم، کابل برق

راه بردن به، راه یافتن به، راهبر بودن به، راهبری کردن به

اصلی، پیشرو، نقش اول

منجر

سر/ نوک
مثال : میتونی این برآمدگی رو روی سرم حس کنی ؟
can you feel this bump on my lead?. . . . . . . . a

lead =رهبری , هدایت

سرپرست

lead به معنی مثلاً نوک مداد نوکی استفاده شده، اما این مثالی که شما زدین 90% اشتباه تایپیه و bump on my head بوده.


کلمات دیگر: