کلمه جو
صفحه اصلی

objective


معنی : هدف، منظور، مقصود، بی طرف، عینی، برونی، مفعولی، قابل مشاهده، علمی و بدون نظر خصوصی، حالت مفعولی
معانی دیگر : واقعی، دارای وجود خارجی، فراهستی، (هنر و ادب و نقد ادبی و غیره - وابسته به شی و ویژگی های آن نه افکار کسی که به شی نگاه می کند) برون آختی، واقع بینانه، ابژکتیو، واقعیت گرا، بی نظر، بی غرض، ناسوی دار، بی غرضانه، بی طرفانه، (آزمون) چند پرسشی، چند گزینه ای، (انتخاب) چند تایی، (گزینش) درست و غلط، (آزمون) عینی، (آزمون) پاسخ گزینی، آماج، مقصد، قصد، (دستور زبان) مفعولی، پوییده، (پزشکی - وابسته به نشانه های بیماری که علاوه بر خود بیمار برای دیگران نیز آشکارند) بیرونی، برون نما، هرآیند، در هستی

انگلیسی به فارسی

قابل مشاهده، بی طرف، علمی و بدون نظر خصوصی، حالت مفعولی، برونی، عینی، هدف، منظور


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: a goal or purpose toward which one's efforts are directed; aim.
مترادف: aim, goal, intent, intention, purpose, target
مشابه: ambition, aspiration, design, destination, end, idea, mark, mission, object, plan, point, purport

- Our objective was to convince the town council that bicycle paths are needed in these neighborhoods.
[ترجمه ترگمان] هدف ما این بود که شورای شهر را متقاعد کنیم که مسیرهای دوچرخه سواری در این مناطق مورد نیاز است
[ترجمه گوگل] هدف ما این بود که شورای شهر را متقاعد کنیم که مسیرهای دوچرخه سواری در این محله ها مورد نیاز است
- What is your objective in doing this research?
[ترجمه ترگمان] هدف شما در انجام این تحقیق چیست؟
[ترجمه گوگل] هدف شما در انجام این تحقیق چیست؟

(2) تعریف: in optical instruments such as telescopes and microscopes, the lens closest to the object being observed.
مشابه: lens, optic

(3) تعریف: in grammar, the objective case, or a word form in this case, such as "them".
مترادف: accusative
صفت ( adjective )
مشتقات: objectively (adv.), objectiveness (n.)
(1) تعریف: not influenced by personal prejudice or feelings; unbiased.
مترادف: fair, impartial, unbiased, unprejudiced
متضاد: subjective
مشابه: detached, disinterested, dispassionate, equitable, evenhanded, impersonal, just, neutral, open-minded, sober

- I considered her problem in the most objective way I could.
[ترجمه ترگمان] من مشکل او را به بهترین وجهی که می توانستم به آن فکر کردم
[ترجمه گوگل] من مشکل او را به شیوه ای عینی تر که می توانستم در نظر گرفتم
- It was difficult for the parents to be objective about their own child's performance.
[ترجمه ترگمان] برای والدین دشوار بود که در مورد عملکرد کودک خود هدف قرار دهند
[ترجمه گوگل] والدین دشوار بود که نسبت به عملکرد فرزندشان اهمیت داشته باشند

(2) تعریف: having reality or tangible existence independent of the observer.
مترادف: actual, real, tangible
متضاد: subjective
مشابه: corporeal, material, palpable, physical

- These are objective facts and cannot be argued away.
[ترجمه ترگمان] اینها حقایق عینی هستند و نمی توان آن ها را مورد بحث قرار داد
[ترجمه گوگل] این ها واقعیت های عینی هستند و نمی توان آنها را متقاعد کرد

(3) تعریف: of or pertaining to an object.

(4) تعریف: in grammar, denoting or concerning the case of a word used as the object of a verb or preposition.
مترادف: accusative

• aim, purpose, goal; objective case (grammar)
impartial, unbiased; existing outside of the mind; relating to or characteristic of a direct object (grammar); expressing or dealing with facts
your objective is what you are trying to achieve.
objective information is based on facts.
if someone is objective, they base their opinions on facts, rather than on their feelings.

دیکشنری تخصصی

[سینما] حرکت واقعی و عینی - ریتم عینی - عینی
[عمران و معماری] هدف
[کامپیوتر] هدف .
[صنایع غذایی] قابل مشاهده، بی ط رف، علمی و بدون نظ ر خصوصی، حالت
[زمین شناسی] شیئی، واقع نگر لنز یا عدسی شیئی، عدسی یا عدسیهایی که تصویری از جسم مورد بررسی را در صفحه کانونی بخش چشمی یک میکروسکوپ یا تلسکوپ، به وجود آورده اند. مترادف: object glass؛ objective lens.
[صنعت] مقصد، هدف، آرمان
[حقوق] عینی، واقعی، خارجی، هدف، مقصود، بی طرف
[نساجی] عدسی شیئی میکروسکوپ
[ریاضیات] عینی، هدف، منظور، مقصود، برونی، عملی

مترادف و متضاد

هدف (اسم)
object, cause, objective, point, sight, aim, purpose, target, goal, mark, prick, scope, butt, bourgeon, bourn, bourne, burgeon, victim, parrot, quintain

منظور (اسم)
meaning, end, objective, aim, purpose, intent, intention, goal

مقصود (اسم)
meaning, object, end, objective, desire, aim, purpose, intention, goal, hanker, craving

بی طرف (صفت)
neutral, just, objective, neuter, impartial, dispassionate, disinterested, non-partisan, unaligned

عینی (صفت)
genuine, identical, identic, exact, objective, visual

برونی (صفت)
outside, objective, exogenous

مفعولی (صفت)
objective

قابل مشاهده (صفت)
objective, observable

علمی و بدون نظر خصوصی (صفت)
objective

حالت مفعولی (صفت)
accusative, dative, objective

fair, impartial


Synonyms: cold, cool, detached, disinterested, dispassionate, equitable, evenhanded, impersonal, judicial, just, like it is, nondiscriminatory, nonpartisan, open-minded, straight, strictly business, unbiased, uncolored, unemotional, uninvolved, unprejudiced, unprepossessed


Antonyms: partial, prejudiced, subjective, unfair


aim, goal


Synonyms: ambition, aspiration, design, end, end in view, ground zero, intention, mark, mission, object, purpose, target, zero


جملات نمونه

the objective case

حالت مفعولی


1. objective reality
واقعیت عینی

2. an objective analysis
تجزیه و تحلیل بی غرضانه،تحلیل واقع بینانه

3. an objective description
شرح واقع بینانه (عینی)

4. an objective painting
نقاشی ابژکتیو (واقعیت گرا)

5. an objective report
یک گزارش بی طرفانه

6. an objective test
آزمون عینی

7. the objective case
حالت مفعولی

8. try to be as objective as you can
سعی کن تا میتوانی بی غرض باشی.

9. he did not gain his objective
او به هدف خود نرسید.

10. His objective was to finish by October.
[ترجمه ناصر] میخواست تا اکتبر تمومش کنه
[ترجمه ترگمان]هدف او این بود که تا اکتبر تمام شود
[ترجمه گوگل]هدف او پایان یافتن ماه اکتبر بود

11. The main objective of this meeting is to give more information on our plans.
[ترجمه ترگمان]هدف اصلی این جلسه دادن اطلاعات بیشتر در مورد برنامه های ما است
[ترجمه گوگل]هدف اصلی این جلسه، ارائه اطلاعات بیشتر در مورد برنامه های ما است

12. We should make an objective appraisal of his job.
[ترجمه ترگمان]ما باید یک ارزیابی عینی از کار او ایجاد کنیم
[ترجمه گوگل]ما باید یک بررسی عینی از کار خود را انجام دهیم

13. Her main/prime objective now is simply to stay in power.
[ترجمه ترگمان]هدف اصلی و اصلی او این است که در قدرت بمانید
[ترجمه گوگل]هدف اصلی / اصلی آن اکنون صرفا به قدرت ماندن است

14. My sole objective is to make the information more widely available.
[ترجمه ترگمان]تنها هدف من این است که اطلاعات را بیشتر در دسترس قرار دهید
[ترجمه گوگل]تنها هدف من این است که اطلاعات را به طور گسترده در دسترس قرار دهیم

15. The objective of the research is to gain a better insight into labour market processes.
[ترجمه ترگمان]هدف این تحقیق، کسب شناخت بهتر در فرآیندهای بازار کار است
[ترجمه گوگل]هدف از تحقیق دستیابی به یک بینش بهتر در فرایند بازار کار است

16. We must hold by the objective laws to do anything.
[ترجمه ترگمان]ما باید قوانین عینی را برای انجام هر کاری نگه داریم
[ترجمه گوگل]ما باید قوانین عینی را برای انجام هر کاری نگه داریم

17. A clear objective was set and adhered to.
[ترجمه ترگمان]یک هدف روشن تنظیم و مورد توجه قرار گرفت
[ترجمه گوگل]یک هدف روشن به وجود آمد و پیوست

18. Her principal objective was international fame as a scientist.
[ترجمه ترگمان]هدف اصلی او شهرت جهانی به عنوان یک دانشمند بود
[ترجمه گوگل]هدف اصلی آن، شهرت جهانی به عنوان یک دانشمند بود

This project has two objectives.

این طرح دو منظور دارد.


He did not gain his objective.

او به هدف خود نرسید.


an objective test

آزمون عینی


objective reality

واقعیت عینی


an objective description

شرح واقع‌بینانه (عینی)


an objective painting

نقاشی ابژکتیو (واقعیت‌گرا)


an objective analysis

تجزیه‌و‌تحلیل بی‌غرضانه، تحلیل واقع‌بینانه


an objective report

یک گزارش بی‌طرفانه


Try to be as objective as you can.

سعی کن تا می‌توانی بی‌غرض باشی.


پیشنهاد کاربران

در مورد علائم بیماری
Objective:قابل مشاهده
Subjective:غیر قابل مشاهده

هو
یکی از معانی ان فرافکنی هست.

شهودی

هدف یا مقصودی که برای آن تلاش شود

Actual
Factual

موجود ( در )
واقعی

verifiable
existing
manifest


هدفمند

دیداری ، نمایشی

دیده شدنی ، در دید ، در چشم

نمادی ، نمودی ، نمود یافته

[حقوق] موضوعی

بی طرف، منصف

هدف مخصوصا اهداف کاری، سیاسی و نظامی که براش تلاش میکنی، بی طرفانه و منصفانه

کمی
عینی
قابل مشاهده
هدف
وسیله

( اسم noun )
مترادف با :thing, article, item
موضوع، چیز، مبحث

در جایگاه اسم
1 - my main objective : هدف/goal

در جایگاه صفت
2 - objective reports : واقعی/عینی

1. هدف
2. مقصد
3. واقعی، بر اساس حقیقت، واقع بین
4. عینی، قابل مشاهده

● هدف ( اسم )
● واقع بینانه، عینی ( صفت )

چیزی که نمیتوان درباره اش نظر داد و از نظر افراد مختلف محض و قانون است

مثلا در امتحان شفاهی چون نظر دو معلم متفاوت است اون امتحان subjective هست ولی در امتحان کتبی چون قابل نظر دادن نیست و بر اساس نوشته هست اون امتحان objective هست

آفاقی: در کتاب ساختار انقلاب های علمی، دکتر زیباکلام از این معادل استفاده کرده است. آفاقی یعنی سیری در بیرون نفس، وابسته به شی و ویژگی های آن نه افکار کسی که به شی نگاه می کند. همچنین می توان حقیقت گرا هم ترجمه کرد.

[adj]
A: Your a sucker for my work, so I shouldn't get excited
B: Oh, no. That's not true. I mean, I'm objective

✅ ( هنر و ادب و نقد ادبی و غیره - وابسته به شی و ویژگی های آن نه افکار کسی که به شی نگاه می کند ) ،
واقع بینانه، واقعیت نگر، ناسوی دار، بی غرضانه، بی طرفانه

objective ( adj ) = impartial ( adj )
به معناهای: بی طرف، بی غرض

عینی

objective ( adj ) = unbiased ( adj )
به معناهای : بی طرف، بی غرض، عاری از تعصب، منصفانه

هدف ؛ واقعی ؛ بی طرف

– His main objective now is to stay in power
– The campaign failed to achieve its objectives
– These are objective facts
– an objective and impartial report
– Try to be as objective as you can
– It is impossible to be completely objective

objective ( فیزیک - اپتیک )
واژه مصوب: شیئی
تعریف: عدسی یا سامانۀ اپتیکی در ابزارهای نوری که نخستین پرتوهای نور را از شی‏ء دریافت و تصویر اولیه را ایجاد می‏کند

* اگر "صفت" باشد:

۱. ملموس
۲. عینی
۳. مفعولی


* اگر "اسم" باشد:

۱. هدف


کلمات دیگر: