کلمه جو
صفحه اصلی

get


معنی : زایش، تولد، فهمیدن، فراهم کردن، کسب کردن، تصرف کردن، ربودن، رسیدن، تحصیل کردن، بدست اوردن، حاصل کردن، تهیه کردن، زدن
معانی دیگر : به دست آوردن، گرفتن، تحصیل کردن (چیزی)، گیر آوردن، دریافت کردن، رسیدن به، وارد شدن، رفتن، (از راه تلفن و رادیو و غیره) ارتباط برقرار کردن، رفتن و آوردن، شدن، درک کردن، وا داشتن، کردن، باعث شدن، محکوم شدن، آبستن شدن یا کردن، تولید کردن، پس انداختن (در مورد حیوانات)، (عامیانه) مجبور بودن، الزام داشتن، بایستن، (عامیانه - معمولا با have یا has) داشتن، فایق آمدن بر، از پا درآوردن، تسلط یافتن، خوردن به، به عنوان فعل معین و فعل مجهول، توله، بچه ی حیوان، (تنیس) برگشت توپ، تحصیل شده، کسب کرده، بدست امده، فرزند، عادت کردن، فائق امدن، درمورد جانوران زایش

انگلیسی به فارسی

تحصیل شده، کسب کرده، بدست آمده، فرزند، بدست آوردن، فراهم کردن، حاصل کردن، تحصیل کردن، تهیه کردن، فهمیدن، رسیدن، عادت کردن، ربودن، فائق آمدن، زدن، (درمورد جانوران) زایش،(درمورد جانوران) تولد


گرفتن، زایش، تولد، رسیدن، زدن، بدست اوردن، فراهم کردن، کسب کردن، تهیه کردن، فهمیدن، حاصل کردن، تحصیل کردن، ربودن، تصرف کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: gets, getting, got, gotten
(1) تعریف: to gain; obtain; acquire.
مترادف: achieve, acquire, attain, gain, obtain, procure, receive, secure
مشابه: extract, harvest, inherit, reach, realize, reap, take, win

- I need to get some things at the store.
[ترجمه آرزو رجبی پور] من نیاز دارم بعضی جیزها رودر فروشگاه تهیه کنم
[ترجمه یوسف نادری] باید چندتا چیز از فروشگاه بگیرم.
[ترجمه @arsham_snow2] من نیاز دارم یک چیزهایی از فروشگاه بخرم.
[ترجمه گوگل ترنسلیت] من نیاز دارم یه چیزهایی رو از فروشگاه بگیرم
[ترجمه نسرین رنجبر] باید یه چیزایی از فروشگاه بگیرم.
[ترجمه شبنم] من نیاز دارم که چیزهایی رو از مغازه بگیرم .
[ترجمه ترگمان] من باید یه سری چیزا تو فروشگاه پیدا کنم
[ترجمه گوگل] من باید چیزی در فروشگاه بگیرم
- Where did you get that unusual clock?
[ترجمه یوسف نادری] اون ساعت عجیب غریبو از کجا گرفتی؟
[ترجمه میلاد] این ساعت غیر عادی را از کجا گرفتی
[ترجمه مهدی] این ساعت عجیب را از کجا خریدی؟
[ترجمه پریسان] این ساعت عجیب را از کجا تهیه کردی؟
[ترجمه ایزدراد] آن ساعت غیر معمول را از کجا آوردی؟
[ترجمه ترگمان] اون ساعت غیر معمول رو از کجا گیر آوردی؟
[ترجمه گوگل] این ساعت غیرعادی را کجا گرفتی؟

(2) تعریف: to go after and bring back; fetch.
مترادف: fetch, retrieve
مشابه: bring, capture, seize, snatch, take

- I'll have to go upstairs and get my sweater.
[ترجمه میثم] من مجبور خواهم شد به طبقه بالا بروم و ژاکتم را بیاورم
[ترجمه آرزو رجبی پور] من باید به طبقه بالا بروم و ژاکت را بیاورم
[ترجمه یوسف نادری] باید برم طبقه بالا و پیراهن پشمی مو بیارم.
[ترجمه ترگمان] باید برم طبقه بالا و ژاکتم رو بیارم
[ترجمه گوگل] من باید به طبقه بالا برویم و ژاکت خودم را بگیرم

(3) تعریف: to be forced to succumb to or take; catch.
مترادف: catch, contract, take
مشابه: have, suffer

- I think I'm getting a cold.
[ترجمه amir] من فکر کنم سردم شده است
[ترجمه فاطمه] من فکر میکنم دارم سرما می خورم. ( در حال گرفتن سرماخوردگی هستم.
[ترجمه fatemeh] من فکر میکنم سردم شده است
[ترجمه رجبی پور] من فکنم سرما خوردم
[ترجمه Milad.learning] من فک کردم دارم سرما میخورم
[ترجمه ترگمان] فکر کنم دارم سرما می خورم
[ترجمه گوگل] من فکر می کنم سردی دارم
- After painting in the garage, he got a severe headache.
[ترجمه ترگمان] بعد از نقاشی توی گاراژ سردرد شدیدی داشت
[ترجمه گوگل] پس از نقاشی در گاراژ، او سردرد شدید را تجربه کرد

(4) تعریف: to cause to be in a particular state or to do a particular thing.
مترادف: induce, prompt
مشابه: convince, persuade, prevail upon, train

- He tried to get the window open, but it was completely stuck.
[ترجمه مینا] سعی کرد پنجره رو باز کنه اما ( پنجره ) گیر کرده بود
[ترجمه ترگمان] سعی کرد پنجره را باز کند، اما کام لا گیر کرده بود
[ترجمه گوگل] او سعی کرد پنجره را باز کند اما کاملا گیر افتاد
- Did you get your suitcase packed yet?
[ترجمه ترگمان] کیفت رو بسته بندی کردی؟
[ترجمه گوگل] آیا چمدان خود را بسته بندی کردید؟
- I just noticed that you got your hair cut.
[ترجمه ارزو] تنها من متوجه شدم شما موهاتونو کوتاه کردید
[ترجمه یوسف نادری] همین الان فهمیدم که موهاتو کوتاه کردی.
[ترجمه ترگمان] فقط متوجه شدم که موهات رو بریده
[ترجمه گوگل] من فقط متوجه شدم که شما برش موی خود را انجام دادید
- I couldn't get the new drill to work properly.
[ترجمه ترگمان] نمی تونستم درست کار کنم
[ترجمه گوگل] من نمی توانم مته جدید را به درستی کار کنم

(5) تعریف: to make ready; prepare.
مترادف: fix, make, prepare, ready
مشابه: cook

- I was in the middle of getting dinner when she called.
[ترجمه یوسف نادری] وسط شام خوردنم بودم که زنگ زد.
[ترجمه ترگمان] من وسط شام بودم که زنگ زد
[ترجمه گوگل] وقتی او را صدا زد، در وسط شام خوردن بود

(6) تعریف: to comprehend; understand.
مترادف: catch, comprehend, follow, grasp, perceive, realize, see, seize, sense, understand
متضاد: miss
مشابه: absorb, assimilate, digest, fathom, hear

- Do you get what I'm saying?
[ترجمه Sara] چیزی رو که میگم متوجه میشی؟
[ترجمه mana] ایا متوجه میشی که چی میگم؟!
[ترجمه ترگمان] می فهمی چی میگم؟
[ترجمه گوگل] آیا چیزی را که من می گویید دریافت می کنم؟
- I don't get the meaning of this sentence.
[ترجمه ترگمان] معنی این جمله را نمی فهمم
[ترجمه گوگل] معنای این جمله را نمی فهمم

(7) تعریف: to induce; persuade.
مترادف: induce, persuade
مشابه: cajole, coax, convince, influence, prevail upon, prompt, wheedle

- How did you get him to agree?
[ترجمه ترگمان] چطور راضیش کردی موافقت کنه؟
[ترجمه گوگل] چگونه او را به توافق رساندید؟

(8) تعریف: to cause (someone or something) to begin the doing of something.

- It can be hard to get the kids moving in the morning.
[ترجمه ترگمان] به سختی می توان بچه ها را در صبح به حرکت درآورد
[ترجمه گوگل] بچه ها در صبح حرکت می کنند
- Don't get him talking on that subject; he'll never stop.
[ترجمه ترگمان] راجع به این موضوع حرف نزن، هیچ وقت دست از این کار بر نمی دارد
[ترجمه گوگل] او را در این موضوع صحبت نکنید؛ او هرگز متوقف نخواهد شد

(9) تعریف: to evoke an emotional response; affect.
مترادف: affect, impress, move, stir, touch
مشابه: arouse, excite, stimulate

- This part of the music always gets me.
[ترجمه ترگمان] این قسمت از موسیقی همیشه منو میگیره
[ترجمه گوگل] این قسمت از موسیقی همیشه مرا می برد

(10) تعریف: to take revenge on.
مترادف: avenge, pay, revenge
مشابه: punish, retaliate

- He said he'd get me for talking to the police.
[ترجمه Farhood] اون گفت: به خاطر همکاری ( همدستی ) با پلیس، از من انتقام خواهد گرفت
[ترجمه ترگمان] اون گفت که من رو به خاطر حرف زدن با پلیس می گیره
[ترجمه گوگل] او گفت که من برای صحبت با پلیس می خواهم
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: get across, get along
(1) تعریف: to reach or arrive (often fol. by "to").
مترادف: arrive, come, show up

- Traffic was heavy, so we didn't get to the beach until noon.
[ترجمه پوریا] ترافیک سنگین بود، بنابراین تا ظهر به ساحل نرسیدیم
[ترجمه ترگمان] ترافیک سنگین بود، بنابراین تا ظهر به ساحل نرسیدیم
[ترجمه گوگل] ترافیک شدید بود، بنابراین تا ظهر تا ساحل نرسیده بودیم
- Could you tell me how to get to the airport?
[ترجمه ترگمان] میتونی بهم بگی چطور به فرودگاه برسم؟
[ترجمه گوگل] می توانید به من بگویید که چگونه می توانید به فرودگاه بروید؟
- He got home late last night.
[ترجمه دلارام] او در اواخر شب گذشته ب خانه رسید
[ترجمه ترگمان] دیشب دیر به خانه رسید
[ترجمه گوگل] او شب گذشته شب گذشته بود

(2) تعریف: to become; to change from one condition or state to another.
مترادف: become, grow
مشابه: develop, go, take

- I need to take a break because I'm getting tired.
[ترجمه ترگمان] باید یه استراحتی بکنم چون دارم خسته میشم
[ترجمه گوگل] من نیاز به یک تعطیلات دارم چون خسته هستم
- It's time to go; it's getting late.
[ترجمه ترگمان] وقت رفتنه، داره دیر می شه
[ترجمه گوگل] وقت رفتن است؛ داره دیر میشه

(3) تعریف: to move oneself, or succeed in moving oneself, so as to be in a different (specified) position or state with respect to something else.

- I was getting out of bed when I fell.
[ترجمه خبازی اشرف] وقتی داشتم از تخت بلند می شدم آنوقت افتادم
[ترجمه ترگمان] وقتی افتادم، داشتم از رختخواب بیرون می رفتم
[ترجمه گوگل] وقتی سقوط کردم از تخت خارج شدم
- The thief got into the house through the basement window.
[ترجمه ترگمان] دزد از پنجره زیرزمین وارد خانه شد
[ترجمه گوگل] دزد به داخل خانه از طریق پنجره زیرزمین وارد شد
- The cat got up the tree easily but couldn't get down.
[ترجمه دلارام] گربه ب راحتی از درخت بالا رفت اما نتوانست پایین بیاید
[ترجمه ترگمان] گربه به راحتی درخت را بلند کرد ولی نمی توانست پایین بیاید
[ترجمه گوگل] گربه به راحتی درخت را می برد اما نمی توانست پایین بیاید
- She was in the hospital, but she got out yesterday and she's doing well at home.
[ترجمه یوسف نادری] او دیروز در بیمارستان بود، اما دیروز مرخص شد و الان توی خونست و حالش خوبه.
[ترجمه ترگمان] او در بیمارستان بود، اما دیروز بیرون آمد و در خانه خوب کار می کرد
[ترجمه گوگل] او در بیمارستان بود، اما او روز گذشته را ترک کرد و در خانه به خوبی کار می کرد

(4) تعریف: to begin the doing of something; start.
مترادف: begin, start
مشابه: proceed

- We'll need to get going early in the morning.
[ترجمه یوسف نادری] ما باید صبح زود بریم.
[ترجمه ترگمان] صبح زود باید زود بریم
[ترجمه گوگل] ما باید صبح زود بیدار شویم

(5) تعریف: to be in the process of reaching a certain state, or to accomplish this process (fol. by a stative verb in the infinitive).
مشابه: become

- He's getting to be good friends with the boy who lives next door.
[ترجمه ترگمان] اون قراره با پسری که در همسایگی زندگی می کنه دوست خوبی باشه
[ترجمه گوگل] او دوست پسر خوبی است که در کنار هم زندگی می کند
- I got to know him quite well eventually.
[ترجمه ترگمان] بالاخره او را کاملا خوب می شناختم
[ترجمه گوگل] من باید او را به خوبی در نهایت می دانم
- The longer I knew her, the more I got to like her.
[ترجمه Farhood] هر چه بیشتر اون دختره رو میشناختم، بیشتر ازش خوشم میومد
[ترجمه ترگمان] هر چه بیشتر او را می شناختم، بیشتر او را دوست می داشتم
[ترجمه گوگل] دیگر من او را می شناختم، بیشتر او را دوست دارم

(6) تعریف: to have the opportunity or chance (to do something).

- The kids were happy because they got to stay up late and watch a scary movie.
[ترجمه ترگمان] بچه ها خوشحال بودند چون باید دیر بیدار می ماندند و فیلم ترسناکی را تماشا می کردند
[ترجمه گوگل] بچه ها خوشحال بودند زیرا آنها دیر شده بودند و فیلم ترسناکی را تماشا می کردند
- Did you get to see many museums when you were in Washington?
[ترجمه ترگمان] وقتی تو واشنگتن بودی خیلی موزه دیدی؟
[ترجمه گوگل] آیا شما در مواجهه با بسیاری از موزه ها در واشنگتن دیدید؟
اسم ( noun )
عبارات: get on
• : تعریف: in tennis and other sports, a difficult return of a ball.
مترادف: retrieve

• receive; obtain; purchase; take; understand; be infected (with a disease); arrive; come; become; cause; bring; persuade
get often has the same meaning as `become'. for example, if something gets cold, it becomes cold. see also got.
get can be used instead of `be' to form passives.
if you get into a particular state or situation, you start being in that state or situation.
to get somewhere means to move or arrive somewhere.
if you get someone or something into a particular position, state, or situation, you cause them to be in that position, state, or situation.
if you get someone to do something, you ask or tell them to do it, and they do it.
if you get something done, you cause it to be done.
if you get something, you obtain it.
if you get someone something, or if you get it for them, you bring it to them or obtain it for them.
if you get the time or opportunity to do something, you have the time or opportunity to do it.
if you get a particular idea or feeling, you have it or experience it.
if you get an illness or disease, you become ill with it.
if you get to do something, you eventually do it.
if you get moving or get going, you begin to move or to do something.
if you get to a particular stage in an activity, you reach that stage.
when you get a train or bus, you make a journey by train or bus.
if something is getting to you, it is making you suffer physically or mentally.
if something gets you, it annoys you; used in speech.
if you get a joke or get the point of something, you understand it.
people often say `you get' instead of `there is' or `there are' when they are saying that something exists, happens, or can be experienced.
get across ... if you get an idea or argument across, you succeed in making people understand it. get ahead ... if you get ahead, you are successful in your career; an informal expression. get along
get back ... 1. if you get back something that you used to have, you have it once again. 2. if you tell someone to get back, you are telling them to move away from something or someone. get back to ... 1. if you g
get down ... 1. if something gets you down, it makes you unhappy; an informal use. 2. if you get down what someone is saying, you write it down. 3. if you get food down, you manage to swallow it, bu
get in ... 1. when a train, bus, or plane gets in, it arrives. 2. when a political party or a politician gets in, they are elected. 3. in a conversation, if you get a remark in, you eventually manage to say som
get off ... 1. if you get something off, you remove it. 2. if someone is given a very small punishment for breaking a law or rule, you can say that they got off with this punishment. 3. you say `get off' or
if you get round or get around to doing something, you do it after a delay, because you were previously too busy or were reluctant to do it.
get through ... 1. if you get through a task, you succeed in completing it. 2. if you get through an unpleasant experience or time, you manage to live through it. 3. if you get through a large amount of something, you
get up ... 1. if you are sitting or lying and then get up, you rise to a standing position. 2. when you get up in the morning, you get out of bed. 3. see also get-up. get up to .. what someone gets up to

Simple Past: got, Past Participle: gotten


دیکشنری تخصصی

[کامپیوتر] حاصل کردن ؛ بدست آوردن ؛ گرفتن
[ریاضیات] رسیدن، داریم، به دست آوردن، به دست می آید

مترادف و متضاد

seize


زایش (اسم)
get, birth, bearing, generation, procreation

تولد (اسم)
get, birth, nascence, nascency, geniture

فهمیدن (فعل)
comprehend, sense, get, realize, savor, understand, perceive, see, fathom, grasp, figure out, discern, catch, rumble, follow, savvy, conceive, penetrate, plug in

فراهم کردن (فعل)
get, collect, establish, obtain, troop, create

کسب کردن (فعل)
get, gain, earn

تصرف کردن (فعل)
grab, get, hold, occupy

ربودن (فعل)
abduct, hijack, snatch, rob, steal, grab, abstract, get, usurp, bag, ravish, hook, subduct, purloin, reave, shanghai, suck in

رسیدن (فعل)
accede, achieve, attain, get, arrive, come, gain, receive, land, aim, amount, maturate, pull up, strand, run up, ripen

تحصیل کردن (فعل)
win, achieve, get, study, earn, procure

بدست اوردن (فعل)
win, attain, get, gain, receive, have, acquire, earn, procure, obtain, reap, enter, catch

حاصل کردن (فعل)
get, acquire, obtain, afford, generate

تهیه کردن (فعل)
get, process, supply, afford, administer, cater, provide, furnish, purvey, administrate, harness, put out

زدن (فعل)
cut off, cut, attain, get, strike, stroke, hit, play, touch, bop, lop, sound, haze, amputate, beat, slap, put on, tie, fly, clobber, slat, belt, whack, drub, mallet, chap, throb, imprint, knock, pummel, bruise, pulsate, spray, bunt, pop, frap, smite, nail, clout, poke, ding, shoot, pound, inject, lam, thwack, snip

come into possession of; achieve


Synonyms: access, accomplish, acquire, annex, attain, bag, bring, bring in, build up, buy into, buy off, buy out, capture, cash in on, chalk up, clean up, clear, come by, compass, cop, draw, earn, educe, effect, elicit, evoke, extort, extract, fetch, gain, get hands on, glean, grab, have, hustle, inherit, land, lock up, make, make a buy, make a killing, net, obtain, parlay, pick up, procure, pull, rack up, realize, reap, receive, score, secure, snag, snap up, snowball, succeed to, take, wangle, win


Antonyms: fail, lose, miss, pass


fall victim to


Synonyms: accept, be afflicted with, become infected with, be given, be smitten by, catch, come down with, contract, get sick, receive, sicken, succumb, take


Antonyms: overtake, overthrow


Synonyms: apprehend, arrest, bag, beat, capture, catch, collar, defeat, grab, lay hold of, lay one’s hands on, nab, nail, occupy, overcome, overpower, secure, take, trap


Antonyms: give in, surrender, yield


come to be


Synonyms: achieve, attain, become, come over, develop into, effect, go, grow, realize, run, turn, wax


understand


Synonyms: acquire, catch, catch on to, comprehend, fathom, figure out, follow, gain, get into one’s head, hear, know, learn, look at, memorize, notice, perceive, pick up, receive, see, take in, work out


Antonyms: misconstrue, misunderstand


arrive


Synonyms: advance, blow in, come, come to, converge, draw near, land, make it, reach, show, show up, turn up


Antonyms: depart, leave


contact for communication


Synonyms: get in touch, reach


Antonyms: lose


arrange, manage desired goal


Synonyms: adjust, contrive, dispose, dress, fit, fix, make, make up, order, prepare, ready, straighten, succeed, wangle


Antonyms: fail, mismanage


convince, induce


Synonyms: argue into, beg, bring around, coax, compel, draw, influence, persuade, press, pressure, prevail upon, prompt, provoke, sway, talk into, urge, wheedle, win over


Antonyms: discourage, dissuade


have an effect on


Synonyms: affect, amuse, arouse, bend, bias, carry, dispose, entertain, excite, gratify, impress, influence, inspire, move, predispose, prompt, satisfy, stimulate, stir, stir up, strike, sway, touch


produce offspring


Synonyms: beget, breed, generate, procreate, produce, propagate, sire


irritate, upset


Synonyms: aggravate, annoy, bother, bug, burn, exasperate, gall, get someone’s goat, irk, nettle, peeve, pique, provoke, put out, rile, rub the wrong way, try, vex


Antonyms: calm, please, soothe


confuse


Synonyms: baffle, beat, bewilder, buffalo, confound, discomfit, disconcert, distress, disturb, embarrass, mystify, nonplus, perplex, perturb, puzzle, stick, stump, upset


Antonyms: understand


جملات نمونه

to get home early

زود به خانه رفتن


1. get a doctor directly!
فورا دکتر بیاورید!

2. get a firm grip on the racket!
راکت را محکم بگیر!

3. get ahold of the steering wheel firmly and don't be afraid
فرمان اتومبیل را محکم بگیر و نترس.

4. get ahold of yourself and don't cry
خودت را کنترل کن و گریه نکن.

5. get esfahan so i may talk to my brother
اصفهان را بگیر تا با برادرم حرف بزنم !

6. get going!
شروع کن !،راه بیفت !،یاالله !

7. get her to sing
وادارش کن آواز بخواند.

8. get lost, you scum!
پست فطرت،بروگمشو!

9. get me some tea!
قدری چای بیار!

10. get off the grass!
از چمن خارج شو!

11. get off this chair, it's mine!
از این صندلی بلند شو،مال من است !

12. get on your hind legs and help me!
پاشو و بمن کمک کن !

13. get out, you don't belong here!
برو،اینجا جای تو نیست !

14. get set to run
آماده ی دویدن شدن

15. get the b. b. c. !
رادیو لندن را بگیر!

16. get the door to close properly
کاری کن که در درست بسته شود.

17. get the facts at their source
واقعیت ها را از سرچشمه ی آنها بگیر.

18. get the hell out of here!
از اینجا گورت را گم کن !

19. get up and drink of the fresh morning air!
برخیز و هوای تازه ی بامدادی را تنفس کن !

20. get (one) off
(خودمانی) نشئه شدن،سرمست شدن،انزال کردن

21. get (oneself) into shape
(با ورزش) خود را ورزیده کردن،چست و چالاک کردن

22. get (or be) booted out
اخراج شدن،با تیپا بیرون شدن

23. get (or be) hip to
(خودمانی) درباره ی چیزی خبره و آگاه شدن

24. get (or be) on intimate terms with someone
باکسی صمیمی بودن،با کسی خیلی نزدیک بودن

25. get (or come) down to brass tacks
به اصل قضیه پرداختن،سرمطلب اصلی رفتن

26. get (or have) one's number
(خودمانی) به ماهیت کسی پی بردن،خوب شناختن

27. get (or have) one's wind up
عصبی شدن یا بودن،دستپاچه شدن یا کردن،دلهره داشتن

28. get (or have) the best of
1- شکست دادن،پیشی گرفتن،فایق شدن بر

29. get (or have) the better of
پیشی گرفتن،بردن،فایق آمدن بر،چیره شدن

30. get (or have) the drop on
1- (در تیراندازی کاوبوی ها و غیره) از دیگری زودتر هفت تیر کشیدن و تیر خالی کردن 2- بر دیگری سبقت گرفتن (یا امتیاز یافتن)

31. get (or have) the goods on
(آمریکا - عامیانه) درباره ی سوابق سو کسی اطلاعات داشتن یا کشف کردن

32. get (or have) the hang of
قلق کاری یا چیزی را آموختن،اسلوب عملکرد (چیزی را) یادگرفتن،لم کاری را آموختن،عادت کردن به

33. get (or have) the jump on
(خودمانی) از دیگری (یا دیگران) جلو زدن (از)،سبقت گرفتن (از)،پیشدستی کردن

34. get (or have) wind of
مطلع شدن،بو بردن،کاشف به عمل آوردن

35. get (or hold) the whip hand over somebody
(انگلیس - عامیانه) بر کسی مسلط بودن

36. get (or keep) the ball rolling
(امریکا - عامیانه) شروع به کار یا فعالیت کردن،ادامه دادن

37. get (or knock or lick) something into shape
سر و صورت دادن به چیزی،سامان بخشیدن

38. get (or put) one's back up
(عامیانه) 1- عصبانی کردن یا شدن 2- پافشاری کردن،سماجت کردن

39. get (or sink) one's teeth into
کاملا سرگرم (چیزی) شدن

40. get (something) on the road
(چیزی را) آغاز کردن،راه انداختن

41. get a bang out of (something)
(از چیزی) لذت بردن

42. get a bun on
(امریکا - خودمانی)مست کردن،سیاه مست شدن

43. get a haircut
سلمانی رفتن

44. get a handle on
(عامیانه) از پس چیزی یا کاری برآمدن،درک کردن،سر از (کاری) درآوردن

45. get a kick out of something (or someone)
از چیزی (یا کسی) لذت بردن،خوش آمدن از

46. get a life
یک فرصت دیگر (به دست آوردن)،یک شانس دیگر

47. get a line on
(عامیانه) اطلاعات کسب کردن (درباره ی چیزی)،دریافتن،خبر گرفتن

48. get a load of
(خودمانی) 1- گوش کردن،شنیدن 2- دیدن،نگاه کردن

49. get a move on
(امریکا - خودمانی) 1- نزدیک شدن (به منظور دستگیر کردن) 2- شتاب کردن،به هم جنبیدن

50. get a rap on (or over) the knuckles
(خودمانی) مورد نکوهش یا گوشمالی قرار دادن

51. get a word in edgeways
(صحبت متکلم وحده ای را قطع کردن و حرفی زدن) حرف کسی را قطع کردن

52. get about
1- از جایی به جایی رفتن،تحرک داشتن 2- معاشرت زیاد کردن،رفت و آمد کردن 3- (خبر و غیره) پراکنده شدن،منتشر شدن

53. get across
(معنی و غیره) رساندن،فهماندن،بیان کردن

54. get across
1- به وضوح بیان کردن،تفهیم کردن 2- فهمیدن،درک کردن

55. get after
(عامیانه) تعقیب کردن،پاپی کسی شدن،وادار کردن

56. get ahead
جلو زدن،پیشی گرفتن

57. get ahead of
جلو زدن از،برتری یافتن بر،بهتر شدن از

58. get along
1- پیش رفتن 2- موفق بودن 3- جور بودن (با دیگران)،ساختن 4- (گفتاری) رفتن،دور شدن

59. get along (with)
سازگاری داشتن (با)،مماشات کردن با

60. get anyplace
(عامیانه) موفق شدن،به جایی رسیدن

61. get around
1- (به جای برخورد با چیزی آن را) دور زدن 2- رجوع شود به: get about

62. get around to
1- وقت یا فرصت (انجام کاری را) داشتن،مجال داشتن 2- (به کاری) پرداختن

63. get at
1- رسیدن به،نزدیک شدن،دست یافتن 2- آگاه شدن به،دریافتن 3- اشاره کردن به،کنایه وار گفتن 4- (با تهدید یا تطمیع) تحت تاثیرقرار دادن

64. get away
1- رفتن،عزیمت کردن 2- گریختن،فرار کردن 3- آغاز کردن (مسابقه)

65. get away with
(خودمانی) جان سالم به در بردن،گیرنیفتادن،قسر در رفتن

66. get away with murder
(خودمانی) خلاف کردن و تنبیه نشدن،خودسرانه عمل کردن

67. get back
1- بازگشتن 2- باز یافتن،دوباره به دست آوردن 3- عمل متقابل کردن،تلافی کردن

68. get behind
1- به عقب یا پشت (چیزی) رفتن 2- پشتیبانی کردن،حمایت کردن 3- (در پرداخت قسط یا قرض) عقب افتادن،نکول کردن

69. get by
1- کفاف دادن،پذیرفتنی بودن 2- گیر نیفتادن،قسر در رفتن،دستگیر نشدن 3- گذران کردن

70. get cracking
تند حرکت کردن،به جنب و جوش افتادن

to get money

پول به دست آوردن


He got a good seat.

صندلی خوبی گیر آورد.


he got no answer

جوابی دریافت نکرد


He got to school at 8 o'clock.

ساعت 8 به مدرسه رسید.


get the B.B.C.!

رادیو لندن را بگیر!


Get Esfahan so I may talk to my brother.

(شماره‌ی)اصفهان را بگیر تا با برادرم حرف بزنم.


get me some tea!

قدری چای بیار!


go get the books!

برو کتاب‌ها را بیاور!


to get a disease

بیمار شدن


to get sad

اندوهگین شدن


I don't get it.

آن را درک نمی‌کنم.


Get her to sing.

وادارش کن آواز بخواند.


Get the door to close properly.

کاری کن که در درست بسته شود.


He got his hands dirty.

دست‌هایش را کثیف کرد.


He got ten years for robbery.

به جرم دزدی ده سال محکوم شد.


He got her with child.

او را آبستن کرد.


He has got to go.

او باید برود.


He has got blue eyes.

او چشمان آبی دارد.


His illness finally got to him.

بالأخره بیماریش او را از پا درآورد.


One of these days they will finally get him.

یکی از این روزها بالأخره به حسابش خواهند رسید.


The bullet got him in the leg.

گلوله به پایش خورد.


to get praised

مورد تحسین واقع شدن


what are you getting at?

منظورت چیست؟


Someday, I'll get back at him.

روزی سزای عملش را خواهم داد.


He gets behind in his rent payment.

در پرداخت کرایه نکول می‌کند.


He gets by with a little income.

او با درآمدی کم گذران می‌کند.


Let's get down to details!

بیایید به جزئیات بپردازیم !


I tried to convince her but I got nowhere.

کوشیدم او را مجاب کنم؛ ولی به جایی نرسیدم.


I got off the train in Ghom.

در قم از ترن پیاده شدم.


do you get off for Norooz?

آیا نوروز تعطیلی دارید؟


He is getting on in years.

دارد شکسته می‌شود.


He got over his losses.

ضررهای خود را جبران کرد.


Hassan was offended but he soon got over it.

حسن رنجیده شد؛ ولی به‌زودی آن را فراموش کرد.


It got so that I could not tolerate him anymore.

کار به جایی رسید که دیگر نمی‌توانستم او را تحمل کنم.


I couldn't get my meaning through to him.

نتوانستم مقصود خود را به او بفهمانم.


اصطلاحات

get away with

(عامیانه) جان سالم به در بردن، گیرنیفتادن، قسر در رفتن


get about

1- از جایی به جایی رفتن، تحرک داشتن 2- معاشرت زیاد کردن، رفت و آمد کردن 3- (خبر و غیره) پراکنده شدن، منتشر شدن


get across

1- به وضوح بیان کردن، تفهیم کردن 2- فهمیدن، درک کردن


get after

(عامیانه) تعقیب کردن، پاپی کسی شدن، وادار کردن


get along (with)

سازگاری داشتن (با)، همراهی کردن با


get around

1- (به جای برخورد با چیزی آن را) دور زدن 2- رجوع شود به: get about


get around to

1- وقت یا فرصت (انجام کاری را) داشتن، مجال داشتن 2- (به کاری) پرداختن


get at

1- رسیدن به، نزدیک شدن، دست یافتن 2- آگاه شدن به، دریافتن 3- اشاره کردن به، کنایه‌وار گفتن 4- (با تهدید یا تطمیع) تحت‌تأثیرقرار دادن


get away

1- رفتن، عزیمت کردن 2- گریختن، فرار کردن 3- آغاز کردن (مسابقه)


get back

1- بازگشتن 2- باز یافتن، دوباره به دست آوردن 3- عمل متقابل کردن، تلافی کردن


get behind

1- به عقب یا پشت (چیزی) رفتن 2- پشتیبانی کردن، حمایت کردن 3- (در پرداخت قسط یا قرض) عقب افتادن، نکول کردن


get by

1- کفاف دادن، پذیرفتنی بودن 2- گیر نیفتادن، قسر در رفتن، دستگیر نشدن 3- گذران کردن


get down

1- پایین رفتن 2- (از اسب و اتومبیل و غیره) پیاده شدن


get down to

(به کاری) پرداختن، مورد ملاحظه قرار دادن


get in (on)

1- داخل شدن، وارد شدن 2- ملحق شدن یا کردن (به دسته یا کلوپی)، پیوستن به 3- صمیمی شدن با، رابطه‌ی نزدیک برقرار کردن با


get it

1- فهمیدن، درک کردن 2- تنبیه شدن، ادب شدن


get nowhere

به جایی نرسیدن، موفق نشدن، به هدف نرسیدن


get off

1- پیاده شدن، خارج شدن از، برون شدن


get off

2- رفتن، عازم شدن، (هواپیما) به پرواز درآمدن 3- گریختن 4- از مجازات نجات دادن، رهایی دادن، (جرم را) تخفیف دادن 5- (مسابقه و غیره) آغاز کردن 6- گفتن، اداکردن 7- تعطیلی یا مرخصی داشتن


get off on

(عامیانه) برخوردار شدن از، لذت بردن از


get on

1- داخل شدن، روی (چیزی) رفتن، سوار شدن 2- پوشیدن، به پوست خود مالیدن یا زدن 3- ادامه دادن، پیشرفت کردن 4- پیر شدن


get on

5- امرار معاش کردن، ساختن با 6- جور بودن با، (در مورد مد و رنگ) به هم خوردن


get (one) off

(عامیانه) نشئه شدن، سرمست شدن، انزال کردن


get on for

(انگلیس) نزدیک شدن یا بودن، بالغ شدن بر


get out

1- بیرون رفتن، خارج شدن 2- رفتن، عزیمت کردن 3- بیرون آوردن، در آوردن 4- افشا شدن 5- منتشر شدن یا کردن، اعلام شدن یاکردن


get over

1- بهبود یافتن، جبران کردن، دوباره به دست آوردن، بازیافتن


get over

2- فراموش کردن، نادیده انگاشتن


get rid of

از سربازکردن، دک کردن


get somewhere

موفق شدن، به جایی رسیدن


get so (that)

(عامیانه) کار به جایی رسید که


get there

(عامیانه) موفق شدن، به جایی رسیدن


get through

1- تمام کردن، خاتمه یافتن، به پایان رسیدن 2- دوام آوردن، باقی ماندن 3- ارتباط برقرار کردن، تفهیم کردن


get to

1- ارتباط برقرار کردن با، دسترسی یافتن به 2- (با تهدید و تطمیع) تحت‌تأثیر قرار دادن


get together

1- جمع آوری کردن، گرد آوردن، انباشتن 2- تجمع کردن، گردهم آمدن 3- (عامیانه) توافق کردن


get up

1- برخاستن، پاشدن، بلند شدن (از صندلی یا بستر) 2- به هم جور کردن، انشا کردن، سازمان دادن


پیشنهاد کاربران

برداشتن
Collect


Get به معنی رسیدن هم می شود مثال get homeرسیدن به خانه

GET adjective ( get صفت )

1. get married ازدواج کردن
We’re getting married next year – the wedding will be in August.

ما سال آینده ازدواج خواهیم کرد - عروسی در ماه آگوست خواهد بود.



2. get divorced طلاق گرفتن
Brenda got divorced ten years ago, and she hasn’t seen her ex - husband since!

بِرِنا ۱۰ سال پیش طلاق گرفت و از اون موقع تا بحال شوهر سابقش رو ندیده.



3. get angry عصبانی شدن
My sister gets really angry when I borrow her clothes without telling her.

خواهرم وقتی بدون هماهنگی لباسهاشو قرض می گیرم به شدت عصبانی می شه.



4. get tired خسته شدن
It’s late and I’m getting tired. Let’s go home.

الان دیر وقته و من هم خسته شدم. بیا بریم خونه.



5. get dark تاریک شدن
The theater’s getting dark – I think the movie is starting!

سینما داره تاریک میشه - فکر کنم فیلم داره شروع می شه.



6. get lost گم شدن
Philip got lost in the NYC subway and had to ask for directions to Times Square.

فیلیپ در مترو نیویورک گم شد و مجبور شدن مسیرهای منتهی به سمت تایم اسکوار رو سوال کنه.





GET comparative ( get تفضیلی صفت )

7. get better بهتر شدن
Larissa’s getting better at dancing. She practices every day.

رقص لاریسا داره بهتر می شه. او هر روز داره تمرین میکنه.



8. get worse بدتر شدن
If your headache gets worse, you should see a doctor.

اگر سر درد شما بدتر شد باید پیش دکتر برید.



9. get more expensive گران تر شدن
It’s getting more and more expensive to buy an apartment in Rio de Janeiro.

قیمت آپارتمان در ریو دژنرو داره گران و گرانتر می شه.



10. get safer ایمن تر شدن
Buying things online has gotten safer with tools like PayPal.

با استفاده از ابزارهایی مثل پی پل، خریدهای اینترنتی مطمن تر شده است.



11. get more important مهم تر شدن
It’s getting more important to speak multiple languages in today’s globalized world.

در دهکده جهانی امروزی صحبت کردن به چند زبان داره اهمیت بیشتری پیدا می کنه.

12. get deeper عمیق تر شدن
Be careful – the water gets deeper quickly on that side of the pool.

مراقب باش - آب در آن سمت استخر به سرعت عمیق می شه.



GET preposition ( phrasal verbs ) get عبارتهای فعلی ) حرف اضافه )

13. get up بیدار شدن
My alarm clock goes off at 6:30, but I don’t get up until 7:15.

ساعت ۶:۳۰ ساعتم زنگ می زنه، اما من تا ساعت ۷:۱۵ بیداره نمی شم.



14. get along with کنار آمدن با
I get along really well with my colleagues. They’re a pleasure to work with.

من خیلی خوب با همکارانم کنار میام. کار کردن با آنها خیلی لذت بخشه.



15. get into داخل شدن به
How did the dog get into the house? He’s supposed to stay outside!

این سگ چطوری داخل خونه شده؟ قرار بود بیرون بمونه!



16. get out بیرون آمدن از
Randall got out of the car to check the tires.

رندل از اتومبیل بیرون آمد تا تایرها رو چک کنه.



17. get around گشتن اطرافِ
It’s very easy to get around Berlin – there’s a great subway system.

خیلی راحت می شه اطراف برلین رو گشت - چون سیستم مترو خیلی فوق العاده ای هست.



18. get together دور هم جمع شدن
My family always gets together for major holidays like Christmas and New Year’s.

خانواده من همیشه در تعطیلات مهمی مثل کریسمس و سال نو دور هم جمع می شن.





GET a place = arrive ( get رسیدن =یک مکان )

19. get to the office رسیدن به دفتر کار
My boss always gets to the office by 7:30 AM.

رییسم همیشه تا ساعت ۷:۳۰ به دفتر کار میرسه.



20. get home رسیدن به خانه
I had to work overtime, so I didn’t get home until midnight.

مجبور به اضافه کار بودم، به همین خاطر نصفه شب به خونه رسیدم.



21. get to the train station رسیدن به ایستگاه قطار
When they got to the train station, they realized they’d left their tickets at home.

وقتی آنها به ایستگاه قطار رسیدن متوجه شدن که بلیطها رو در خانه جا گذاشتن.



22. get there رفتن به آنجا
I don’t know exactly where the post office is. Could you tell me how to get there?

دقیقا اداره پست رو بلد نیستم. میشه بهم بگید چطوری اونجا برم؟





GET = receive ( get =دریافت کردن )

23. get an e - mail ایمیل دریافت کردن
Did you get my e - mail?

آیا ایمیل من رو دریافت کردید؟



24. get a present کادو گرفتن
I got lots of presents for my birthday this year.

امسال برای تولدم یه عالمه کادو گرفتم.



25. get grades نمره گرفتن
If you get good grades in high school, you can get into a good college.

اگه در دبیرستان نمرات خوب بگیری میتونی وارد یه دانشگاه خوب بشی.



26. get a certification مدرک - گواهینامه
I got my scuba diving certification last year.

پارسال مدرک غواصی ام را گرفتم.



27. get an award جایزه گرفتن
Ted got an award for being the best salesperson in the company.

تِد به عنوان بهترین فروشنده شرکت جایزه گرفت.





GET = buy / obtain ( get = خریدن/ گیرآوردن )

28. get a job شغل گیر آوردن
Tanya moved to Los Angeles because she got a job there.

تانیا به لس آنجلس رفت چون در اونجا یه شغل گیر آورد.



29. get an apartment آپارتمان خریدن/ گیر آوردن
“Have you found a place to live?”

جایی برای زندگی گیر آوردی/ خریدی؟



“Yeah, I just got a great apartment right in the city center!”

آره، یه آپارتمان عالی درست در مرکز شهر گیر آوردم/ خریدم.



30. get [something] for a good price به قیمت خوب خریدن
We got this TV for a good price during the spring sale.

این تلویزیون رو در حراج بهاره به قیمت خوبی خریدیم.



Get ) Buy ) = خریدن

I'll get him
من میرم سراغش

برداشتن

متوجه شدن

ریختن ( روی صورت یا چیزی )

به دست اوردن

گرفتن

get it your chest هرچه میخواهد دل تنگت بگو

رسیدن به

ارائه دادن

گرفتن و تهیه کردن چیزی.

get up به معنی بلند شدن هست پس get به معنی انجام شدن کاری هست .

زایش، تولد، فهمیدن، فراهم کردن، کسب کردن، تصرف کردن، ربودن، رسیدن، تحصیل کردن، بدست اوردن، حاصل کردن، تهیه کردن، زدن

به دست آوردن

پوشیدن

گرفتن، به دست آوردن

رفتن، فهمیدن، آوردن، گرفتن

get up ⬅ب معنی بالا رفتن

get up بلند شدن از خواب

I get over sixty emails a day
من بیش از 60 ایمیل در روز دریافت می کنم.

I'll get my brother to pay for dinner
من هزینه شام رو به عهده برادرم میندازم
Get : برای اینکه یه چیزی رو کسی دیگه انجام بده برات

داشتن

سوار شدن

پیدا کردن
Go and get some good work

خریدن


get in به معنی سوار شدن ( معمولا بر روی اسب )
get in your horse
یا وارد شدن داخل شدن
get in home

Get some rest یع خورده استراحت کن☻

دسترسی پیدا کردن ( به )

get معنی سوار شدن هم میده.
مثال they get on a bus
معنی :آنها سوار اتوبوس می شوند.

Get معانی زیادی دارد، هرکجا که نویسنده تمایلی به استفاده از فعل خاص ( برای انجام کار ) نداشته باشد، از فعل Get استفاده می کند. و شنونده یا خواننده با توجه به بافت و مفهوم جملات، می تواند معنی و کاربرد این فعل را در آنجا حدس بزند.

گرفتن
I need to get myself some new shoes
باید برای خودم تعدادی کفش نو بخرم🛋🛋


چرا شما نمی روید استراحت کنید=?Why don't you get some rest

به دست اوردن چیزی


Get :be angry

فهمیدن. بدست اوردن. کسب کردن

شدن

مزخرفات عبدالخلیل قوطوری اعتبار سایت جامع ابادیس را زیر سوال برده است. . . . . . متاسفم !

وادار کردن به کاری

جور کردن

she's got me
او مرا وادار کرده

فرصت یا امکان انجام کاری را داشتن. مثلا ما این فرصت رو داشتیم که بعد از نمایش، ستاره های فیلم رو از نزدیک ببینیم.

زنگ در یا تلفن را جواب دادن.

مجبور کردن
I get my parents to move here
خانواده ام را مجبور کردم به اینجا نقل مکان کنند

بچه ها بچه ها بچه ها سعی کنید به زبان اصلی یعنی انگلیسی این فعل رو درک کنید چون وقتی با یک حرف اضافه یا حتی وقتی با یک فعل ( حالت سوم ) جمع میشه اصلا معادل فارسی دقیق نداره همینطور تو ساختار جملات خاص با ing
معنی کلی صرفا فعل get بدون حرف اضافه یاچیزی با دقت توجه کنید
۱ گرفتن ( دریافت کردن ، خرید کردن ، فهمیدن، مبتلا شدن ، درامد گرفتن ) بچه ها دقت کنید ما تو فارسی فقط یک �گرفتن�دارم اوکی؟؟
گمراه نشید به این چیزایی که نوشتم توجه کنید. مثلا بزارید یک مثال بزنم : جدی نگیر:معادلش چون مربوط به رفتاره میشهdon’t take seriously اوکی؟؟بچه ها گمراه نشید دقت کنید بخصوص اونایی که مثل منن یعنی اهل معادل کردن😅
2 شدن
3رسیدن ( به مکانی رسیدن به جایگاهی رسیدن و. . . )
4دوستان عزیز به این معنی دقت کنید ( داشتن )
ما تو معادل فارسی فقط یک معنی داشتن داریم اوکی؟؟ولی تو انگیسی در یک مفهوم خاص یجورایی تریکبی از فعل دریافت کردن و داشتن داریم مثال :when did you get news about tom?
کی خبر های تام رو داشتی؟
یا مثلا i get a mail from tom last week
من یک ایمیل داشتم از تام هفته پیش
4به معنی اوردن میشه ولی باز هم دقت کنید ما تو معادل فارسی اصلا از همیچین چیزی استفاده نمیکنیم معنی اصلیش میشه”باز اوردن” دقت کنید طرف یک چیز یا شخصی رو میخواد بره از یک محلی برداره بیاره همینجا؟؟؟اوکی؟؟؟گیج نشید
مثلا :can I get you a drink?
میبینید یکم معادل فارسیش غیر معقوله ولی
معادلش میشه برات ی نوشیدنی بیارم؟ دقت کنید این اوردن
یعنی طرف رفته به یک مکانی یک چیزی اورده و برگشته
5 شدن
دوستان من نهایت سعیمو کردم معنی های بسیار پر کاربرد این فعل رو بگم در این سایت ولی کامل نیست لطفا اگر خیلی دنبال و پیگیر معادل فارسی این فعل هستید به سایت های انگلسی این فعل بروید🙂❤️

حصول، دستیابی

get
خوردن
get drink a some.
یه کمی نوشیدنی بخورید.

get
این واژه همریشه با : گرفتن فارسی است.
هتا ( حتی ) در برخی لهجه ( لَبجه ) های فارسی یا ایرانی : گِت لَفزیده ( تلفظ ) می شود :
گرفتن = گِتیدن ( بِگِتَم = بِگرِفتَم )


کلمات دیگر: