کلمه جو
صفحه اصلی

qualify


معنی : تعیین کردن، کنترل کردن، توصیف کردن، واجد شرایط شدن، صلاحیت داشتن، قدرت را توصیف کردن، ازبدی چیزی کاستن
معانی دیگر : (خصوصیات را) وصف کردن، بیان کردن، شناسان گری کردن، زاب کردن، تعدیل کردن، کم و بیش کردن، متعادل کردن، مشروط کردن، سزیدن، سزاندن، واجد شرایط بودن یا کردن، محق کردن یا شدن، شایسته کردن یا شدن، سزندگی داشتن، سزاوار کردن یا شدن، (به ویژه مشروب) آمیختن (و تغییر دادن)، (مسابقه) به دوره ی بعدی راه یافتن، محدود کردن، منظم کردن

انگلیسی به فارسی

محدود کردن، تعیین کردن، قدرت راتوصیف کردن، از بدی چیزی کاستن، منظم کردن، کنترل کردن


صلاحیت داشتن، واجد شرایط شدن، توصیف کردن


واجد شرایط شدن، توصیف کردن، صلاحیت داشتن، تعیین کردن، قدرت را توصیف کردن، ازبدی چیزی کاستن، کنترل کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: qualifies, qualifying, qualified
(1) تعریف: to make eligible or competent, as for a job; certify as competent.
مترادف: certify, license, prepare, train
متضاد: disqualify
مشابه: condition, educate, fit, instruct, permit, ready, sanction, teach

- The course will qualify you to be an accountant.
[ترجمه محمود] شما با ( گذراندن ) این دوره، صلاحیت/شرایط لازم برای حسابدار بودن را خواهید داشت.
[ترجمه ترگمان] این درس باعث می شود که شما حسابدار شوید
[ترجمه گوگل] این دوره شما را به یک حسابدار قانع خواهد کرد
- I don't think that spending a week in Paris qualifies you as an expert on French culture.
[ترجمه مهراب] فکر نمیکنم یک هفته در پاریس بودن به شما صلاحیت کارشناسی فرهنگ فرانسه را بدهد.
[ترجمه ترگمان] من فکر نمی کنم که خرج کردن یک هفته در پاریس به عنوان یک متخصص در فرهنگ فرانسه شما را واجد شرایط کند
[ترجمه گوگل] من فکر نمی کنم که صرف یک هفته در پاریس شما را به عنوان یک متخصص در فرهنگ فرانسه تعلیم دهید

(2) تعریف: to modify, esp. to limit by restating in more restricted terms.
مترادف: limit, modify, restrict
مشابه: adjust, circumscribe, condition, confine, moderate, regulate, temper, weaken

- He qualified his remark by mentioning one exception.
[ترجمه ترگمان] او این تذکر را با ذکر یک استثنا قائل شد
[ترجمه گوگل] او با اشاره به یکی از استثنائات، واجد شرایط خود را تکذیب کرد
- They qualified their acceptance of the offer by stating one condition.
[ترجمه ترگمان] آن ها پذیرش این پیشنهاد را با بیان یک شرط تایید کردند
[ترجمه گوگل] آنها شرایط پذیرش پیشنهاد خود را با بیان شرایط آنها اعلام کردند

(3) تعریف: to describe by giving the characteristics of.
مترادف: characterize, describe, modify
مشابه: designate, distinguish

- How would you qualify your experience abroad; was it exciting?
[ترجمه سالار] چگونه تجربه خود از خارج ازکشور را توصیف می کنید، آیا تجربه ای هیجان انگیز بود؟
[ترجمه ترگمان] چگونه شما تجربه خود را در خارج از کشور به دست می آورید؛ آیا هیجان انگیز بود؟
[ترجمه گوگل] چگونه تجربه خود را در خارج از کشور واجد شرایط می کنید؟ هیجان انگیز بود؟

(4) تعریف: to make less harsh or extreme; moderate.
مترادف: moderate, modify, temper
مشابه: accommodate, adapt, adjust, mitigate, regulate, soften, weaken

- She qualified her criticism of his playing by reminding him of how much he had improved.
[ترجمه ترگمان] با یادآوری این که چقدر پیشرفت کرده بود انتقاد می کرد
[ترجمه گوگل] او انتقاد او از بازی خود را با یادآوری او از چقدر او بهبود یافته است

(5) تعریف: to modify the meaning of.

- Adjectives qualify nouns.
[ترجمه سعید] صفات اسمها را توصیف میکنند.
[ترجمه ترگمان] Adjectives اسم را انتخاب می کنند
[ترجمه گوگل] صفت ها صحیح اسم دارند
- She qualified the word "competent" with the word "fairly."
[ترجمه ترگمان] او واژه \"صلاحیت دار\" را با واژه \"منصفانه\" به کار برد
[ترجمه گوگل] او کلمه 'صالح' را با کلمه 'نسبتا' واجب کرد
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: qualifiable (adj.)
(1) تعریف: to have the necessary skills or qualities, as for carrying out a job.
مشابه: make the grade

- Do you think any of the applicants qualify?
[ترجمه ترگمان] فکر می کنید هیچ کدام از متقاضیان واجد شرایط هستند؟
[ترجمه گوگل] آیا شما فکر می کنید که هر کدام از متقاضیان واجد شرایط هستند؟
- He did not qualify for entrance into any of the medical schools to which he applied.
[ترجمه ترگمان] او صلاحیت ورود به هیچ کدام از دانشکده های پزشکی را نداشت
[ترجمه گوگل] او برای ورود به هر یک از مدارس پزشکی که درخواستش را نداشت، واجد شرایط نبود

(2) تعریف: to gain authorization.
مشابه: graduate, pass

- She had qualified as a doctor before coming to the U.S.
[ترجمه ترگمان] او قبل از آمدن به آمریکا به عنوان پزشک انتخاب شده بود
[ترجمه گوگل] او قبل از آمدن به ایالات متحده به عنوان پزشک مشغول به کار بود

(3) تعریف: in sports, to win a preliminary trial and thus be able to compete in the final competition.

- Sadly, her injury impaired her performance and she did not qualify for the final.
[ترجمه ترگمان] متاسفانه، جراحت او عملکرد او را مختل کرده بود و او به فینال راه نیافت
[ترجمه گوگل] متاسفانه، آسیب او به عملکرد او آسیب زد و او برای فینال نبود

• train, certify; meet the minimum standards; limit, restrict; attribute a quality or characteristic; moderate, modify
when someone qualifies, they pass the examinations that they need to pass in order to work in a particular profession.
if you qualify a statement, you add a detail or explanation to it to make it less strong or less generalized.
if someone qualifies for something, they have the right to have it.
if you qualify in a competition, you are successful in one part of it and go on to the next stage.
see also qualified.

دیکشنری تخصصی

[حقوق] محدود کردن، مقید کردن، مشروط کردن، توصیف کردن، حائز شرایط شدن (یا بودن)

مترادف و متضاد

تعیین کردن (فعل)
assign, fix, specify, state, appoint, determine, define, assess, slate, locate, delimit, qualify, prescribe, tell off

کنترل کردن (فعل)
control, bridle, govern, qualify

توصیف کردن (فعل)
qualify, portray, characterize, describe

واجد شرایط شدن (فعل)
qualify

صلاحیت داشتن (فعل)
qualify

قدرت را توصیف کردن (فعل)
qualify

از بدی چیزی کاستن (فعل)
qualify

make or become ready, prepared


Synonyms: authorize, capacitate, certify, check out, come up to snuff, commission, condition, cut it, earn one’s wings, empower, enable, endow, entitle, equip, fill the bill, fit, get by, ground, hack it, make it, make the cut, make the grade, measure up, meet, pass, pass muster, permit, ready, sanction, score, suffice, suit, train


Antonyms: be unprepared, disqualify


lessen, restrict


Synonyms: abate, adapt, alter, assuage, change, circumscribe, diminish, ease, limit, mitigate, moderate, modify, modulate, reduce, regulate, restrain, soften, temper, vary, weaken


Antonyms: allow, be lenient


characterize, distinguish


Synonyms: ascribe, assign, attribute, describe, designate, impute, individualize, individuate, mark, name, predicate, signalize, singularize


جملات نمونه

The professor clearly qualified each one of his main points.

استاد هر یک از نکات اصلی خود را به روشنی وصف کرد.


to qualify one's approval

توافق خود را مشروط کردن


1. I am trying to qualify for the job which is now vacant.
سعی می کنم برای شغلی که در حال حاضر بلاتصدی است واجد شرایط بشوم

2. Since Pauline can't carry a tune, she is sure that she will never qualify for the Girls' Chorus.
از آنجا که پائولین لحن رسائی ندارد مطمئن است که صلاحیت لازم برای گروه کر دختران را پیدا نخواهد کرد

3. You have to be over 5'5" to qualify as a policeman in our town.
قد شما باید بلندتر از ۵. ۵ فوت باشد تا صلاحیت پلیس شدن در شهرمان را پیدا کنید

4. to qualify a punishment
مجازاتی را تعدیل کردن

5. to qualify one's approval
توافق خود را مشروط کردن

6. education and experience qualify him for this job
تحصیلات و تجربه او را شایسته ی این شغل می کند.

7. You qualify for a tax exemption on the loan.
[ترجمه ترگمان]شما واجد شرایط معافیت مالیاتی از وام هستید
[ترجمه گوگل]شما برای معافیت مالیاتی در وام واجد شرایط هستید

8. I won't qualify until next year.
[ترجمه ترگمان]من تا سال آینده صلاحیت نخواهم داشت
[ترجمه گوگل]من تا سال آینده واجد شرایط نیستم

9. Do you qualify for the vote?
[ترجمه ترگمان]آیا شما صلاحیت رای دادن را دارید؟
[ترجمه گوگل]آیا شما برای رای دادن واجد شرایط هستید؟

10. You will automatically qualify for a pension.
[ترجمه ترگمان]شما به طور خودکار برای یک مستمری واجد شرایط هستید
[ترجمه گوگل]شما به طور خودکار برای حقوق بازنشستگی واجد شرایط هستید

11. Long - term savers qualify for a cash bonus.
[ترجمه ترگمان]savers بلند مدت برای یک پاداش نقدی واجد شرایط هستند
[ترجمه گوگل]ضمانت های بلند مدت برای جایزه نقدی واجد شرایط هستند

12. She hopes to qualify at the end of the year.
[ترجمه ترگمان]او امیدوار است که در پایان سال به المپیک راه یابد
[ترجمه گوگل]او امیدوار است که در پایان سال واجد شرایط باشد

13. His skills qualify him for the work.
[ترجمه ترگمان]توانایی های او او را برای این کار واجد شرایط کرد
[ترجمه گوگل]مهارت های او او را برای کار واجب می کند

14. How long does it take to qualify?
[ترجمه ترگمان]چه مدت طول می کشد تا واجد شرایط باشید؟
[ترجمه گوگل]چه مدت طول می کشد تا واجد شرایط باشد؟

15. I would qualify that by putting it into context.
[ترجمه ترگمان]من آن را با قرار دادن آن در متن انتخاب می کنم
[ترجمه گوگل]من می توانم آن را با قرار دادن آن در متن

16. The basic course does not qualify you to practise as a therapist.
[ترجمه ترگمان]درس ابتدایی باعث نمی شود که شما به عنوان درمانگر تمرین کنید
[ترجمه گوگل]دوره پایه شما به عنوان یک درمانگر واجد شرایط نیست

17. You should qualify for help with the costs of running a car.
[ترجمه ترگمان]شما باید برای کمک به هزینه های راه اندازی یک اتومبیل واجد شرایط باشید
[ترجمه گوگل]شما باید برای کمک به هزینه های استفاده از ماشین واجد شرایط باشید

18. Account holders with the bank qualify for a discount on loans.
[ترجمه ترگمان]دارندگان حساب بانکی برای تخفیف در مورد وام ها واجد شرایط هستند
[ترجمه گوگل]دارنده حساب با بانک واجد شرایط برای تخفیف وام است

The power to regulate commerce shall not be qualified in any way.

اختیار تنظیم (امور) بازرگانی به‌هیچ‌وجه قابل‌تعدیل نیست.


Time qualified the fire of their love.

زمان آتش عشق آنان را ملایم‌تر کرد.


to qualify a punishment

مجازاتی را تعدیل کردن


Education and experience qualify him for this job.

تحصیلات و تجربه‌ او را شایسته‌ی این شغل می‌کند.


The government issues certificates qualifying our meat.

دولت با صدور گواهی گوشت ما را تأیید می‌کند.


She was qualified by court order as an executor.

طبق حکم دادگاه او صلاحیت قیم شدن را داشت.


coffee qualified with cognac

قهوه‌ای که در آن کنیاک ریخته‌اند


پیشنهاد کاربران

صلاحیت داشتن

مترادف
Become fit
Pass
Be certified

شایستگی

capable

شایستگی داشتن

کیفیت یابی، کیفیت سنجی، سنجش کیفیت، کیفیت را تعیین کردن

this city qualifies as the first world city = این شهر می تواند نخستین شهر جهان باشد
The performance qualifies as one of the best I've ever seen = این نمایش می تواند یکی از بهترین هایی باشد که تا به حال دیده ام

کسب صلاحیت کردن
مهارت پیدا کردن
صلاحیت بدست آوردن
تخصص پیدا کردن


برگزیدن

eligible

تعیین صلاحیت کردن

محدود کردن ( GRE Verbal )

می تواند معنی واژه جدید ( معیار سنجی ) هم بدهد البته بهترین همان ٫ تعیین صلاحیت ٫ سنجش و اندازه گیری میزان کیفیت است. تقریبأ معادل استاندارد.

لایقیدن.

در زمره . . . قرارگرفتن

در زمره . . . قرارگدفتن

اَزدَریدَن.

ویژگی پردازی_ ویژگی پردازی کردن


کلمات دیگر: