فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: justifies, justifying, justified
مشتقات: justified (adj.)
• (1) تعریف: to demonstrate (something) to be true or valid.
• مترادف: back, demonstrate, evince, prove, substantiate, vindicate
• مشابه: alibi, confirm, corroborate, defend, explain, legitimize, support, uphold, validate, verify
- You'll need solid evidence to justify your claim.
[ترجمه pm.rashidi] شما نیاز به مدرک محکمی برای اثبات ادعای خود دارید.
[ترجمه ناصر علیمحمدی] شما نیاز به یک مدرک معتبر، جهت اثبات ادعای خود دارید.
[ترجمه ترگمان] شما به مدارک محکمی نیاز خواهید داشت که ادعای شما را توجیه کند
[ترجمه گوگل] شما ادعای مستحکمی برای اثبات ادعای شما لازم است
• (2) تعریف: to give reasonable grounds for or attest to the rightness of; warrant.
• مترادف: back, defend, demonstrate, evince, legitimize, substantiate, warrant
• مشابه: account, alibi, assert, authorize, corroborate, explain, rationalize, support, uphold, vindicate
- He justified his decision to stay, saying it was best for his wife and children.
[ترجمه ترگمان] او تصمیم خود مبنی بر ماندن را توجیه کرد و گفت که این تصمیم برای همسر و فرزندانش بهتر است
[ترجمه گوگل] او تصمیم خود را برای اقامت محکوم کرد و گفت که برای همسر و فرزندانش بهتر است
- He justified eating a big dinner by reminding himself that he hadn't had lunch.
[ترجمه Afshin] خوردن شام زیاد را با یادآوری اینکه ناهار نخورده است برای خودش توجیه کرد.
[ترجمه ترگمان] با یادآوری این که ناهار نخورده بود، شام مفصلی می خورد
[ترجمه گوگل] او به خاطر یادآوری اینکه او ناهار نداشت، شام یک شام بزرگ را تصویب کرد
- I can't justify your spending so much money on clothes.
[ترجمه علی حسین شمیسا] من ( که ) نمی تونم ( دلیل ) این هزینه های زیاد تو رو برای لباس توجیه کنم.
[ترجمه ترگمان] من نمی توانم این قدر پول خرج کنم که این همه پول را صرف لباس ها کنم
[ترجمه گوگل] من نمی توانم هزینه های بسیار زیادی را صرف لباس کنم
- She tried to justify her betrayal of her friend, but in the end she could not rid herself of guilt.
[ترجمه ترگمان] سعی می کرد خیانت خود را از دوست خود توجیه کند، اما سرانجام نمی توانست خود را از شر گناه خلاص کند
[ترجمه گوگل] او سعی کرد خیانت به دوستش را توجیه کند، اما در نهایت او نمیتواند خود را از گناه خلاص کند
• (3) تعریف: to absolve of sin or error; declare or make free of blame or guilt.
• مترادف: absolve, clear, exculpate, exonerate, vindicate
• مشابه: acquit, alibi, excuse, forgive, pardon, redeem
- He's done many good things, but it doesn't justify him in his actions in this case.
[ترجمه ترگمان] کاره ای خوب زیادی انجام داده، اما در این مورد او را توجیه نمی کنه
[ترجمه گوگل] او چیزهای خوبی را انجام داده است، اما در این مورد او را در اقداماتش توجیه نمی کند
• (4) تعریف: to make (margins or lines of type) even throughout a text by setting the spacing of each line.
• مشابه: margin, space
- The word processing program justifies the margins for you automatically.
[ترجمه ترگمان] برنامه پردازش کلمه حاشیه ها را به طور خودکار توجیه می کند
[ترجمه گوگل] برنامه پردازش کلمه حق حاشیه را به صورت خودکار توجیه می کند