فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: affects, affecting, affected
• (1) تعریف: to influence, cause a change in, or have an impact on.
• مترادف: influence
• مشابه: alter, bend, change, color, concern, modify, sway, touch, transform
- The weather affects our mood.
[ترجمه M] اب و هوا خلق و خوی ما را تحت تاثیر قرار میدهد
[ترجمه ترگمان] هوا بر خلق و خوی ما تاثیر می گذارد
[ترجمه گوگل] آب و هوا بر خلق و خوی ما تاثیر می گذارد
- What you eat affects your weight and your health.
[ترجمه ترگمان] چیزی که می خورید روی وزن و سلامتی شما تاثیر می گذارد
[ترجمه گوگل] آنچه که می خورید، وزن و سلامتی شما را تحت تاثیر قرار می دهد
- The amount of sleep children get affects how well they perform in school.
[ترجمه پیام عباس زاده] میزان خواب کودکان بر نحوه ی عملکرد آن ها در مدرسه تاثیر می گذارد
[ترجمه ترگمان] میزان کودکانی که در خواب به سر می برند، بر نحوه عملکرد آن ها در مدرسه تاثیر می گذارد
[ترجمه گوگل] مقدار کودکان خواب تاثیر می گذارد که چگونه آنها در مدرسه کار می کنند
- The new regulations will affect everyone, not just the workers.
[ترجمه ترگمان] مقررات جدید بر همه تاثیر خواهد گذاشت، نه فقط کارگران
[ترجمه گوگل] مقررات جدید بر همه، نه تنها کارگران تاثیر می گذارد
• (2) تعریف: to move emotionally; touch.
• مترادف: move, touch
• مشابه: agitate, carry, get, hit, impress, perturb, stir, swell, trouble
- Her distress did not affect him.
[ترجمه ترگمان] پریشانی او تاثیری روی او نمی گذاشت
[ترجمه گوگل] ناراحتی او بر او تاثیر نگذاشت
• (3) تعریف: to have a harmful impact on.
• مترادف: damage, harm, infect, injure
- Heavy drinking can affect the liver.
[ترجمه امیر محسن] نوشیدنی سنگین می تواند بر کبد تاثیر بگذارد.
[ترجمه M] نوشیدنی سنگین می تواند کبد را تحت تاثیر قرار بدهد
[ترجمه ترگمان] نوشیدن سنگین می تواند بر کبد تاثیر بگذارد
[ترجمه گوگل] نوشیدنی های سنگین می توانند بر کبد تاثیر بگذارند
اسم ( noun )
• : تعریف: in psychology, emotion, feeling, or response.
• مشابه: emotion, feeling, response
- The drug helped the patient physically, but his affect remained unchanged.
[ترجمه ترگمان] دارو به طور فیزیکی به بیمار کمک کرد، اما تاثیر او بدون تغییر باقی ماند
[ترجمه گوگل] این دارو به بیمار جسمی کمک کرد، اما تاثیر آن بدون تغییر باقی ماند
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: affects, affecting, affected
• : تعریف: to imitate, often in a pretentious manner; feign.
• مشابه: assume, fake, feign, imitate, mimic, play, pretend, profess, sham, simulate
- I hate it when he affects these upper-class manners.
[ترجمه ترگمان] من از آن متنفرم وقتی که این رفتار طبقه بالا را تحت تاثیر قرار می دهد
[ترجمه گوگل] من از آن متنفر هستم وقتی که این رفتارهای طبقه بالا را تحت تاثیر قرار می دهد
- She affected disappointment, but actually she was relieved.
[ترجمه ترگمان] او نا امید شده بود، اما در واقع خیالش راحت شده بود
[ترجمه گوگل] او ناامید شد، اما در واقع او از دست رفته بود