کلمه جو
صفحه اصلی

smell


معنی : بویایی، شامه، استشمام، رایحه، بو، بوکشی، بوییدن، رایحه داشتن، حاکی بودن از، بو کردن، بو دادن
معانی دیگر : بو کشیدن، استشمام کردن، بوی چیزی را احساس کردن، بوی چیزی را داشتن، بوی گند دادن، گندا شدن، بو گرفتن، (به چیزی) بو بردن، شست کسی خبردار شدن، پی بردن، (عامیانه) بد بودن، افتضاح بودن، مردود بودن، بوی بد، گندایی، زهم، کمی، ذره ای، یک ذره، کمترین اثر، حالت، (مجازی) بو، نشانه، عطر

انگلیسی به فارسی

بویایی، شامه، بو، رایحه، عطر، استشمام، بوکشی،بوییدن، بوکردن، بودادن، رایحه داشتن، حاکی بودن از


بو، بویایی، استشمام، رایحه، شامه، بوکشی، بوییدن، بو کردن، بو دادن، رایحه داشتن، حاکی بودن از


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: smells, smelling, smelled, smelt
عبارات: smell a rat
(1) تعریف: to perceive the odor of by means of the nose.
مترادف: nose, scent

- She smelled smoke and went downstairs to investigate.
[ترجمه A.A] بوی دود احساس کرد رفت طبقه پائین را بررسی کند
[ترجمه ترگمان] بوی دود می داد و به طبقه پایین می رفت تا بررسی کند
[ترجمه گوگل] او دود را بویید و برای تحقیق به طبقه پایین رفت
- I have such a bad cold that I can hardly smell anything.
[ترجمه Saj] سرما خوردگی من اینقدر بد هست که بوی هیچ چیزی را نمیفهمم
[ترجمه A.A] عجیب ( طوری ) سرماخوردم که به سختی بوی چیزی را حس میکنم
[ترجمه ترگمان] سرمای بدی دارم که به سختی می توانم بویش را حس کنم
[ترجمه گوگل] من چنین سرماخوردگی دارم که به سختی می توانم بوی همه چیز را بسازم
- I think I smell something burning.
[ترجمه A.A] به نظرم بوی سوختنی حس میکنم
[ترجمه ترگمان] فکر کنم بوی سوختگی رو حس می کنم
[ترجمه گوگل] من فکر می کنم بوی چیزی سوزاندن

(2) تعریف: to examine by using the sense of smell.
مترادف: sniff, snuff
مشابه: examine

- She smelled the milk to see if it was still fresh.
[ترجمه ترگمان] شیر را بو کرد تا ببیند آیا هنوز تازه است یا نه
[ترجمه گوگل] او شیر را بویید تا ببیند آیا هنوز تازه است

(3) تعریف: to detect; discern.
مترادف: detect, discern, sense, sniff
مشابه: feel, perceive, root, suspect

- We smelled deceit in his words and in his manner.
[ترجمه ترگمان] کلمات او را در کلمات و طرز رفتارش حس می کردیم
[ترجمه گوگل] ما در سخنان و شیوه خود فریب می زدیم
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to have or give off an odor or fragrance.

- These flowers don't smell very much.
[ترجمه ترگمان] این گل ها زیاد بویش را حس نمی کنند
[ترجمه گوگل] این گل ها بوی بسیار زیادی ندارند
- Her skin smells nice.
[ترجمه ترگمان] پوستش بوی خوبی میده
[ترجمه گوگل] پوست او بوی خوبی دارد
- The meat smelled fresh.
[ترجمه ترگمان] گوشت بوی تازه می داد
[ترجمه گوگل] گوشت بوی تازه گرفت
- The perfume smells like tropical flowers.
[ترجمه ترگمان] عطر چنین بوی گل های گرمسیری را می دهد
[ترجمه گوگل] عطر بوی گل های گرمسیری است

(2) تعریف: to perceive an odor by means of the nose.
مشابه: sniff

- The medication affects my ability to smell.
[ترجمه ترگمان] این دارو بر توانایی من برای بوییدن تاثیر می گذارد
[ترجمه گوگل] این دارو بر توانایی من برای بوی تاثیر می گذارد

(3) تعریف: to have or give off an unpleasant odor; stink.
مترادف: reek, stink
مشابه: root

- The rotten vegetables started to smell.
[ترجمه ترگمان] سبزیجات فاسد شروع به بوییدن کردند
[ترجمه گوگل] سبزیجات فاسد شروع به بوییدن کرد

(4) تعریف: to possess an odor produced by something else (usu. fol. by "of").

- His clothing smelled of smoke.
[ترجمه مترجم] لباس هایش بوی دود می داد.
[ترجمه مترجم] لباس هایش بوی دود می داد
[ترجمه ترگمان] لباس هایش بوی دود می داد
[ترجمه گوگل] لباس او بوی دود شد
- The kitchen smelled of freshly baked bread.
[ترجمه ترگمان] آشپزخانه بوی نان تازه پخته می داد
[ترجمه گوگل] آشپزخانه از نان تازه پخته شده بود

(5) تعریف: to investigate (usu. fol. by about or around).
مترادف: sniff
مشابه: nose

- The detectives smelled around the place for some evidence.
[ترجمه ترگمان] کارآگاهان پلیس محلی برای پیدا کردن مدارک، اطراف محل را بو می کشیدند
[ترجمه گوگل] کارآگاهان درمورد برخی شواهد حادثه ای بوجود آوردند
اسم ( noun )
(1) تعریف: the act or an instance of smelling.
مشابه: odor

- One smell was enough to know the food was rotten.
[ترجمه ترگمان] فقط یک بو به آن کافی بود که بداند غذاها فاسد شده اند
[ترجمه گوگل] یک بوی به اندازه کافی شناخته شد که غذا فاسد شده بود

(2) تعریف: the sense through which scent is perceived.
مترادف: olfaction
مشابه: scent

- Dogs have a keen sense of smell.
[ترجمه ترگمان] سگ ها حس بویایی تیزی دارند
[ترجمه گوگل] سگ ها حس بویایی دارند

(3) تعریف: the quality that may be perceived through this sense.
مترادف: odor, scent, whiff

- I love the smell of coffee in the morning.
[ترجمه ترگمان] صبح بوی قهوه رو دوست دارم
[ترجمه گوگل] من بوی قهوه را در صبح دوست دارم

(4) تعریف: a pervasive influence or quality, as of a situation.
مترادف: aroma, odor

- The smell of victory was in the air.
[ترجمه ترگمان] بوی پیروزی در هوا بود
[ترجمه گوگل] بوی پیروزی در هوا بود

• act of smelling, sniffing; sense of smell; scent, odor, fragrance; characteristic quality, aura
perceive an odor through the nose by means of the sense of smell; examine with the nose sniff; stink; emit an odor or fragrance; sense, perceive, discern
the smell of something is a quality it has which you become aware of through your nose.
if something smells, it has a quality which you become aware of through your nose.
if you smell something, you become aware of it through your nose.
to smell something also means to put your nose near it and breathe in, in order to discover its smell.
smell is the ability that your nose has to detect things.
if you smell something such as danger, you feel instinctively that it is likely to happen.
see also smelt.

دیکشنری تخصصی

[نساجی] بو

مترادف و متضاد

بویایی (اسم)
flair, smell, olfaction

شامه (اسم)
smell, membrane, pellicle, patagium

استشمام (اسم)
smell, olfaction

رایحه (اسم)
breath, aroma, scent, odor, smell, aura

بو (اسم)
savor, aroma, scent, odor, smell, redolence, whiff

بوکشی (اسم)
smell

بوییدن (فعل)
smell

رایحه داشتن (فعل)
smell

حاکی بودن از (فعل)
smell, bode, bespeak, hold out, betoken, signify, symbolize

بو کردن (فعل)
smell, respire

بو دادن (فعل)
smell, singe, scorch

odor


Synonyms: aroma, bouquet, emanation, essence, flavor, fragrance, incense, perfume, redolence, savor, scent, spice, stench, stink, tang, trace, trail, whiff


perceive with the nose


Synonyms: breathe, detect, discover, find, get a whiff, identify, inhale, nose, scent, sniff, snuff


have an odor


Synonyms: be malodorous, funk, reek, smell to high heaven, stench, stink, whiff


جملات نمونه

This meat is beginning to smell.

این گوشت دارد بو می‌گیرد.


Their bathroom really smells.

مستراح آن‌ها واقعاٌ بوی گند می‌دهد.


1. smell this meat and tell me if it has gone bad or not
این گوشت را بو کن و بگو آیا خراب شده است یا نه.

2. smell a rat
مشکوک شدن،(به حیله یا توطئه و غیره) پی بردن

3. smell a rat
(عامیانه) به عیب یا اشکال یا نابسامانی پی بردن،مشکوک شدن

4. smell something (or somebody) out
(با بو کردن) پی بردن،کشف کردن

5. smell up
بدبو کردن،به گند انداختن،گنداندن

6. a smell of failure
بوی الرحمان،نشانه ای از ناکامی

7. bad smell drove away the customers
بوی بد مشتریان را فرار داد.

8. fish smell repelled her
بوی ماهی او را بیزار می کرد.

9. the smell of cooking indicated that dinner was also in the offing
بوی آشپزی نشان می داد که شام هم در کار بود.

10. the smell of decaying meat
بوی گوشت در حال فساد

11. the smell of decomposing bodies
بوی اجساد در حال پوسیدن

12. the smell of flowers
بوی گل

13. the smell of food brought the water to his mouth
بوی خوراک آب به دهانش آورد.

14. the smell of food can be a trigger for salivation
بوی خوراک می تواند موجب ترشح آب دهان بشود.

15. the smell of food nauseated the pregnant woman
بوی غذا زن آبستن را دچار تهوع کرد.

16. the smell of food perked the children up
بوی خوراک بچه ها را به اشتیاق آورد.

17. the smell of her cooking traveled downwind to where we were working
بوی آشپزی او در مسیر باد تا محلی که ما کار می کردیم،می رسید.

18. the smell of kebbab arose and filled the house
بوی کباب متصاعد شد و خانه را فراگرفت.

19. the smell of onions
بوی پیاز

20. the smell of rotten corpses
بوی گند اجساد پوسیده

21. the smell of success
بوی موفقیت

22. a bad smell
بوی زننده

23. a bad smell exhaling from the kitchen
بوی بدی که از آشپزخانه برمی خاست

24. a bad smell overpowered him
بوی بد او را کلافه کرد.

25. a cold smell
بوی کهنه

26. a foul smell
بوی گند

27. a noisome smell
بوی متعفن

28. a pungent smell
بوی تند

29. a putrid smell
بوی گندیدگی،تعفن

30. a sharp smell
بوی تند

31. a strong smell
بوی تند

32. an agreeable smell
بوی خوشایند

33. an evil smell
بوی متعفن

34. an offensive smell
بوی زننده

35. an unpleasant smell
بوی زننده

36. i could smell that something fishy was going on
شستم خبر دار شد که کلکی در کار است.

37. i could smell that you have been smoking
با بو کردن فهمیدم که سیگار کشیده ای.

38. i could smell the whisky on his breath
از دهانش بوی ویسکی می آمد،بوی ویسکی را از نفسش احساس می کردم.

39. the delicious smell of spring flowers
بوی خوش گل های بهاری

40. the penetrating smell of fried onions
بوی تند پیاز سرخ کرده

41. the perceptible smell of coffee
رایحه ی محسوس قهوه

42. the strong smell that pervades most public bathrooms
بوی تندی که اکثر مستراح های عمومی را فراگرفته است

43. the sweet smell of this soap
بوی مطبوع این صابون

44. the telltale smell of cigarette smoke showed that somebody had recently been in the room
بوی گویای دود سیگار نشان می داد که اخیرا کسی در اتاق بوده است.

45. the unmistakable smell of alcohol is on his breath
بوی اشتباه نشدنی الکل در نفسش وجود دارد.

46. you could smell the booze on him from a mile away
از یک فرسخی بوی مشروب از او به مشام می رسید.

47. a loud fish smell
بوی تند ماهی

48. a stale earthy smell
بوی مانده و خاکسان

49. add only a smell of garlic to the fish
فقط یک ذره سیر به ماهی بزن.

50. i abhor the smell of garlic
من از بوی سیر بیزارم.

51. i detest the smell of cigars
از بوی سیگار برگ بیزارم.

52. the sense of smell
حس بویایی

53. a delicate sense of smell
حس بویایی حساس

54. an acute sense of smell
شامه ی حساس

55. specially trained dogs can smell out opium
سگ هایی که به روش ویژه تربیت شده اند می توانند با بو کشیدن به وجود تریاک پی ببرند.

56. the strength of a smell
تندی یک بو

57. he could not tolerate the smell of garlic without a feeling of disgust
بدون احساس بیزاری نمی توانست بوی سیر را تحمل کند.

58. the kitchen has a fishy smell
آشپزخانه بوی ماهی می دهد.

59. this food has a disagreeable smell and taste
این خوراک بو و طعم ناخوشایندی دارد.

60. this food has a disgusting smell
این خوراک بوی مشمئز کننده ای دارد.

61. this meat is beginning to smell
این گوشت دارد بو می گیرد.

62. we tried to avoid any smell of partiality
ما کوشیدیم کمترین اثری از جانبداری از خود نشان بدهیم.

63. rotten meat gives off a bad smell
گوشت فاسد بوی بدی می دهد.

64. she has a quick sense of smell
حس بویایی او قوی است.

I smelled trouble.

بو بردم که مشکلی در کار است.


I could smell that something fishy was going on.

شستم خبر دار شد که کلکی در کار است.


I smelled food cooking.

بوی پختن خوراک به مشامم رسید.


She smelled a few perfumes and chose one.

او چند عطر را بو کرد و یکی را سوا نمود.


I could smell that you have been smoking.

با بو کردن فهمیدم که سیگار کشیده‌ای.


Smell this meat and tell me if it has gone bad or not.

این گوشت را بو کن و بگو آیا خراب شده است یا نه.


The air smells of the sea.

هوا بوی دریا را می‌دهد.


Your mouth smells of garlic.

دهانت بوی سیر می‌دهد.


The detective smelt foul play.

کارآگاه احساس می‌کرد که جنایتی در کار است.


All this from a moral point of view smells.

همه‌ی این چیزها از نظر اخلاقی مردود است.


the sense of smell

حس بویایی


the smell of flowers

بوی گل


the smell of onions

بوی پیاز


the smell of rotten corpses

بوی گند اجساد پوسیده


Add only a smell of garlic to the fish.

فقط یک ذره سیر به ماهی بزن.


We tried to avoid any smell of partiality.

ما کوشیدیم کمترین اثری از جانبداری از خود نشان بدهیم.


the smell of success

بوی موفقیت


a smell of failure

بوی الرحمان، نشانه‌ای از ناکامی


Specially trained dogs can smell out opium.

سگ‌هایی که به روش ویژه تربیت شده‌اند می‌توانند با بو کشیدن به وجود تریاک پی ببرند.


The police smelled out the plot to kill the prime minister.

پلیس توطئه‌ی قتل نخست‌وزیر را کشف کرد.


اصطلاحات

smell a rat

(عامیانه) به عیب یا اشکال یا نابه‌سامانی پی‌بردن، مشکوک شدن


smell something (or somebody) out

(با بو کردن) پی بردن، کشف کردن


smell up

بدبو کردن، به گند انداختن، گنداندن


پیشنهاد کاربران

بو دادن . بو

بوییدن

بو ی هر چیزی

بو - بوییدن - بودادن

بوییدن، رایحه، بوداشتن

بو دادن
the flower smells good
گل بوی خوبی می دهد 🕞

Sense

بویایی

شمیدن = بو دادن
بوییدن = بو کردن.

مَشامیدن.


کلمات دیگر: