کلمه جو
صفحه اصلی

گبری

فرهنگ فارسی

لهجه زردشتیان ایران و لهجه ای از زبان فارسی که بوسیله اردشیر مهربان یزدی گرد آوری شده و با یک ترجمه انگلیسی بوسیله ادوارد براون انتشار یافته است .
( صفت ) ۱ - منسوب به گبر مربوط بزردشتی . ۲ - لهج. زردشتیان . ۳ - آهنگی است از موسیقی قدیم یکی از گوشه های دستگاه شور .
آهنگی است در موسیقی

لغت نامه دهخدا

گبری. [ گ َ ] ( حامص ) گبر بودن. دین گبر داشتن. مجوس بودن : و مبتدعان آنجا [ پارس ] ثبات نیابند و تعصب مذهب گبری ندانند. ( فارسنامه ابن بلخی ص 117 ). از پادشاهی گشتاسب سی سال بگذشت زردشت بیرون آمد و دین گبری آورد. ( نوروزنامه ). قتیبه مسجدها برآورد و رسم گبری برداشت و کوشش بسیار کرد و هر که در آئین اسلام کوتاهی کرد کیفر میدید. ( تاریخ بخارا ص 46 ).
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند
ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری.
سنایی ( از مزدیسنا دکترمعین ص 509 ).
مسلمانیم ما او گبرنام است
گرین گبری ، مسلمانی کدام است ؟
نظامی ( از مزدیسنا دکتر معین ص 460 ).
ای که مسلمانی و گبریت نیست
چشمه ای و قطره ابریت نیست.
نظامی.
مؤمنی اندیشه گبری مکن
درتنکی کوش و سطبری مکن.
نظامی.
در دیرشو و بنشین با خوش پسری شیرین
شکر ز لبش می چین تا چند ز کفر و دین ؟
در زلف و رخ او بین گبری و مسلمانی.
عراقی ( از مزدیسنا دکترمعین ص 527 ).

گبری. [ گ َ ] ( ص نسبی ، اِ ) لهجه زرتشتیان ایران ( مخصوصاً یزد و کرمان ). رجوع به گبر و مقدمه ٔفرهنگ بهدینان بقلم پورداود صفحه 5 ببعد شود. در فرهنگ مزبور لغات متعلق بدین لهجه بترتیب آمده است.

گبری. [ گ َ ]( اِخ ) نام دهی از بلوکات گله دار، هفده فرسخ میانه شمال و مغرب گله دار است. ( فارسنامه ناصری ص 260 ).

گبری. [ گ َ ] ( اِخ ) ملامحمد قاسم. از شعرای ایران از مردم کاشان. او راست :
گلخن نشین آتش سودا کسی مباد
سرگرم شعله های تمنا کسی مباد
آن را که رد کنیم شود رد کائنات
مردود بارگاه دل ما کسی مباد
بوی تو ز گلزار وفا میشنوم
آشفتگی تو از صبا میشنوم
میگریم و در اشک رخت میبینم
مینالم آواز تو را میشنوم.
( صبح گلشن ص 346 ).

گبری. [ گ َ ] ( اِ ) آهنگی است در موسیقی. رجوع به آهنگ شود.

گبری . [ گ َ ] (اِ) آهنگی است در موسیقی . رجوع به آهنگ شود.


گبری . [ گ َ ] (اِخ ) ملامحمد قاسم . از شعرای ایران از مردم کاشان . او راست :
گلخن نشین آتش سودا کسی مباد
سرگرم شعله های تمنا کسی مباد
آن را که رد کنیم شود رد کائنات
مردود بارگاه دل ما کسی مباد
بوی تو ز گلزار وفا میشنوم
آشفتگی تو از صبا میشنوم
میگریم و در اشک رخت میبینم
مینالم آواز تو را میشنوم .

(صبح گلشن ص 346).



گبری . [ گ َ ] (حامص ) گبر بودن . دین گبر داشتن . مجوس بودن : و مبتدعان آنجا [ پارس ] ثبات نیابند و تعصب مذهب گبری ندانند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 117). از پادشاهی گشتاسب سی سال بگذشت زردشت بیرون آمد و دین گبری آورد. (نوروزنامه ). قتیبه مسجدها برآورد و رسم گبری برداشت و کوشش بسیار کرد و هر که در آئین اسلام کوتاهی کرد کیفر میدید. (تاریخ بخارا ص 46).
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند
ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری .

سنایی (از مزدیسنا دکترمعین ص 509).


مسلمانیم ما او گبرنام است
گرین گبری ، مسلمانی کدام است ؟

نظامی (از مزدیسنا دکتر معین ص 460).


ای که مسلمانی و گبریت نیست
چشمه ای و قطره ٔ ابریت نیست .

نظامی .


مؤمنی اندیشه ٔ گبری مکن
درتنکی کوش و سطبری مکن .

نظامی .


در دیرشو و بنشین با خوش پسری شیرین
شکر ز لبش می چین تا چند ز کفر و دین ؟
در زلف و رخ او بین گبری و مسلمانی .

عراقی (از مزدیسنا دکترمعین ص 527).



گبری . [ گ َ ] (ص نسبی ، اِ) لهجه ٔ زرتشتیان ایران (مخصوصاً یزد و کرمان ). رجوع به گبر و مقدمه ٔفرهنگ بهدینان بقلم پورداود صفحه ٔ 5 ببعد شود. در فرهنگ مزبور لغات متعلق بدین لهجه بترتیب آمده است .


گبری . [ گ َ ](اِخ ) نام دهی از بلوکات گله دار، هفده فرسخ میانه ٔ شمال و مغرب گله دار است . (فارسنامه ٔ ناصری ص 260).



کلمات دیگر: