کلمه جو
صفحه اصلی

factor


معنی : عامل، نماینده، ضریب، عامل مشترک، فاکتور، حق العمل کار، عامل محافظت در برابر نور آفتاب
معانی دیگر : سازه، (ریاضی) بخشیاب، مقسوم علیه، عاد، عامل مشترک گرفتن، فاکتور گرفتن، مضرب، برابر، سنجه، معیار، میزان، کارگزار، (بازرگانی) نماینده، مباشر، سازگر، دلال، کنکار، (زیست شناسی) رجوع شود به: gene، کارگزاری کردن، مباشرت کردن، سازگری کردن، (بازرگانی) نمایندگی کردن، عامل عوامل، فاعل، سازنده

انگلیسی به فارسی

عامل، فاکتور، ضریب، عامل مشترک، حق العمل کار، نماینده، عامل محافظت در برابر نور آفتاب


(ریاضی) عامل، فاکتور


عامل، سازه


نماینده، حق‌العمل ‌کار، عمل فروش، دلال


نرخ، میزان، درجه


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: something that has an influence on or is a partial cause of something that happens.
مشابه: aspect, cause, consideration, element, facet, function, part, thing

- The element of surprise was an important factor in determining the outcome of the battle.
[ترجمه ترگمان] عنصر شگفتی عامل مهمی در تعیین نتیجه این نبرد بود
[ترجمه گوگل] عنصر تعجب عامل مهمی در تعیین نتیجه نبرد بود
- Several factors led to the weakening of the economy.
[ترجمه ترگمان] عوامل چندی منجر به تضعیف اقتصاد شد
[ترجمه گوگل] عوامل متعددی به تضعیف اقتصاد منجر شده است
- Her decision to quit was influenced by several factors, not just the fact that she was passed up for a promotion.
[ترجمه ترگمان] تصمیم او برای ترک کردن تحت تاثیر چندین عامل بود، نه فقط این حقیقت که او ترفیع گرفته بود
[ترجمه گوگل] تصمیم او برای ترک از چندین عامل تحت تاثیر قرار گرفت، نه تنها این واقعیت که او برای ارتقاء پذیرفته شد

(2) تعریف: one who works as an agent for another.
مترادف: agent, representative
مشابه: deputy, proxy

(3) تعریف: in mathematics, one of two or more quantities that produce a given quantity when they are multiplied together; multiplicand.
مشابه: divisor, multiplicand

- Six and two are factors of twelve.
[ترجمه محمد] شش و دو ضرایب عدد دوازده هستند
[ترجمه ترگمان] شش و دو عامل دوازده عامل هستند
[ترجمه گوگل] شش و دو عامل از دوازده است
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: factors, factoring, factored
• : تعریف: in mathematics, to express (a number) in terms of its factors.
مشابه: break down, divide

• cause; agent, broker; financier, money lender; number which is multiplied with another to produce a given product (mathematics)
separate into factors (mathematics)
a factor is one of the things that affects an event, decision, or situation.
if an amount increases or decreases by a factor of a particular number, it becomes that number of times bigger or smaller.
a factor of a whole number is a smaller whole number which can be multiplied with another whole number to produce the first whole number.
you can use factor to refer to a particular level on a scale of measurement.

دیکشنری تخصصی

[حسابداری] عامل
[سینما] عامل
[عمران و معماری] ضریب - عامل - فاکتور - سازه
[کامپیوتر] عامل؛ ضریب
[برق و الکترونیک] ضریب نسبت مقدار تغییر بسیار کوچکی در ولتاژ ام یک لامپ الکترونی n پایه به مقدار تغییر بسیار کوچکی در ولتاژالکترود l ام در صورتی که جریان الکترود m ثابت بماند . - ضریب، فاکتور
[مهندسی گاز] عامل
[زمین شناسی] ضریب- فاکتور، عامل -سازه
[بهداشت] عامل
[حقوق] عامل (تولید یا فروش)، واسطه، کارگزار، حق العمل کار
[نساجی] عامل - ضریب
[ریاضیات] سازه
[پلیمر] عامل، ضریب
[آمار] عامل
[آب و خاک] فاکتور، عامل

مترادف و متضاد

عامل (اسم)
operative, agent, factor, operator, doer, assignee, procurator, spy, propellant, operant, propellent

نماینده (اسم)
proxy, representation, deputation, agent, factor, doer, representative, envoy, delegate, deputy, assignee, envoi, exponent, symptom, indicant, delegacy, indicator

ضریب (اسم)
modulus, factor, ratio, coefficient

عامل مشترک (اسم)
factor, coefficient

فاکتور (اسم)
invoice, facture, factor, multiplier, divisor, driving force

حق العمل کار (اسم)
factor

عامل محافظت در برابر نور آفتاب (اسم)
factor

determinant


Synonyms: agency, agent, aid, antecedent, aspect, board, cause, circumstance, component, consideration, constituent, element, fixin’s, influence, ingredient, instrument, instrumentality, item, makin’s, means, part, part and parcel, point, portion, thing


جملات نمونه

Malnutrition is one of the major factors in the development of diseases.

بدخوراکی (سوء تغذیه) یکی از سازه‌های عمده‌ی پیدایش بیماری‌ها است.


1. factor in (or into)
به حساب آوردن،درنظر گرفتن (به عنوان یکی از عوامل)

2. dissipation factor
ضریب اتلاف

3. duty factor
ضریب کارایی

4. exposure factor
عامل نوردهی

5. hereditary factor
عامل ارثی

6. invariant factor
سازه ی پایا،عامل پایدار

7. kill factor
ضریب کشندگی

8. nth factor
سازه ی n ام

9. prime factor
عامل اول

10. amplification factor
ضریب فزون سازی،عامل تقویت،ضریب تقویت

11. a key factor
عامل کلیدی،سازه ی پژنگی

12. a plus factor
عامل بیشند،عامل مساعد

13. the deciding factor
عامل تعیین کننده (سرنوشت ساز)

14. the second factor is even more important than the first one
عامل دوم از اولی هم مهمتر است.

15. the wind-chill factor
سنجه ی باد ـ سرما

16. education is an important factor in determining the mind-set
آموزش و پرورش در تعیین ساختار فکری جوانان عامل مهمی است.

17. this quilt has a high warmth factor
میزان گرمادهی این لحاف زیاد است (این لحاف خوب گرم می کند).

18. the consumption of electricity has gone up by a factor of eight
مصرف برق هشت مرتبه زیادتر شده است.

19. The environmental argument was a deciding factor.
[ترجمه ترگمان]بحث محیطی یک عامل تعیین کننده بود
[ترجمه گوگل]استدلال زیست محیطی عامل تعیین کننده بود

20. This is regarded as the crucial factor in deciding who should get priority.
[ترجمه ترگمان]این به عنوان عامل تعیین کننده در تصمیم گیری در مورد اینکه چه کسی باید اولویت داشته باشد، در نظر گرفته می شود
[ترجمه گوگل]این به عنوان عامل مهمی در تصمیم گیری در مورد اولویت ها محسوب می شود

21. Stress is often a factor in the development of long-term sickness.
[ترجمه ترگمان]استرس یکی از عوامل رشد بیماری بلند مدت است
[ترجمه گوگل]استرس اغلب عامل رشد درازمدت بیماری است

22. He had one potentially decisive factor in his favour: the element of surprise.
[ترجمه ترگمان]او یکی از عوامل بالقوه را به نفع خود داشت: عنصر غافلگیری
[ترجمه گوگل]او تا به حال یکی از عوامل تعیین کننده بالقوه خود را دارد: عنصر تعجب

23. The threat of litigation can be a deciding factor in some business decisions.
[ترجمه ترگمان]تهدید قانونی می تواند یک عامل تعیین کننده در برخی از تصمیمات کسب وکار باشد
[ترجمه گوگل]تهدید دعوی قضایی می تواند عامل تصمیم گیری در برخی از تصمیمات تجاری باشد

24. Take the wind-chill factor into account.
[ترجمه ترگمان]فاکتور سرمای باد را در نظر بگیرید
[ترجمه گوگل]به حساب فاکتور باد سرد نگاه کنید

25. Look for the common factor in all these cases.
[ترجمه ترگمان]در تمام این موارد به دنبال عامل مشترک باشید
[ترجمه گوگل]به دنبال عامل مشترک در تمام این موارد

26. The economy is regarded as the decisive/key factor which will determine the outcome of the general election.
[ترجمه ترگمان]اقتصاد به عنوان عامل تعیین کننده و تعیین کننده در نظر گرفته می شود که نتیجه انتخابات عمومی را تعیین می کند
[ترجمه گوگل]اقتصاد به عنوان عامل تعیین کننده / کلیدی در نظر گرفته می شود که نتیجه انتخابات عمومی را تعیین می کند

The second factor is even more important than the first one.

عامل دوم از اولی هم مهم‌تر است.


political and economic factors

عوامل سیاسی و اقتصادی


پیشنهاد کاربران

عامل

شاخص و معیار

Be a power factor
�� It's not good for me to slap my pain
عامل قدرت شغلت باش
سیلی زدن من دردش برات خوب نیست

A trait to deceive which is a self ego lost factor
یک ویژگی برای فریب دادن که یک عامل از دست رفته خود فرد است

Factor in= take in to account
به حساب آوردن

سازگر، سازه

( ریاضیات ) شمارنده ( مثلا اعداد ۱و۲و۳و۴و۶و۱۲ شمارنده های عدد۱۲ هستند )


Detail

Feature
characteristic

Facet
Aspect

Part

Things

موضوع، مورد


کلمات دیگر: