کلمه جو
صفحه اصلی

image


معنی : تصور، شکل، تصویر، تمثال، شمایل، منظر، مجسم کردن، خوب شرح دادن، مجسمساختن
معانی دیگر : تندیس، مجسمه، پیکره، بت، عکس، فرتور، نگاره، تندیسه، (تصویر انعکاسی از آینه یا از عدسی و غیره) انعکاس، بازتاب، واتاب، نسخه، رونوشت، روگرفت، کپی، شبیه، (تصویر ذهنی) بینش، خاطره، انگاره، پنداره، اندیش دیسه، (تصویر شخص در نظر دیگران) وجهه و محبوبیت، سیما، آوازه، نمونه، مظهر، عین، بیان، توصیف، (معانی بیان) استعاره، ایرمان، مجاز، نماد (رجوع شود به: metaphor و simile)، نماد (چیزی بودن)، تصویر کردن، فرتور کردن، نخش گزاری کردن، کشیدن، بنگاشتن، (مثل آینه) منعکس کردن، بازتاب دادن، (در ذهن) تصویر کردن، در نظر مجسم کردن، (در فکر) دیدن، ویرفرتور کردن، تندیس کردن، نمونه (ی چیزی) بودن، مظهر چیزی بودن، (روانکاوی) آرمان خردسالی، ویرفرتور (imago هم می گویند)، خیالی

انگلیسی به فارسی

مجسمه، تمثال، شکل، پنداره، شمایل، تصویر، پندار،تصور، خیالی، منظر، مجسم کردن، خوب شرح دادن، مجسم ساختن


تصویر، تصور، شکل، تمثال، منظر، شمایل، مجسم کردن، خوب شرح دادن، مجسمساختن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: a visual representation of something such as can be seen in a photograph, sculpture, or painting.
مترادف: depiction, figure, icon, likeness, picture, portrait, portrayal, representation
مشابه: drawing, painting, photograph, sculpture, statue, tapestry

- The dollar bill has an image of George Washington on one side of it.
[ترجمه گلی افجه ] یک طرف اسکناس دلار تصویر جورج واشنگتن است
[ترجمه ترگمان] لایحه دلار تصویری از جورج واشینگتن در یک طرف آن دارد
[ترجمه گوگل] لایحه ی دلار تصویری از جورج واشنگتن در یک طرف آن دارد

(2) تعریف: a mental picture.
مترادف: idea, picture, vision
مشابه: concept, fancy, notion, sense, visualization

- I have only a faint image of my father.
[ترجمه ترگمان] من فقط تصویر ضعیفی از پدرم دارم
[ترجمه گوگل] من فقط یک تصویر ضعیف از پدرم دارم
- The image in my mind of the place was much more beautiful than the reality.
[ترجمه ترگمان] تصویر در ذهن من از آن مکان بسیار زیباتر از واقعیت بود
[ترجمه گوگل] تصویر در ذهنم جایی بسیار زیباتر از واقعیت بود
- He tries to project an image of himself as a bold and innovative leader.
[ترجمه ترگمان] او سعی می کند تصویری از خود را به عنوان یک رهبر جسور و نوآور به تصویر بکشد
[ترجمه گوگل] او تلاش می کند تصویری از خود را به عنوان یک رهبر جسور و نوآور طراحی کند

(3) تعریف: a reflection of something, as in a mirror.
مترادف: mirror, mirror image, reflection
مشابه: clone, copy, duplicate, imitation, replica, spitting image, twin

- I saw my own image in the mirror.
[ترجمه ترگمان] تصویر خودم را در آینه دیدم
[ترجمه گوگل] من تصویر خودم را در آینه دیدم

(4) تعریف: a duplication or replica.
مترادف: clone, copy, double, duplicate, imitation, mirror, replica, spitting image, twin
مشابه: counterpart, facsimile, likeness, match, mirror image, reproduction, resemblance, simulacrum, simulation

- She is the image of her mother when she was a young girl.
[ترجمه ترگمان] وقتی دختر جوانی بود، او تصویر مادرش بود
[ترجمه گوگل] او تصویر مادرش است وقتی که او یک دختر جوان بود

(5) تعریف: a picture in writing or speech.
مترادف: depiction, picture, portrait
مشابه: idea, illustration, likeness, representation

- The author used words that created a clear image of what the castle looked like.
[ترجمه ترگمان] نویسنده کلماتی را بکار برد که تصویر روشنی از آنچه که قلعه به آن شباهت داشت ایجاد کرد
[ترجمه گوگل] نویسنده از کلمات استفاده می کند که یک تصویر واضح از آنچه قلعه شبیه بود، ایجاد کرد

(6) تعریف: a nearly perfect embodiment.
مترادف: embodiment, incarnation, personification, typification
مشابه: archetype, exemplar, model, paradigm, pattern, picture, prototype, representation, sign, symbol

- He is the image of wit and good humor.
[ترجمه ترگمان] او تصویر بذله گویی و شوخ طبعی نیک است
[ترجمه گوگل] او تصویر طعنه و شوخ طبعی است
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: images, imaging, imaged
(1) تعریف: to represent in a picture, sculpture, or the like.
مترادف: depict, figure, picture, portray, represent, reproduce
مشابه: draw, mirror, paint, personify, photograph, sculpt, weave

(2) تعریف: to picture in the mind or portray in words.
مترادف: depict, dream, envision, fancy, ideate, paint, picture, portray, prefigure, think, visualize
مشابه: conceive, imagine

(3) تعریف: to reflect in a mirror.
مترادف: mirror, reflect
مشابه: copy, duplicate, replicate

• figure; form; reflection; picture; likeness; embodiment
imagine; draw a likeness; describe; reflect; picture in the mind
if you have an image of someone or something, you have a picture or idea of them in your mind.
the image of a person or organization is the way that they appear to other people.
an image is also a picture or reflection of someone or something.
an image is also a picture or theme in a work of art such as a painting or a book.

دیکشنری تخصصی

[سینما] خیالی - صورت خیالی - تصویر - تصویر ذهنی / حرکت به تصویر
[عمران و معماری] تصویر - پیکر - تمثال - تندیس - شبیه سازی - نگار - مجسمه
[کامپیوتر] تصویر
[برق و الکترونیک] تصویر - تصویر 1. همتای نوری جسم به صورت تصویر حقیقی یا مجازی . 2. همتای الکتریکی و ساختگی جیم به صورت تصویر الکتریکی یا تصویر آنتنی. 3. تصویر باز تولید شده توسط گیرنده ی تلویزیون یا دستگاه نمابر .
[ریاضیات] تصویر کردن، منعکس کردن، تصویر کردن، تجسم کردن، تصویر، نگاره، نقش، تندیس

مترادف و متضاد

representation; counterpart


Synonyms: angel, appearance, carbon, carbon copy, carved figure, chip off old block, copy, dead ringer, double, drawing, effigy, equal, equivalent, facsimile, figure, form, icon, idol, illustration, likeness, match, model, photocopy, photograph, picture, portrait, reflection, replica, reproduction, similitude, simulacre, simulacrum, spitting image, statue


concept


تصور (اسم)
supposition, vision, if, supposal, fancy, idea, notion, imagination, visualization, image, picture, conception, conceptualization

شکل (اسم)
likeness, figure, form, image, facet, rank, formation, shape, configuration, hue, gravure, vignette, medal, schema, shekel

تصویر (اسم)
likeness, description, portrayal, projection, form, image, picture, portrait, hue, icon, delineation, illustration, vignette, scenography

تمثال (اسم)
representation, image, picture, effigy, statue, icon, simulacrum

شمایل (اسم)
image, icon

منظر (اسم)
countenance, face, physiognomy, sight, appearance, aspect, phantom, perspective, image, facet, visage, phase, guise, spectrum, facies, fantom

مجسم کردن (فعل)
epitomize, character, figure, depict, image, picture, embody, portray, depicture, incarnate

خوب شرح دادن (فعل)
image

مجسمساختن (فعل)
image

Synonyms: apprehension, conceit, conception, construct, figure, idea, impression, intellection, mental picture, notion, perception, phantasm, thought, trope, vision


Antonyms: concrete, entity


جملات نمونه

a Frenchman's image of America

تصوری که یک مرد فرانسوی از امریکا دارد


1. inverse image
تصویر معکوس

2. the image escaped her memory
آن نگاره از خاطره اش محو شد.

3. the image jumps on the screen
تصویر روی پرده تکان می خورد.

4. the image of her face on the mirror
بازتاب صورت او در آینه

5. a frenchman's image of america
تصوری که یک مرد فرانسوی از امریکا دارد

6. a mental image
تصویر ذهنی

7. the very image of laziness
نمونه ی کامل تنبلی

8. spit and image
شباهت کامل،عینا،همانند

9. a very distinct image
نقشی بسیار هویدا

10. arianne was an image of youthful innocence
آرین نمادی از معصومیت جوانی بود.

11. he is the image of his father
او عین پدرش است.

12. be a spitting image of someone
بسیار به کسی شباهت داشتن

13. be a spitting image of something
عینا مانند چیز دیگری بودن

14. he is the living image of his father
او و پدرش مثل سیبی هستند که از وسط نصف کرده باشند.

15. he is the spitting image of his father
او عینا شبیه پدرش است.

16. she is the express image of her aunt
او عین قیافه ی عمه اش را دارد.

17. unemployment hurt the president's image
بیکاری به محبوبیت رییس جمهور آسیب رساند.

18. a drama that is the image of life
نمایشی که تصویری از زندگی دارد

19. the movie started with the image of a deserted town
فیلم سینمایی با تصویری از یک شهر مترو که آغاز شد.

20. the company tried to improve its public image
شرکت کوشید که وجهه ی عمومی خود را بهتر کند.

21. according to the bible, god created man in his own image
طبق انجیل،خداوند بشر را شبیه خودش خلق نمود.

22. (f. bacon) the understanding must be stretched to take in the image of the universe
برای درک تصویر کائنات لازم است که قدرت تفهیم را گسترش بدهیم.

23. Cheney is everyone's image of a typical cop: a big white guy, six foot, 220 pounds.
[ترجمه ترگمان]چینی تصویر یک پلیس معمولی است: یک مرد سفید بزرگ، شش پا، ۲۲۰ پوند
[ترجمه گوگل]چنی یک تصویر کلی از یک پلیس معمولی است: مرد بزرگ سفید، شش پا، 220 پوند

24. Image a new story for your life and start living it.
[ترجمه صابر] یک داستان جدید برای زندگی خود تصور کنید و شروع به زندگی آن کنید
[ترجمه ترگمان]یک داستان جدید برای زندگی خود تصویر کنید و شروع به زندگی کنید
[ترجمه گوگل]تصویر یک داستان جدید برای زندگی خود و شروع به زندگی آن

25. She had an image of a mad scientist working in his laboratory.
[ترجمه ترگمان]او تصویری از یک دانشمند مجنون داشت که در آزمایشگاه خود کار می کرد
[ترجمه گوگل]او تصویری از یک دانشمند دیوانه که در آزمایشگاهش کار می کرد، داشت

26. He tried to blot out the image of Helen's sad face.
[ترجمه ترگمان]سعی کرد تصویر چهره غمگین هلن را محو کند
[ترجمه گوگل]او سعی کرد تصویر چهره غم انگیز هلن را خنثی کند

27. His super-clean image gave a veneer of respectability to the new professional set-up.
[ترجمه ترگمان]تصویر عالی او ظاهر احترام آمیز را به مجموعه حرفه ای جدید داد
[ترجمه گوگل]تصویر فوق العاده تمیز او روکش احترام به تنظیم حرفه ای جدید

28. The computer chip compresses and decompresses a colour image in less than a second.
[ترجمه ترگمان]استفاده از چیپ کامپیوتر تصویر رنگی را در کم تر از یک ثانیه فشرده می کند
[ترجمه گوگل]تراشه کامپیوتر فشرده و یک تصویر رنگی را در کمتر از یک ثانیه فشرده می کند

29. She looked at her image in the mirror.
[ترجمه ترگمان]به تصویر خود در آینه نگاه کرد
[ترجمه گوگل]او به تصویر خود در آینه نگاه کرد

30. I have an image in my mind of how I want the garden to be.
[ترجمه ترگمان]تصویری در ذهنم دارم که چگونه باغ را می خواهم
[ترجمه گوگل]من یک تصویر در ذهنم دارم که چگونه باغ را می خواهم

According to the Bible, God created man in his own image.

طبق انجیل، خداوند بشر را شبیه خودش خلق نمود.


A soldier haunted by the images of battle.

سربازی که خاطرات جنگ او را آزرده می‌کند.


They worshipped the wooden images of their ancestors.

آن‌ها تندیس‌های چوبی نیاکان خود را می‌پرستیدند.


The movie started with the image of a deserted town.

فیلم سینمایی با تصویری از یک شهر مترو که آغاز شد.


the image of her face on the mirror

بازتاب صورت او در آینه


the images of good and evil

انگاره‌های نیکی و بدی


The company tried to improve its public image.

شرکت کوشید که وجهه‌ی عمومی خود را بهتر کند.


Unemployment hurt the president's image.

بیکاری به محبوبیت رئیس‌جمهور آسیب رساند.


the very image of laziness

نمونه‌ی کامل تنبلی


He is the image of his father.

او عین پدرش است.


a drama that is the image of life

نمایشی که تصویری از زندگی دارد


thousands of tombstones imaging the losses of war

هزاران سنگ قبر که نمادی از زیانهای جنگ بودند


A symphony imaging the beauty of nature.

موسیقی سمفونی که زیبایی طبیعت را مجسم می‌کند.


The face imaged in a mirror.

چهره‌ای که در آینه منعکس شد.


A national hero imaged in bronze on a village green.

یک قهرمان ملی که مجسمه‌اش را در چمن‌زار دهکده برپا کرده بودند.


the broad smile which imaged her joy and surprise

لبخند گوش تا گوشی که نمایشگر شادی و شگفتی او بود


اصطلاحات

be a spitting image of something

عیناً مانند چیز دیگری بودن


پیشنهاد کاربران

image ( مهندسی نقشه‏برداری )
واژه مصوب: تصویر 2
تعریف: نمایشی از یک جسم که با استفاده از پرتوهای الکترومغناطیسی یا نور هندسی ایجاد می‏شود، به گونه‏ای که معمولاً میان نقاط نمایش و نقاط منابع پرتو تناظر یک‏به‏یک وجود دارد

وجهه

تصور عموم مردم
تصور جامعه
نظر عموم
نظر اجتماع
ظاهر


در روان شناسی خیال تخیل تصویر ذهنی معنی میده

معنی کلمه ایماج

Image of brand
محبوبیت برند

1.
conception
impression
idea
concept
Vision
mental picture
conceptualization
تصور ذهنی
تصویر ذهنی

2
mirror image
بازتاب ذهنی


3.
the general impression that a person, organization, or product presents to the public
تصورات کلی . . .
تصوری که در ذهن بقیه راجع به کسی نقش می بندد



4.
duplicate
copy
lookalike

تمثیل
نماد


تصویر مونیتور تلویزیون یا کامپیوتر

✅ ( تصویر ذهنی ) انگاره، پنداره،
( تصویر شخص در نظر دیگران ) وجهه و محبوبیت

Bill Gates’s Carefully Curated Geek Image Unravels in Two Weeks
( after his divorce story )

Bloomberg. com@

واژه ی image همان تغییر یافته ی واژه ی عربی الوجه به معنی صورت و رخ و چهره می باشد.
" . . . فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّه ــ و به هر سو رو کنید، وجه الله آنجاست " ( البقرة:۱۱۵ ) این واژه به معنی " آنچه انسان به آن توجه دارد"، مقصود، جانب، جهت، نیز می باشد.


کلمات دیگر: