صفت ( adjective )
حالات: emptier, emptiest
• (1) تعریف: holding, having, or containing nothing; lacking the customary or appropriate contents.
• مترادف: bare, vacant, vacuous, void
• متضاد: brimful, full
• مشابه: blank, clean, clear, devoid, hollow
- The bottom drawer is empty, so you can put your sweaters in there.
[ترجمه محمد رضا] کشوی پایینی خالیه پس میتونی ژاکت هایت را اونجا بزاری
[ترجمه ترگمان] کشوی پایینی خالیه، پس می تونی sweaters رو اونجا بذاری
[ترجمه گوگل] کشوی پایین خالی است، بنابراین شما می توانید ژاکت خود را در آنجا قرار دهید
- An empty wallet was lying on the pavement.
[ترجمه ترگمان] کیف پول خالی روی زمین افتاده بود
[ترجمه گوگل] یک کیف پول خالی روی پیاده رو بود
- The safe was empty of all his contents, not just the cash.
[ترجمه ترگمان] گاوصندوق خالی بود نه فقط پول
[ترجمه گوگل] ایمن از همه محتویاتش خالی بود، نه فقط پول نقد
• (2) تعریف: unoccupied by people or appropriate human activity.
• مترادف: clear, vacant
• متضاد: occupied
• مشابه: abandoned
- There was silence in the empty corridors.
[ترجمه ترگمان] در راهروها سکوت حک مفرما بود
[ترجمه گوگل] سکوت در راهروهای خالی وجود داشت
- The owners were worried when the restaurant was nearly empty at seven o'clock in the evening.
[ترجمه بهادر اسلامی] صاحب رستوان ها نگران بودن وقتی که ساعت ۷ شب هیچ مشتری نداشتن یا رستوران تقریبا خلوت بود . @لَنگویچ
[ترجمه آ وینا نوری] صاحبان رستوران نگران بودند که چرا رستوران در ساعت هفت شب خالی است
[ترجمه ترگمان] صاحبان رستوران ها نگران بودند که رستوران در ساعت هفت بعد از ظهر تقریبا خالی بود
[ترجمه گوگل] صاحبان نگران زمانی که رستوران در ساعت هفت شب نزدیک بود خالی بود
• (3) تعریف: lacking purpose, activity, or meaning.
• مترادف: aimless, hollow, insignificant, meaningless, purposeless, senseless, worthless
• متضاد: meaningful, purposeful, significant
• مشابه: barren, blank, frivolous, futile, idle, nugatory, null, superficial, trifling, trivial, useless, vacant, vain, void
- After his retirement, his life seemed empty.
[ترجمه ترگمان] بعد از بازنشستگی، زندگیش خالی به نظر می رسید
[ترجمه گوگل] پس از بازنشستگی، زندگی اش خالی بود
• (4) تعریف: lacking in intelligence, knowledge, or creative thought; vacuous.
• مترادف: blank, inane, senseless, vacant, vacuous
• متضاد: creative, deep
• مشابه: devoid, dull, futile, hollow, insipid, stupid, useless, wooden
- He may be good-looking, but he appears to have an empty mind.
[ترجمه ترگمان] شاید خوش قیافه باشد، اما به نظر می رسد ذهن خالی دارد
[ترجمه گوگل] او ممکن است خوب نگاه کند، اما به نظر می رسد که ذهن خالی داشته باشد
• (5) تعریف: lacking force; insincere; meaningless.
• مترادف: hollow, hypocritical, insincere
• متضاد: meaningful, sincere
• مشابه: devoid, false, meaningless
- empty praise
[ترجمه ترگمان] این تعریف و تمجید خالی بود
[ترجمه گوگل] ستایش خالی
• (6) تعریف: available for occupation; vacant; unoccupied.
• مترادف: clear, free, unoccupied, vacant
• متضاد: full, occupied
• مشابه: available, open
- She looked for an empty seat on the bus.
[ترجمه ترگمان] او به دنبال یک صندلی خالی روی اتوبوس بود
[ترجمه گوگل] او برای یک صندلی خالی در اتوبوس نگاه کرد
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: empties, emptying, emptied
• (1) تعریف: to remove or discharge the contents of; make empty.
• مترادف: discharge, unload, void
• متضاد: fill, replenish
• مشابه: clean, deplete, drain, dump, evacuate, exhaust, hollow, unburden, vacate
- Please empty the garbage can.
[ترجمه ترگمان] خواهش می کنم سطل آشغال رو خالی کن
[ترجمه گوگل] لطفا زباله را خالی کنید
- After being fired, he went into his office to empty his drawers.
[ترجمه ترگمان] پس از اخراج شدن، به دفترش رفت تا کشوها را خالی کند
[ترجمه گوگل] پس از اخراج، او را به دفتر خود رفت تا خیمه اش را خالی کند
• (2) تعریف: to transfer.
• مترادف: convey, move, transfer
• مشابه: take
- The company emptied its waste products into the river.
[ترجمه ترگمان] شرکت محصولات زائد خود را در رودخانه خالی کرد
[ترجمه گوگل] این شرکت مواد زائد را به رودخانه تخلیه کرد
- Empty the sliced apples into the pan.
[ترجمه ترگمان] سیب های بریده شده را به داخل ماهی تابه خالی کنید
[ترجمه گوگل] سیب های برش داده شده را به ظرف اضافه کنید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: emptily (adv.), emptiness (n.)
• (1) تعریف: to become empty.
• متضاد: fill
• مشابه: hollow
- The auditorium emptied quickly at the end of the concert.
[ترجمه سارا کاووسی] سالن اجتماعات در پایان کنسرت سریعا تخلیه شد.
[ترجمه ترگمان] تالار سخنرانی در پایان کنسرت به سرعت خالی شد
[ترجمه گوگل] سالن اجتماعات به سرعت در پایان کنسرت تخلیه شد
• (2) تعریف: to discharge (often fol. by out, into, or onto).
• مترادف: discharge
• مشابه: drain, evacuate, exhaust
- The river empties into the ocean.
[ترجمه ترگمان] رودخونه رو به اقیانوس خالی می کنه
[ترجمه گوگل] رودخانه به اقیانوس می رود