کلمه جو
صفحه اصلی

disjointed


معنی : متلاشی، بی ربط، مجزا، گسیخته، در رفته
معانی دیگر : منفصل، منفک، وابندیده، (مفصل) در رفته، ناهم بند، از هم گشوده، جدا (شده)، گسسته، اندام بریده، اندام بری شده، تکه تکه شده، (سخن یا نوشته یا اندیشه و غیره) درهم و برهم، نامربوط، ناپیوسته

انگلیسی به فارسی

بیربط، گسیخته، متلاشی، در رفته، نامربوط


جدا از هم، بی ربط، گسیخته، مجزا، متلاشی، در رفته


انگلیسی به انگلیسی

• disconnected, incoherent, disordered
disjointed words or ideas are not connected in a sensible way and are difficult to understand.

دیکشنری تخصصی

[ریاضیات] مجزا، جدا، متغایر، از هم جدا شده

مترادف و متضاد

متلاشی (صفت)
decomposed, disjointed

بی ربط (صفت)
irrelevant, excursive, desultory, loose, impertinent, fragmentary, disjointed, incoherent, inconsequent, inapposite, inconsecutive, irrelative

مجزا (صفت)
separate, discrete, distinct, disjointed, divided, segregated, knockdown

گسیخته (صفت)
disjointed, inconsequent, inconsecutive

در رفته (صفت)
thrown, disjointed

loose, disconnected


Synonyms: aimless, confused, cool, discontinuous, disordered, displaced, disunited, divided, far-out, fitful, fuzzy, inchoate, incoherent, incohesive, irrational, jumbled, muddled, out-of-it, out-to-lunch, rambling, separated, spaced-out, spacey, spasmodic, split, unattached, unconnected, unorganized


Antonyms: coherent, connected, contiguous, jointed, ordered, united


جملات نمونه

1. disjointed conversation
مکالمه ی بی سر و ته

2. disjointed words
واژه های نامربوط

3. a disjointed cooked chicken
مرغ پخته ای که تکه تکه شده است

4. a disjointed society
جامعه ی از هم گسیخته

5. great britain disjointed from her colonies
بریتانیای کبیر از مستملکات خود جدا شد.

6. The old man disjointed his knee when he fell.
[ترجمه ترگمان]پیرمرد هنگام افتادن زانویش را از هم جدا کرد
[ترجمه گوگل]وقتی پیر شد، پیرزن زانویش را از هم جدا کرد

7. Her ankle disjointed when she fell.
[ترجمه ترگمان]قوزک پاش به هم خورد وقتی افتاد
[ترجمه گوگل]هنگامی که او سقوط کرد، مچ پا از بین رفت

8. Mother disjointed a duck for cooking.
[ترجمه ترگمان]مادر افسار گسیخته برای آشپزی
[ترجمه گوگل]مادر اردک را برای پخت و پز جدا کرد

9. Sally was used to his disjointed, drunken ramblings.
[ترجمه ترگمان]سلی به حرف های بی ربط و بی ربط خود عادت داشت
[ترجمه گوگل]سلیلی به ریملینگ های ناسازگار و دلنشینش استفاده شد

10. The film was so disjointed that I couldn't tell you what the story was about.
[ترجمه ترگمان]فیلم خیلی بی ربط بود که نمی توانستم به شما بگویم داستان درباره چه بود
[ترجمه گوگل]فیلم خیلی جدی بود که نمی توانستم به شما بگویم که داستان چیست

11. He is rather disjointed when he ad-libs.
[ترجمه ترگمان]او تقریبا با خط خرچنگ است
[ترجمه گوگل]او وقتی که او ad-libs است، از هم جدا نیست

12. He gave a rather disjointed account of his experience in the jungle.
[ترجمه ترگمان]او شرح مختصری از تجارب خود در جنگل داد
[ترجمه گوگل]او یک گزارش نسبتا متفاوتی از تجربیاتش در جنگل داد

13. Burley was critical of his team's disjointed performance.
[ترجمه ترگمان]برلی از عملکرد گسیخته تیم خود انتقاد می کرد
[ترجمه گوگل]بورلی از عملکرد تیمی خود انتقاد کرد

14. The novel suffers from a disjointed plot and pale, insignificant characters.
[ترجمه ترگمان]رمان از یک طرح جسته گریخته، و شخصیت های بی اهمیت و بی اهمیت، رنج می برد
[ترجمه گوگل]این رمان از یک طرح غیر متضاد و شخصیت های نادری و رنگ پریده است

15. He disjointed from his family.
[ترجمه ترگمان]او از خانواده اش جدا شده بود
[ترجمه گوگل]او از خانواده اش جدا شد

16. The book is, however, not disjointed and the chapters are uniform in presentation and carefully edited.
[ترجمه ترگمان]با این حال، این کتاب با هم تناقض نداشته و بخش ها در معرفی یک سان هستند و به دقت ویرایش شده اند
[ترجمه گوگل]کتاب، با این حال، جدا نیست و فصل ها در فرم ارائه و با دقت ویرایش شده است

a disjointed society

جامعه‌ی از هم گسیخته


A disjointed cooked chicken.

مرغ پخته‌ای که تکه‌تکه شده است.


disjointed words

واژه‌های نامربوط


disjointed conversation

مکالمه‌ی بی سر و ته


پیشنهاد کاربران

فاقد پیوند

disorganized
غیر مرتبط


کلمات دیگر: