کلمه جو
صفحه اصلی

stage


معنی : صحنه، پایه، طبقه، مرحله، پله، اشکوب، وهله، صحنه نمایش، پردهگاه، در صحنه ظاهر شدن، مرحله دار شدن
معانی دیگر : (تئاتر و غیره) صحنه، پهنه، سن، هنر تئاتر، هنر پیشگی، بازیگری (معمولا با: the)، مرکز توجه، گامه، ایسته، روی صحنه آوردن، پهنه آوری کردن، نمایش دادن، (طبق نقشه) انجام دادن، اقدام کردن، دست زدن (به کاری)، قابلیت روی صحنه آوری را داشتن (یا نداشتن)، سکوب، اسکله، تختگاه، چوب بست، داربست، عرصه، معرکه، (سابقا - در سفرهای طولانی) منزل، توقفگاه، منزلگاه، (سابقا - در سفرهای طولانی) فاصله ی میان دو منزل، رجوع شود به: stagecoach، محل قرار دادن نمونه در زیر میکروسکوپ، (موشک و ناو فضاپیما) یکان رانشگر (که معمولا پس از اتمام سوخت از فضاناو جدا می شود)، رانشگر، (زمین شناسی) چینه، لایه، (رادیو) لامپ ها و سیم های بلندگو

انگلیسی به فارسی

صحنه نمایش، پردهگاه، مرحله، منزل، پایه، وهله،طبقه، د رصحنه ظاهر شدن، مرحله دار شدن، اشکوب


مرحله، صحنه


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: a raised platform; scaffold.
مترادف: platform, podium, rostrum, scaffold

- Once the stages were built, the work on the upper masonry began.
[ترجمه ترگمان] زمانی که مراحل ساخته شد، کار بر روی سنگ بالایی شروع شد
[ترجمه گوگل] پس از ساخت مراحل، کار بر روی سنگ تراشی بالا شروع شد

(2) تعریف: a platform upon which lectures, music, or theatrical productions are performed.
مترادف: dais, podium, rostrum
مشابه: arena, platform

- In the first scene of the play, there are only two actors on the stage.
[ترجمه ترگمان] در اولین صحنه نمایش، تنها دو بازیگر روی صحنه حضور دارند
[ترجمه گوگل] در صحنه اول بازی، تنها دو بازیگر در صحنه وجود دارد

(3) تعریف: the profession of acting in the theater (prec. by the).
مترادف: acting, footlights

- The stage had been her life, and adjusting to retirement was difficult.
[ترجمه ترگمان] مرحله زندگی او بود و تنظیم دوران بازنشستگی مشکل بود
[ترجمه گوگل] صحنه زندگی او بوده است و تنظیم مجدد آن مشکل بود

(4) تعریف: a period or phase in the progression or development of something.
مترادف: level, phase
مشابه: chapter, degree, mode, state, step

- Back pain is not uncommon in the final stage of pregnancy.
[ترجمه ترگمان] درد کمر در مرحله نهایی بارداری غیر معمول نیست
[ترجمه گوگل] درد پشت در مرحله نهایی بارداری غیر معمول نیست
- Adolescence is a stage between childhood and adulthood.
[ترجمه ترگمان] Adolescence یک مرحله بین کودکی و بزرگسالی است
[ترجمه گوگل] نوجوانی مرحله ای است بین دوران کودکی و بزرگسالی

(5) تعریف: a resting or stopping place during the course of a journey.

- They got out of the coach and rested at each stage during their journey.
[ترجمه ترگمان] آن ها از کالسکه پیاده شدند و در هر مرحله از سفرشان به استراحت پرداختند
[ترجمه گوگل] آنها از مربی خارج شدند و در هر مرحله در طول سفر خود باقی ماندند

(6) تعریف: the distance between two such resting places.
مترادف: lap, leg

- The first stage of the journey was twenty miles.
[ترجمه ترگمان] اولین مرحله سفر بیست میل بود
[ترجمه گوگل] اولین مرحله از سفر، بیست کیلومتر بود

(7) تعریف: a shortened form of "stagecoach."

- The stage was due to arrive in town by noon.
[ترجمه ترگمان] قرار بود تا ظهر به شهر برسد
[ترجمه گوگل] این مرحله به دلیل ورود به شهر توسط ظهر بود
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: stages, staging, staged
(1) تعریف: to perform or exhibit on or as on a stage..
مترادف: enact, perform
مشابه: dramatize, mount, put on, represent

- The repertory theater group will be staging two plays by Shakespeare this year.
[ترجمه ترگمان] این گروه تئاتری در سال جاری دو نمایشنامه از آثار شکسپیر به نمایش خواهد گذاشت
[ترجمه گوگل] این گروه تئاتر، در سال جاری، دو نمایشنامه شکسپیر را اجرا خواهد کرد
- The drama teacher stages a talent show for the high school students every spring.
[ترجمه ترگمان] معلم درام در هر بهار، یک برنامه استعداد برای دانش آموزان دبیرستانی را به نمایش می گذارد
[ترجمه گوگل] معلم درام یک نمایش استعدادی برای دانش آموزان دبیرستان را هر بهار می گذارد
- The playwright was delighted that the producer finally agreed to stage her play.
[ترجمه ترگمان] نمایش نامه نویس از این موضوع خوشحال شد که تولید کننده بالاخره قبول کرد که نمایش او را اجرا کند
[ترجمه گوگل] نمایشنامهنویس خوشحال شد که تولید کننده در نهایت موافقت کرد که بازی او را اجرا کند

(2) تعریف: to cause to be performed on the stage in a particular way.

- It's the same play as they've performed before, but it's being staged very differently this year.
[ترجمه ترگمان] این همان کاری است که قبلا انجام داده اند، اما امسال خیلی متفاوت روی صحنه رفته است
[ترجمه گوگل] این همان بازی است که قبلا انجام داده اید، اما در سال جاری خیلی متفاوت است

(3) تعریف: to cause to take place, as an event or performance for public viewing.
مترادف: present, produce, put on
مشابه: mount

- Animal rights activists will be staging a demonstration outside the research facility on Saturday.
[ترجمه ترگمان] فعالان حقوق حیوانات در روز شنبه در خارج از این مرکز تحقیقاتی تظاهرات خواهند کرد
[ترجمه گوگل] فعالان حقوق حیوانات روز شنبه یک تظاهرات خارج از مرکز تحقیقاتی قرار می گیرند

(4) تعریف: to present (something) to others in order to create a particular impression or illusion.

- The friendly handshake between the two leaders was staged for the photograph.
[ترجمه ترگمان] دست دادن دوستانه بین دو رهبر برای عکس روی صحنه رفت
[ترجمه گوگل] دستیابی دوستانه بین دو رهبر برای عکس انجام شد
- The movement of the tanks was staged to fool the enemy; in fact, the tanks were not even real.
[ترجمه ترگمان] حرکت تانک ها را برای گول زدن دشمن برنامه ریزی کرده بودند در حقیقت، مخازن حتی واقعی هم نبودند
[ترجمه گوگل] جنبش مخازن به منظور احضار دشمن صورت گرفت؛ در حقیقت، مخازن حقیقی نبودند

• raised platform; resting place on a journey; distance traveled between two resting places; phase, stage in development; stagecoach
perform, present; carry out, execute
a stage is a part of a process or activity.
in a theatre, the stage is the raised platform where actors or entertainers perform.
you can refer to acting and the production of plays in a theatre as the stage.
if someone stages a play or other show, they present a performance of it.
if you stage an event, you organize it and usually take part in it.
to set the stage for something means to make preparations so that it can happen.
you can refer to a particular area of activity as a particular stage, especially when you are talking about politics.

دیکشنری تخصصی

[علوم دامی] گامه، مرحله .
[سینما] صحنه
[عمران و معماری] مرحله - صحنه - آشکوب - تراز
[برق و الکترونیک] طبقه - طبقه گروهی از قطعات فعال یا غیر فعال در داخل مدار بزرگ که وظیفه معینی راانجام می دهند. این گروه یندی می تواند شامل مدارهای مجتمع نیز باشند. طبقات مخلوط کننده، آشکارساز، نوسان ساز، تقویت کننده و طبقات خروجی رادیویی در گیرنده ی سوپرهترودین نمونه هایی از آن هستند.
[مهندسی گاز] مرحله، پایه، مرحله دارشدن
[زمین شناسی] آشکوب(مقیاس چینه شناسی زمانی) - آخرین تقسیمات زمانی چینه شناسی و بعد از دوره قرار دارد. - (چینه شناسی)؛ الف) واحد زمان چینه شناسی با گسترش و رتبه ای پایین تر از سری. معمولاٌ در تقسیم بندی ها و ارتباطات درون قاره ای بیشترین کاربرد را دارد هرچند که توانایی معرفی و شناخته شدن را در حد جهانی دارد. (بند 74، NACSN,1983). معادل زمانی اشکوب، عصر است. ممکن است که اشکوب به زیر اشکوبهایی تقسیم شود، اما الزاماً چنین نیست. تشخیص اشکوب عموماً بر پایه توالی بیوزونها استوار است. بیشتر اسامی اشکوبها بر پایه واحدهای سنگ چینه ای استوار هستند، با وجود این اشکوب ترجیحاً باید نامی جغرافیایی باشد که پیش از این در نامگذاری چینه شناسی استفاده نشده باشد. پایان-وند صفتی برای نام جغرافیایی معمولاً “an” یا “-ian” است، با وجود این شایسته است که نام جغرافیایی را بدون هیچ پایان-وند خاصی بکار بریم؛ مانند اشکوب کلیبورن. - ب) اصطلاح غیررسمی برای نمایش “هر نوع” واحد زمان چینه شناسی با رتبه تقریبی اشکوب استفاده می شود.
[بهداشت] مرحله
[نساجی] مرحله
[ریاضیات] گام، مرحله، گامه، سکو، فاز
[آب و خاک] اشل،تراز، طبقه، اشکوب

مترادف و متضاد

level, period within structure or


صحنه (اسم)
arena, scene, stage

پایه (اسم)
base, stand, stock, measure, leg, ground, pile, status, prop, mark, degree, grade, basis, stalk, root, stage, mount, rank, stratum, buttress, stanchion, foundation, bedrock, radix, fulcrum, headstock, outrigger, cantilever, sill, column, pillar, phase, footpath, fundament, groundsel, groundwork, mounting, pediment, principium, thallus

طبقه (اسم)
sort, kind, degree, grade, race, bed, floor, stage, category, class, estate, stratum, folium, caste, lair, genus, ilk, layer, pigeonhole

مرحله (اسم)
leg, point, period, degree, grade, stage, station, stadium, step, phase

پله (اسم)
degree, scale, quantum, stage, echelon, stair, step, rung, round of the ladder

اشکوب (اسم)
story, floor, stage

وهله (اسم)
onset, occasion, place, heat, stage, reprise, instant

صحنه نمایش (اسم)
stage, proscenium

پردهگاه (اسم)
stage

در صحنه ظاهر شدن (فعل)
stage

مرحله دار شدن (فعل)
stage

Synonyms: system date, degree, division, footing, grade, juncture, lap, leg, length, moment, node, notch, phase, plane, point, point in time, rung, standing, status, step


theater platform; theater life


Synonyms: arena, boards, Broadway, dais, drama, footlights, frame, legit, limelight, mise-en-scène, off-Broadway, play, scaffold, scaffolding, scene, scenery, set, setting, show biz, show business, spotlight, stage set, staging, theater


arrange, produce


Synonyms: bring out, do, engineer, execute, give, mount, open, orchestrate, organize, perform, play, present, put on, show


Antonyms: close


جملات نمونه

1. stage designing
صحنه پردازی

2. stage by stage
مرحله به مرحله،گامه به گامه،گام به گام

3. stage left (or right)
(تئاتر) طرف راست یا چپ صحنه

4. intermediate stage of growth
مرحله ی میانی رشد

5. to stage a counterattack
دست به پاتک زدن

6. the eruptive stage of smallpox
مرحله ی بثوری (پروشی) آبله

7. the initial stage of a disease
مرحله ی آغازین بیماری

8. the larval stage of an insect
گامه (مرحله)ی لیسه ای یک حشره

9. set the stage for something
زمینه را برای چیزی مهیا کردن،مقدمه ی چیزی بودن

10. his appearance on stage was greeted by hoots of scorn
ظهور او بر صحنه با فریاد حاکی از تحقیر مواجه شد.

11. her appearance on the stage filled the audience with delight
ورود او به صحنه حضار را غرق در شعف کرد.

12. the lure of the stage
وسوسه ی صحنه ی تئاتر

13. the rake of the stage
شیب صحنه ی تئاتر

14. the glaring lights of the stage
نور خیره کننده ی چراغ های صحنه

15. he confronted his opponent in every stage of the campaign
در تمام مراحل مبارزه جلو حریف خود ایستاد.

16. he decided to work for the stage
تصمیم گرفت که در تئاتر کار کند.

17. taiwan's economy has reached the takeoff stage
اقتصاد تایوان به مرحله ی خیزش رسیده است.

18. the mimic spears of the opera stage
نیزه های دروغی (ساختگی) صحنه ی اپرا

19. the speaker was laughed off the stage
ناطق را با خنده از صحنه راندند.

20. to hoot an actor off the stage
با هو کشیدن بازیگری را از صحنه بیرون راندن

21. she stood in the middle of the stage and gave a talk
در وسط صحنه ایستاد و نطق کرد.

22. the project is still at the embryo stage
طرح هنوز مراحل اولیه ی خود را طی می کند.

23. the project is still passing its embryonic stage
هنوز طرح مراحل اولیه خود را می گذراند.

24. they are billed to appear on the stage together
قرار است با هم بر صحنه ظاهر شوند.

25. very soon his poetry reached the germinal stage
شعر او خیلی زود به مرحله ی خلاقه رسید.

26. she was ill, so her fill-in went on stage
او بیمار بود و لذا جانشین او به صحنه رفت.

27. the curtains parted and she appeared on the stage
پرده ها باز شدند و او برصحنه ظاهر شد.

28. his discovery is now the center of the medical stage
کشف او اکنون از نظر پزشکی بسیار مورد توجه است.

29. those tribes soon passed from the primitive to the civilized stage
آن قبایل زود از مرحله ی بدوی به تمدن رسیدند.

30. the laws of decorum required that no blood be shed on the greek stage
اصول نزاکت چنین اقتضا می کرد که در صحنه ی نمایش های یونان هیچگونه خونریزی صورت نگیرد.

She stood in the middle of the stage and gave a talk.

در وسط صحنه ایستاد و نطق کرد.


He decided to work for the stage.

تصمیم گرفت که در تئاتر کار کند.


His discovery is now the center of the medical stage.

کشف او اکنون از نظر پزشکی بسیار مورد توجه است.


We will build the factory in four stages.

کارخانه را در چهار مرحله خواهیم ساخت.


the larval stage of an insect

گامه (مرحله)ی لیسه‌ای یک حشره


the earlier stages of their civilization

مراحل اولیه‌ی تمدن آن‌ها


Sayyad has staged many shows.

صیاد نمایش‌های زیادی را روی صحنه آورده است.


to stage a counterattack

دست به پاتک زدن


a play that stages well

نمایشی که روی صحنه خوب جلوه می‌کند


اصطلاحات

by (or in) easy stages

1- هر دفعه بخش کوتاهی از سفر را پیمودن، کم‌کم سفر کردن 2- مرحله‌به‌مرحله عمل یا کار کردن، بی‌شتاب عمل کردن


set the stage for something

زمینه را برای چیزی مهیا کردن، مقدمه‌ی چیزی بودن


stage by stage

مرحله‌به‌مرحله، گامه‌به‌گامه، گام‌به‌گام


stage left (or right)

(تئاتر) طرف راست یا چپ صحنه


پیشنهاد کاربران

صحنه
در بیشتر جاها

صحنه

انجام دادن

سطح

دوره, مدت، مدت زمان،

ترتیب دادن، ساماندهی کردن
organize

مرحله
برای مثال :stage by stageینی step by step
و هردو ینی گام به گام؛مرحله به مرحله!

noun:مرحله، صحنه تاتر
verb: صحنه سازی کردن
a famous stage: هنرپیشه معروف تاتر

با گذر زمان


زمینه

A palace of to senger sing to song or the popular person, speck to people

نوبت، مرحله

مرحله - دوره
Stages of Fetal development : مراحل پیشرفت جنینی
Stages of pregnancy : مراحل بارداری

Fetal : جنینی ( of fetus )
Feces : مدفوع

Stage معنی صحنه هم میده. دیدید که میگن لطفا بیاید روی سِن یا روی صحنه یا تشریف بیارید روی استیج

این لغت به عنوان فعل یعنی تدارک دیدن و اجرای نمایش برای مردم

بر روی صحنه ( تاتر، موسیقی، نمایش ) آوردن

An area which actor or singer stand on to perform

صحنه
محوطه
بیشتر موقعه ها در فارسی هم می گوییم
استیج مدل ها

مرتبه، سطح

stage ( هنرهای نمایشی ) ==واژه بیگانه: stage 1, scene 2واژه مصوب: صحنه 3تعریف: عرصۀ نمایش در تماشاخانه، معمولاً بالاتر از سطح زمین==stage ( زمین‏شناسی ) ==واژه بیگانه: stage 2واژه مصوب: عصرسنگتعریف: کوچک ترین واحد گاه چینه نگاشتی |||متـ . آشکوب |||* آشکوب مصوب فرهنگستان اول است==stage ( باستان شناسی ) ==واژه بیگانه: stage 3واژه مصوب: مرتبهتعریف: درجه ای از توسعۀ فرهنگی در یک دوره که وجه مشخص آن به فنّاوری و مسایل اجتماعی و آیینی یا اعتقادی برمی گردد==stage ( ورزش )
واژه مصوب: مرحله
تعریف: یکی از بخش های زمان بندی شدة مسابقات استقامت یا مسابقات رالی ( rally )


کلمات دیگر: