کلمه جو
صفحه اصلی

feet


جمع واژه ی : foot، پاچنگال برداشتن، پازدن، قدم زدن، پایه، پایین، دامنه

انگلیسی به فارسی

پا، فوت، قدم، دامنه، پاچه، هجای شعری


پاچنگال برداشتن ،پازدن ،قدم زدن ،پایه ،پایین ،دامنه


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
عبارات: on one's feet, sweep one off one's feet
• : تعریف: pl. of foot.

• feet is the plural of foot.

دیکشنری تخصصی

[سینما] فیت

جملات نمونه

1. feet of clay
نقطه ی ضعف (در شخصیت)،عیب،کاستی

2. bare feet
پای برهنه (بی کفش)

3. his feet have become numb
پاهای او بی حس شده است.

4. my feet are gone to sleep
پاهایم خواب رفته اند.

5. my feet are killing me!
پاهایم خیلی درد می کند! (مردم از پادرد!)

6. my feet are sore from too much walking
از پیاده روی زیاد پاهایم درد می کند.

7. smelly feet
پاهای بو گندو

8. winged feet are the attributes of mercury
داشتن پاهای بال دار از مشخصات مرکوری است.

9. from twenty feet away, he shot the ball right into the basket
از فاصله ی بیست فوتی توپ را درست توی حلقه پراند.

10. his bare feet were caked with dirt and mud
چرک و گل بر پاهای برهنه اش کبره بسته بود.

11. his little feet twinkled on the pavement
پاهای کوچک او روی سنگفرش تند حرکت می کرد.

12. with naked feet
با پای برهنه

13. find one's feet
(به کاری یا جایی) عادت کردن،خوگرفتن،به خود اطمینان یافتن

14. get one's feet wet
کاری را تازه آغاز کردن،برای اولین بار کردن

15. have one's feet on the ground
واقع بین بودن،دنبال خواب و خیال نرفتن

16. have one's feet on the ground
واقع بین بودن،عقاید پادرهوا نداشتن

17. on one's feet
1- سالم،تندرست 2- آگاه،به هوش 3- ایستاده 4- مستقر،پابرجا 5- بلامقدمه،فی البداهه

18. a duck's webbed feet
پاهای پرده دار اردک

19. at night my feet swell
شب ها پاهایم باد می کنند.

20. fear winged his feet
ترس پاهای او را بال دار کرد (به او سرعت داد).

21. he shuffled his feet as he waited
در حال انتظار که بود مرتبا پاهای خود را پس و پیش می کرد.

22. he stands six feet
قد او شش پا است.

23. iraj has wide feet
ایرج پاهای پهنی دارد.

24. pari is five feet tall
قد پری پنج پا است.

25. she has little feet
او پاهای کوچک دارد.

26. (be) under one's feet
مزاحم کسی بودن،توی دست و پا بودن،راه کسی را سد کردن

27. fall on one's feet
(جلوی کسی به نشان تضرع یا احترام) به خاک افتادن

28. have two left feet
دست و پا چلفتی بودن

29. in one's stocking feet
جوراب پوشیده ولی بی کفش

30. out on one's feet
1- (مثلا مشت زن) گیج ولی هنوز برپا 2- کاملا خسته،بی رمق

31. sit at the feet of
مرید (کسی) بودن،کوچک کسی بودن

32. to drag one's feet
(با تداعی منفی) تردید کردن،تعلل کردن،مسامحه کردن،(عمدا) کار را به تاخیر انداختن

33. a boat drawing three feet of water
قایقی که به آب دارای سه فوت عمق نیاز دارد.

34. broken glass lacerated his feet
شیشه ی شکسته پایش را مجروح کرد.

35. defeated soldiers with bare feet and haggard faces
سربازان شکست خورده با پاهای برهنه و چهره های نزار

36. he jigged on his feet
روی پاهایش ورجه وورجه می کرد.

37. people who scuff their feet wear out their shoes faster
کسانی که پای خود را برزمین می کشند کفش های خود را زودتر کهنه می کنند.

38. the crunch of soldiers's feet on a sandy beach
صدای قرچ قرچ پای سربازان در ساحل شنی

39. the grass under my feet was frosty
لایه ای از برفک چمن زیر پایم را پوشانده بود.

40. the noise of their feet
صدای پای آنها

41. the river is fifty feet wide
رودخانه 50 فوت پهنا دارد.

42. the taps of children's feet
صدای تپ تپ پاهای بچه ها

43. the trip of children's feet
گام های تند و سبک پاهای کودکان

44. they rose to their feet
آنان به پا خاستند.

45. tight shoes can deform feet
کفش تنگ می تواند پاها را از ریخت بیاندازد.

46. to spring to one's feet
ناگهان به پاخاستن

47. waves lapped at our feet
امواج به آرامی به پایمان می خورد.

48. be rushed off one's feet
سخت گرفتار مشغله بودن،فرصت سر خاراندن نداشتن

49. have (or get) cold feet
(عامیانه) ترسیدن،دستخوش واهمه شدن

50. jump in with both feet
با اشتیاق و صمیمیت وارد کاری شدن

51. walk someone off their feet (or legs)
با راه بردن زیاد کسی را خسته کردن،از پا انداختن

52. a man who is six feet in height
مردی که قد او شش پا است

53. a shooting pain in my feet
تیر کشیدن پاهایم

54. a snow accumulation reaching five feet and more
انباشتگی برف به ارتفاع متجاوز از پنج پا

55. dry leaves crinkled under my feet
برگ های خشک زیر پایم خش خش می کردند.

56. he was light on his feet
او تیز پای بود.

57. sharp rocks had mangled the feet of the animals
سنگ های تیز پای حیوانات را مجروح کرده بود.

58. the beat of the dancers' feet
آهنگ پایکوبی رقصگران

59. the dog tagged at my feet
سگ در پشت پای من حرکت می کرد.

60. the new shoes made his feet calloused and painful
کفش های نو پاهای او را پینه زده و دردناک کرد.

61. the pound of the soldiers' feet on the cobblestone
صدای تاپ تاپ پای سربازان بر روی سنگفرش

62. the snow crunched under my feet
برف در زیر پایم قرچ قرچ می کرد.

63. they fell prostrate at the feet of the emperor
جلو پای امپراتور به سجده افتادند.

64. they nailed christ's hands and feet to the cross
دست و پای عیسی را بر صلیب میخکوب کردند.

65. waves were licking about her feet
موج ها به آهستگی به پایش می خوردند.

66. shake the dust off one's feet
(با تحقیر و خصومت) ترک کردن

67. stand on one's own (two) feet
روی پای خود ایستادن،مستقل بودن

68. stand on one's own two feet
روی پای خود ایستادن،به خود متکی بودن

69. sweep (or carry) off one's feet
(از شدت عشق یا محبت یا احساسات) از خود بی خود کردن

70. sweep a woman off her feet
زنی را کاملا شیفته کردن،دل زنی را بردن

اصطلاحات

feet of clay

نقطه‌ی ضعف (در شخصیت)، عیب، کاستی


get one's feet wet

کاری را تازه آغاز کردن، برای اولین بار کردن


have one's feet on the ground

واقع‌بین بودن، دنبال خواب و خیال نرفتن


on one's feet

1- سالم، تندرست 2- آگاه، به‌هوش 3- ایستاده 4- مستقر، پابرجا 5- بی‌مقدمه، فی‌البداهه


sit at the feet of

مرید (کسی) بودن، کوچک کسی بودن


stand on one's own (two) feet

روی پای خود ایستادن، مستقل بودن


sweep (or carry) off one's feet

(از شدت عشق یا محبت یا احساسات) از خود بیخود کردن


پیشنهاد کاربران

An action or piece of work that needs skill, strength or courage

پاها

جمله ی چربی بیش ازحد برای بدن انسان ضرردارد. به انگلیسی


واحد اندازه گیری طول برابر ۱۲ اینچ و معادل ۳۰/۴۸ سانتی متر است که با مخفف ft یا پریم ( ' ) نمایش داده می شود.

۲ پا

هر دو پا
جمع پا

you should wash your feet before going inside the pool
تو باید پاهایت را قبل از ورود به استخر بشویی 🈳
foot یعنی پا ،
و جمع آن feet است یعنی پاها

. You're light on your feet
تو خیلی چالاکی. تو خیلی فرز هستی.

فرید رحیمی به نظرم اون foot است که تو میگی

Foot یعنی پا . و Feet یعنی پا ها. ولی در بعضی اوقات معنی فوت را می دهد مانند :

My broder, s almost 6 feet tall
برادرم شش فوت قد دارد .


پا ها: جمع کلمه ی foot یا همان پا

Aعزیز فرید رحمتی درست میگن
Feetبه معنی تو پا هست و گاهی به معنی فوت
خب اندازه دوپا رو مثلا اگه ببینید گاهی اندازه چیزی
یا جایی رو با پا میگیرن که میشه یه واحد اندازه گیری
She has a car with 7 feet long
شاید از روی مثال متوجه بشی

دست

تلفظ می شود به آمریکایی ، فیت


کلمات دیگر: