کلمه جو
صفحه اصلی

equilibrium


معنی : میزان، تعادل، موازنه، ارامش
معانی دیگر : (فیزیک) هم سنگی، هم ترازی، هم ایستایی، ترازمندی، هم وزنی، هم ترازویی، تعادل جسمی، تعادل روحی، تن ترازی، روان ترازی، آرامش، سکون

انگلیسی به فارسی

موازنه، تعادل، آرامش، سکون


تعادل، موازنه، میزان، ارامش


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
حالات: equilibria, equilibriums
(1) تعریف: a state in which all acting forces cancel each other to create balance or stability.
مترادف: balance, equipoise, poise
متضاد: imbalance
مشابه: stability

- After teetering, the gymnast somehow regained her equilibrium and stayed in the handstand.
[ترجمه ترگمان] بعد از اینکه تلو تلو خورد، ژیمناستیک به گونه ای تعادل خود را به دست آورد و در the ماند
[ترجمه گوگل] بعد از گردهمایی، ژیمناست به نحوی تعادل خود را به دست آورد و در دست ایستاد

(2) تعریف: mental or emotional stability; poise.
مترادف: composure, equanimity, poise
مشابه: balance, mind, self-command, self-control, self-possession, stability, temper

- Ordinarily she would have been seething with anger but this time she maintained her equilibrium.
[ترجمه ترگمان] معمولا از خشم به جوش می آمد اما این بار تعادل خود را حفظ می کرد
[ترجمه گوگل] به طور معمول او با خشم آشفته بود اما این بار او تعادل خود را حفظ کرد

(3) تعریف: in chemistry, a condition in which a reaction and its reverse happen at the same rate, preserving constant proportions of the reactants involved.

• balance, state in which all forces act in perfect opposition and cancel the effects of one another
equilibrium is a balance between several different forces, groups, or aspects of a situation; a formal word.

دیکشنری تخصصی

[علوم دامی] پایدار، تعادل .
[شیمی] تعادل
[عمران و معماری] تعادل - ترازمندی - موازنه
[برق و الکترونیک] تعادل جسمی که در حالت سکون ( ایستا ) است . ساده ترین وضعیت هنگامی روی می دهد که به جسم فقط دو نیروی برابر و مخالف هم وارد شود . - موازنه، حالت تعادل
[مهندسی گاز] تعادل، موازنه
[زمین شناسی] تعادل، پایداری
[نساجی] معادله - تعادل شیمیایی - تعادل
[ریاضیات] به حالت تعادل، تعادل، موازنه، همتراز
[آمار] تعادل
[آب و خاک] تعادل

مترادف و متضاد

میزان (اسم)
measure, rate, adjustment, bulk, criterion, level, amount, size, mete, balance, quantum, equilibrium, equipoise, dimension, scales

تعادل (اسم)
balance, parity, par, equilibrium, equivalence, equivalency, equipoise, stasis

موازنه (اسم)
balance, equilibrium, counterbalance

ارامش (اسم)
composure, peace, calm, quiet, solace, calmness, silence, pacification, equilibrium, repose, lull, quietness, tranquility, serenity, placidity, quietude, taciturnity

balance; evenness


Synonyms: calm, calmness, composure, cool, coolness, counterbalance, counterpoise, equanimity, equipoise, poise, polish, rest, serenity, stability, stasis, steadiness, steadying, symmetry


Antonyms: imbalance, unevenness


جملات نمونه

1. price equilibrium
تعادل قیمت ها

2. This pair of scales is not in equilibrium.
[ترجمه ترگمان]این جفت از مقیاس ها در تعادل نیستند
[ترجمه گوگل]این جفت مقیاس در تعادل نیست

3. She lost her usual equilibrium and shouted at him angrily.
[ترجمه ترگمان]او تعادل همیشگی اش را از دست داد و با عصبانیت به او فریاد زد:
[ترجمه گوگل]او تعادل معمول خود را از دست داد و به شدت به او خندید

4. He sat down to try and recover his equilibrium.
[ترجمه ترگمان]نشست تا تعادل خود را بازیابد
[ترجمه گوگل]او سعی کرد تا تعادلش را بهبود ببخشد

5. We have achieved an equilibrium in the economy.
[ترجمه ترگمان]ما به تعادل در اقتصاد رسیده ایم
[ترجمه گوگل]ما در اقتصاد به توازنی دست یافته ایم

6. For the economy to be in equilibrium, income must equal expenditure.
[ترجمه ترگمان]برای اینکه اقتصاد در تعادل باشد، درآمد باید برابر با هزینه برابر باشد
[ترجمه گوگل]برای اینکه اقتصاد در تعادل باشد، درآمد باید برابر هزینه باشد

7. Yoga is said to restore one's inner equilibrium.
[ترجمه ترگمان]گفته می شود که یوگا می تواند تعادل درونی فرد را احیا کند
[ترجمه گوگل]گفته می شود یوگا برای بازگرداندن تعادل درونی خود است

8. She struggled to recover her equilibrium.
[ترجمه ترگمان]سعی کرد تعادل خود را بازیابد
[ترجمه گوگل]او تلاش کرد تا تعادلش را بهبود ببخشد

9. Any disturbance to the body's state of equilibrium can produce stress.
[ترجمه ترگمان]هر گونه آشفتگی در حالت تعادل بدن می تواند استرس تولید کند
[ترجمه گوگل]هر گونه اختلال در حالت تعادل بدن می تواند فشار را ایجاد کند

10. In Figure equilibrium is achieved with a rate of interest re and a quantity of money Me.
[ترجمه ترگمان]در شکل تعادل با نرخ بهره و مقداری پول به دست می آید
[ترجمه گوگل]در شکل تعادل با نرخ بهره و مقدار من پول به دست می آید

11. Any price below the equilibrium price will entail a shortage; that is, quantity demanded will exceed quantity supplied.
[ترجمه ترگمان]هر قیمت پایین تر از قیمت تعادلی منجر به کمبود خواهد شد؛ یعنی، کمیت درخواست شده از مقدار عرضه می شود
[ترجمه گوگل]هر قیمت زیر قیمت تعادلی، کمبود را به همراه خواهد داشت؛ به این معناست که مقدار درخواستی از مقدار عرضه شده تجاوز می کند

12. In this case, the equilibrium level of income is unaffected by the increase in the real value of the money supply.
[ترجمه ترگمان]در این حالت سطح تعادل درآمد تحت تاثیر افزایش ارزش واقعی تامین مالی قرار نگرفته است
[ترجمه گوگل]در این مورد، سطح تعادلی درآمد با افزایش ارزش واقعی عرضه پول تاثیر نمی گذارد

13. Free market equilibrium will not equate marginal cost and marginal benefit and there will be scope for Pareto gains.
[ترجمه ترگمان]تعادل بازار آزاد هزینه حاشیه ای و سود حاشیه ای را برابر نخواهد کرد و دامنه سود پارتو وجود خواهد داشت
[ترجمه گوگل]تعادل بازار آزاد هزینه های حاشیه ای و مزایای حاشیه ای را محاسبه نمی کند و برای سودآوری پارتو می تواند وجود داشته باشد

14. The shock of Freddie's death had upset her equilibrium.
[ترجمه ترگمان]ضربه مرگ فردی تعادلش را از دست داده بود
[ترجمه گوگل]شوک مرگ فردی تعادلش را ناراحت کرد

price equilibrium

تعادل قیمت‌ها


پیشنهاد کاربران

( Equilibrium ( noun


موازنه و تعادل

The equilibrium of the economy تعادل اقتصادی

equilibrium ( روان‏شناسی )
واژه مصوب: تعادل
تعریف: [روان‏شناسی] حالت توازن و ثبات فیزیکی یا ذهنی در وضع بدن یا فرایندهای کاراندام شناختی یا انطباق روان شناختی|||[فیزیک]‏ وضعیتی که در آن برایند نیروهای وارد بر هر ذره یا ذره‏های تشکیل‏دهندۀ سامانه صفر باشد، که در این صورت سامانه یا ساکن است یا حرکت یکنواخت دارد


کلمات دیگر: