کلمه جو
صفحه اصلی

focus


معنی : کانون، فاصله کانونی، مرکز توجه، کانون عدسی، نقطه تقاطع، قطب، مرکز، متمرکز کردن، میزان کردن، متمرکز کردن توجه، بکانون اوردن
معانی دیگر : تنظیم فاصله ی کانونی، (دوربین عکاسی) دکمه ی تنظیم کانون، مرکز فعالیت (یا توجه و غیره)، کانونی کردن یا شدن، (عدسی) تنظیم کردن، (توجه و غیره) متمرکز کردن، رجوع شود به: focal length، (پزشکی - عفونت یا سرطان یا غده و غیره) مرکز بیماری، پیله، میان گاه پلشتی، میان گاه سرطان، مرکز زلزله، کانون زلزله، (هندسه) هریک از دو کانون بیضی، کانون هذلولی، کانون سهمی، مترکز کردن

انگلیسی به فارسی

تمرکز، کانون، مرکز توجه، مرکز، فاصله کانونی، قطب، کانون عدسی، نقطه تقاطع، متمرکز کردن، متمرکز کردن توجه، بکانون اوردن، میزان کردن


نقطه تقاطع، کانون، کانون عدسی، فاصله کانونی، قطب، مرکز، مترکز کردن، به کانون آوردن، میزان کردن


کانون، مرکز توجه، متمرکز کردن توجه


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
حالات: foci, focuses
(1) تعریف: the point at which rays, esp. optical, come together, or from which they seem to radiate.

(2) تعریف: the area of greatest concentration, attention, or activity.
مشابه: center, emphasis, region

- Of course, others were involved, but our son was the primary focus of our concern.
[ترجمه ترگمان] البته، بقیه درگیر بودند، اما پسر ما کانون توجه ما بود
[ترجمه گوگل] البته، دیگران درگیر بودند، اما پسر ما تمرکز اصلی نگرانی ما بود
- The focus of the nature program was the dire situation of the polar bear.
[ترجمه ترگمان] تمرکز برنامه طبیعت، وضعیت مهلک خرس قطبی بود
[ترجمه گوگل] تمرکز برنامه طبیعت، وضعیت شدید خرس قطبی بود
- They feel there should be a stronger focus on science in the elementary school curriculum.
[ترجمه ترگمان] آن ها احساس می کنند که باید تمرکز بیشتری بر روی علم در برنامه درسی مدارس ابتدایی وجود داشته باشد
[ترجمه گوگل] آنها احساس می کنند تمرکز بیشتری بر روی علم در برنامه درسی مدارس ابتدایی وجود دارد

(3) تعریف: degree of clarity and precision, esp. in an image presented by an optical system such as a camera.

- The focus is not very sharp in this shot, so her face looks a bit fuzzy.
[ترجمه Hesami] تمرکز/فوکوس در این عکس خیلی واضح نیست، به همین خاطر چهرش تار بنظر میرسه
[ترجمه ترگمان] فوکوس در این عکس خیلی شارپ نیست، بنابراین صورت او کمی گنگ به نظر می رسد
[ترجمه گوگل] تمرکز این تیر بسیار تیز نیست، بنابراین چهره اش کمی فاز است

(4) تعریف: the state of maximum visual clarity and precision.

- This is the only photograph that is truly in focus.
[ترجمه ترگمان] این تنها عکسی است که واقعا در فوکوس است
[ترجمه گوگل] این تنها عکس است که واقعا در تمرکز است

(5) تعریف: an adjustment on an optical device that will sharpen the image viewed.

- The focus on the microscope allowed her to see every detail of the cell.
[ترجمه M] تمرکز بر روی میکروسکوپ به او اجازه می دهد که هر جزء از سلول را ببیند
[ترجمه ترگمان] تمرکز بر روی میکروسکوپ به او این امکان را داد که تمام جزییات سلول را ببیند
[ترجمه گوگل] تمرکز بر روی میکروسکوپ اجازه می دهد او را به دیدن هر جزئیات از سلول
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: focuses, focusses, focusing, focussing, focused, focussed
(1) تعریف: to adjust (an optical device or the eyes) to produce a more distinct image.
مشابه: train

- With this camera, you'll need to focus the lens yourself.
[ترجمه ترگمان] با این دوربین، شما باید خود لنز را متمرکز کنید
[ترجمه گوگل] با استفاده از این دوربین، شما باید لنز را به خودتان متمرکز کنید

(2) تعریف: to concentrate (attention or efforts) on a central point or task.
مشابه: center, concentrate, converge, nail

- The teacher needed to focus more attention on the students who were lagging behind.
[ترجمه ترگمان] معلم باید توجه بیشتری به دانشجویان که پشت سر گذاشته بودند معطوف کند
[ترجمه گوگل] معلم نیاز به تمرکز بیشتر بر دانش آموزانی که عقب مانده بودند
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: focused (adj.)
• : تعریف: to concentrate one's attention or activity (usu. fol. by "on").
مشابه: center, concentrate, fasten

- I have trouble focusing on my work when I'm tired.
[ترجمه Winter] من وقتی خسته هستم برای تمرکز روی کارم دچار مشکل میشوم یا مشکل دارم
[ترجمه ترگمان] وقتی خسته می شوم روی کارم تمرکز می کنم
[ترجمه گوگل] زمانی که خسته شدم، تمرکز روی کار من مشکل دارم
- The researchers focused on the question of causation.
[ترجمه ترگمان] محققان بر مساله علیت متمرکز شدند
[ترجمه گوگل] محققان بر روی مسئله علیت تمرکز کردند

• center, hub; area in a dialog box which receives input (computers)
adjust the focus of; make clear, bring into focus; bring to a focus; concentrate
when you focus a camera on something or when a camera focuses on it, you adjust it so that it takes clear pictures.
if people focus their attention on something or if their attention is focused, they are concentrating on one thing or thinking and talking about that thing.
when you focus your eyes or when your eyes focus, you adjust them so that you can see clearly.
if you focus a ray of light, you direct it towards a particular point.
if special attention is being paid to something, you can say that it is the focus of interest or attention.

دیکشنری تخصصی

[سینما] آشکار / واضح - تصویر واضح - کانونی - واضح - وضوح - وضوح دقیق
[عمران و معماری] کانون
[کامپیوتر] متمرکز کردن بخشی از کادر گفتگو که آماده ی دریافت ورودی از صفحه کلید است . این بخش معمولاً به وسیله ی برجسته سازی با رنگ خاصی یا قرار دادن خط تشکیل شده از نقطه در اطراف یک دکمه به وجود می آید .
[برق و الکترونیک] کانون ؛ کانونش 1. نقطه ی همگرایی پرتوهای نور یا الکترونهای یک باریکه . 2. حرکت دادن عدسی یا تنظیم ولتاژ یا جریان برای دستیابی به کانون و تمرکز. - کانون
[زمین شناسی] کانون در زلزله شناسی، اولین نقطه گسیختگی یک زلزله، مکانی که انرژی کرنش نخستین بار به موج الاستیک تبدیل می شود.نقطه ای درون زمین که مرکز زمینلرزه است .
[نساجی] متمرکز - فکوس
[ریاضیات] کانون، به کانون آوردن، نکته، میزان کردن، نقطه ی احتراق، نقطه ی سوزان، متمرکز کردن
[پلیمر] کانون، متمرکز شدن، تمرکز کردن
[سینما] تنظیم تصویر - کانونی کردن (تصویر) - میزان بودن تصویر نسبت به فاصله عدسی دوربین وموضوع - میزان کردن عدسی برای وضوح تصویر - واضح کردن تصویر

مترادف و متضاد

کانون (اسم)
focus, club, fireplace

فاصله کانونی (اسم)
focus, focal length

مرکز توجه (اسم)
focus

کانون عدسی (اسم)
focus

نقطه تقاطع (اسم)
focus

قطب (اسم)
focus, axis, pole, hub, gudgeon

مرکز (اسم)
heart, base, seat, focus, capital, middle, center, station

متمرکز کردن (فعل)
epitomize, focus, fixate, centralize, concentrate, localize

میزان کردن (فعل)
range, tune, adjust, modulate, temper, regulate, collimate, focus, orient

متمرکز کردن توجه (فعل)
focus

بکانون اوردن (فعل)
focus

center of attraction


Synonyms: bull’s eye, center, core, cynosure, focal point, headquarters, heart, hub, limelight, locus, meeting place, nerve center, point of convergence, polestar, seat, spotlight, target


aim attention at


Synonyms: adjust, attract, bring out, center, centralize, concenter, concentrate, convene, converge, direct, fasten, fix, fixate, get detail, home in, home in on, hone in, join, key on, knuckle down, meet, move in, pinpoint, pour it on, put, rivet, sharpen, spotlight, sweat, zero in, zoom in


Antonyms: ignore, neglect


جملات نمونه

1. the focus of his speech was on iran
موضوع اصلی نطق او ایران بود.

2. the focus of several rays of light
کانون چندین پرتو نور

3. in focus
روشن،واضح،(عدسی) میزان (شده)،کانونی

4. i must focus my attention on one thing only
بایستی توجه خودم را فقط روی یک چیز متمرکز کنم.

5. out of focus
(عدسی و غیره) تنظیم نشده،نامیزان

6. out of focus
(تصویر تلویزیون و غیره) ناواضح،مبهم،ابر گرفته،(عدسی) نامیزان،ناکانونی

7. she was the focus of every man's attention
او مورد توجه همه ی مردان بود.

8. you must first focus the camera's lens
ابتدا باید عدسی دوربین را تنظیم کنی.

9. the tv is out of focus
(تصویر) تلویزیون میزان نیست.

10. to bring a camera into focus
دوربین عکاسی را میزان کردن

11. the convergence of rays in the focus of the lens
همگرایی اشعه در کانون عدسی

12. The noise made it hard for me to focus on work.
[ترجمه سعید بهزادی] سر و صدا، تمرکز بر کارم را برایم سخت کرد
[ترجمه Amir.m.q] با سر و صدا برایم سخت بود که روی کارم تمرکز کنم
[ترجمه ترگمان]این صدا برایم سخت بود که روی کار تمرکز کنم
[ترجمه گوگل]سر و صدا باعث شد که من تمرکز کنم بر کار

13. Focus on small goals instead of big ones.
[ترجمه علیرضا رحمتی] بجای اهداف بزرگ روی اهداف کوچک تمرکز کن
[ترجمه ترگمان]به جای پروژه های بزرگ بر روی اهداف کوچک تمرکز کنید
[ترجمه گوگل]تمرکز بر اهداف کوچک به جای آنهایی که بزرگ هستند

14. In the background, in soft focus, we see his smiling wife.
[ترجمه ترگمان]در پس زمینه، در فوکوس نرم، ما همسر خندان او را می بینیم
[ترجمه گوگل]در پس زمینه، در تمرکز نرم، ما همسر خندان او را می بینیم

15. should always learn from everything; should focus on in order to know more, know all.
[ترجمه ترگمان]همیشه باید از همه چیز یاد بگیرد؛ باید بر روی آن تمرکز کند تا بیشتر بداند، همه چیز را بداند
[ترجمه گوگل]همیشه باید از همه چیز یاد بگیرد باید به منظور شناخت بیشتر، همه چیز را تمرین کن

16. Try and focus your mind on your lessons.
[ترجمه ترگمان]سعی کنید ذهن خود را بر روی درس خود متمرکز کنید
[ترجمه گوگل]سعی کنید ذهن خود را در درس های خود تمرکز کنید

17. The secret of change is to focus all of your energy, not on fighting the old, but on building the new.
[ترجمه ترگمان]راز تغییر این است که تمام انرژی خود را متمرکز کنید، نه روی مبارزه با افراد مسن، بلکه بر روی ساختمان جدید
[ترجمه گوگل]راز تغییر این است که تمام انرژی خود را تمرکز کنید، نه بر مبارزه با پیر، بلکه برای ساختن جدید

18. Education is the current focus of public debate.
[ترجمه ترگمان]آموزش و پرورش کانون اصلی بحث عمومی است
[ترجمه گوگل]آموزش و پرورش تمرکز جاری بحث های عمومی است

19. The key focus of the marketing mix will be on price and distribution.
[ترجمه ترگمان]تمرکز اصلی آمیخته بازاریابی بر قیمت و توزیع است
[ترجمه گوگل]تمرکز کل مجموعه بازاریابی بر قیمت و توزیع خواهد بود

the focus of several rays of light

کانون چندین پرتو نور


to bring a camera into focus

دوربین عکاسی را میزان کردن


She was the focus of every man's attention.

او مورد توجه همه‌ی مردان بود.


The focus of his speech was on Iran.

موضوع اصلی نطق او ایران بود.


He focused his eyes on the page.

او چشمان خود را بر صفحه دوخت.


The magnifying glass focused the light on the paper.

ذره‌بین نور را روی کاغذ متمرکز کرد.


You must first focus the camera's lens.

ابتدا باید عدسی دوربین را تنظیم کنی.


I must focus my attention on one thing only.

بایستی توجه خودم را فقط روی یک چیز متمرکز کنم.


The TV is out of focus.

(تصویر) تلویزیون میزان نیست.


اصطلاحات

in focus

روشن، واضح، (عدسی) میزان (شده)، کانونی


out of focus

(تصویر تلویزیون و غیره) ناواضح، مبهم، ابر گرفته، (عدسی) نامیزان، ناکانونی


پیشنهاد کاربران

محور

1 - متمرکز کردن
2 - متمرکز شدن
3 - دقت کردن
4 - توجه کردن

تمرکز و توجه

Pay all your attention

تمرکز

a central point, as of attraction, attention, or activity
اگه دوست داشتید لایک کنید 🌌💎

دقت کردن. توجه

دقت نظر

focused on X themes : با محوریت موضوعات/موضوعی X بود

مدنظر

مدّ ِ نظر قرار دادن

توجه
تمرکز
توجه کردن

کانون
Focus ( or hypocenter )

توجه_دقت


تمرکز کردن

واقف بودن

کانون یابی - کانون یاب
auto focus=خودکانونی - کانون یابی خودکار

( اسم ) :کانون توجه
( فعل ) :
1 توجه داشتن، پرداختن به
2 متوجه چیزی بودن، بر حول چیزی بودن، بر محور چیزی گشتن/چرخیدن/دور زدن، پیرامون چیزی گردیدن
Discussion of each city network focuses on these tables
گفتگو پیرامون هر یک از شبکه های شهری بر حول این جداول می چرخد، گفتگو پیرامون هر یک از شبکه های شهری بر محور این جداول است

Pay attention to something or someone

Think about one thing

Direct to something

مرکز ، توجه کردن ، تمرکز کردن
each exercise focuses on a different grammar point
هر تمرین روی یک نکته ی گرامری متفاوت تمرکز می کند 🍦🍦

تاکید، توجه

اصل، موضوع اصلی

تمرکز کردن
مثال :
. He needs to focus more on his career
باید روی کارش بیشتر دقت کنه یا تمرکز کنه .

ممنون میشم اگر به کانال اینستاگرام من سر بزنید. میتونید لغات و اصطلاحات زبان انگلیسی رو همراه با مثال یاد بگیرید . 😉
languageyar@

تاکید


focus در طراحی وب سایت حالتی در فرم است فیلد انتخاب شده و در حال پر شدن را با نشانگر مشخص می کند . این حالت معادل فارسی ندارد یا حد اقل من نمی دانم دوستانی که خیلی به زبان پارسی حساس هستند که خیلی عالی است پیشنهادی ارائه دهند با سپاس فراوان

focus ( زبان‏شناسی )
واژه مصوب: کانون
تعریف: [اپتیک] نقطه‏ای بر روی محور عدسی که تصویر نقطه‏ای در بی‏نهایت بر روی آن تشکیل می‏شود|||[زبان شناسی] در ساخت اطلاع جمله، سازه‏ای که گوینده با استفاده از آهنگ یا نشانه‏ای دیگر آن را با تأکید بیان می‏کند|||[ژئوفیزیک] محل رها شدن انرژی زمین لرزه و آغاز شکستگی در درون زمین


کلمات دیگر: