کلمه جو
صفحه اصلی

obey


معنی : تسلیم شدن، سرسپردن، تمکین کردن، اطاعت کردن، مطیع شدن، فرمانبرداری کردن، حرف شنوی کردن
معانی دیگر : مطیع بودن، هیرمندی کردن، تسلیم بودن، فرمان بردن، (فرمان یا دستور) انجام دادن، به کار بستن، موافقت کردن

انگلیسی به فارسی

اطاعت کردن، فرمانبرداری کردن، حرف شنوی کردن، موافقت کردن، تسلیم شدن


اطاعت کردن


اطاعت کنید، اطاعت کردن، تسلیم شدن، مطیع شدن، سرسپردن، فرمانبرداری کردن، حرف شنوی کردن، تمکین کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: obeys, obeying, obeyed
(1) تعریف: to follow or carry out the command, instruction, or wishes of (someone).
مترادف: comply with, mind
متضاد: command, defy, disobey
مشابه: abide by, acquiesce to, observe, submit to, surrender, yield to

- The servant had no choice but to obey her mistress.
[ترجمه hasechi] خدمتکار هیچ چاره ای جز اطاعت کردن از بانوش نداشت.
[ترجمه ترگمان] خدمتکار هیچ چاره ای جز اطاعت از معشوقه نداشت
[ترجمه گوگل] خدمتکار هیچ انتخابی نداشت ولی از طرف معشوقهش اطاعت کند

(2) تعریف: to observe or fulfill (rules, requests, or the like).
مترادف: abide by, carry out, fulfill, mind, observe
متضاد: disobey, ignore, violate
مشابه: comply with, conform to, discharge, execute, keep, perform

- The people obeyed the king's command.
[ترجمه ترگمان] مردم فرمان پادشاه را اطاعت کردند
[ترجمه گوگل] مردم از فرمان پادشاه اطاعت کردند
- Most of the students obey the rule, but some ignore it.
[ترجمه ترگمان] اکثر دانش آموزان از قانون اطاعت می کنند، اما برخی آن را نادیده می گیرند
[ترجمه گوگل] اکثر دانش آموزان از حاکمیت اطاعت می کنند، اما برخی آن را نادیده می گیرند
- Those who refused to obey the law were punished.
[ترجمه ترگمان] کسانی که از اطاعت از قانون سرپیچی کردند مجازات شدند
[ترجمه گوگل] کسانی که حاضر به پیروی از قانون نبودند مجازات شدند

(3) تعریف: of a thing, to move or act in accordance with; respond to.
مترادف: conform to, observe, respond to
متضاد: disobey
مشابه: comply with, follow, react to, reflect

- The planets obey the law of gravity.
[ترجمه ترگمان] سیاره ها از قانون جاذبه پیروی می کنند
[ترجمه گوگل] سیاره از قانون گرانش اطاعت می کند
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: obeyable (adj.), obeyingly (adv.), obeyer (n.)
• : تعریف: to act in an obedient manner.
مترادف: comply, mind
متضاد: command, disobey, rebel
مشابه: conform, defer, knuckle under, submit

- She was a shy and unassertive child who always obeyed.
[ترجمه ترگمان] او یک بچه خجالتی و خجالتی بود که همیشه اطاعت می کرد
[ترجمه گوگل] او یک کودک خجالتی و ناپاک بود که همیشه اطاعت می کرد

• comply; listen to, mind
if you obey a person, a command, or an instruction, you do what you are told to do.

دیکشنری تخصصی

[کامپیوتر] اطاعت کردن .
[حقوق] اطاعت کردن، فرمانبرداری کردن، پیروی کردن
[ریاضیات] تبعیت کردن، پیروی کردن

مترادف و متضاد

تسلیم شدن (فعل)
abandon, surrender, give in, submit, capitulate, succumb, quit, vouchsafe, acquiesce, defer, knuckle, obey

سرسپردن (فعل)
capitulate, obey

تمکین کردن (فعل)
obey, condescend, deign

اطاعت کردن (فعل)
hear, obey

مطیع شدن (فعل)
submit, obey

فرمانبرداری کردن (فعل)
obey

حرف شنوی کردن (فعل)
obey

conform, give in


Synonyms: abide by, accede, accept, accord, acquiesce, act upon, adhere to, agree, answer, assent, be loyal to, be ruled by, bow to, carry out, comply, concur, discharge, do as one says, do one’s bidding, do one’s duty, do what is expected, do what one is told, embrace, execute, follow, fulfill, get in line, give way, heed, hold fast, keep, knuckle under, live by, mind, observe, perform, play second fiddle, respond, serve, submit, surrender, take orders, toe the line


Antonyms: disobey, mutiny, rebel


جملات نمونه

to obey one's conscience

به وجدان خود گوش فرا دادن


We must obey the law.

باید از قانون اطاعت کنیم.


1. obey your betters
از بالا دست های خود اطاعت کن.

2. to obey one's conscience
به وجدان خود گوش فرا دادن

3. we must obey the law
باید از قانون اطاعت کنیم.

4. you must obey all of the rules
باید از همه ی مقررات پیروی کنی.

5. a soldier must obey his officer
سرباز باید از افسر خود فرمان برداری کند.

6. he must needs obey
او ناچار است به اطاعت

7. he has no choice but to obey
او چاره ای جز اطاعت ندارد.

8. it pains her to have to obey unfair laws
اجبار به اطاعت از قوانین ظالمانه او را رنج می دهد.

9. nobody will bother you so long as you obey the law
تا زمانی که قانون را رعایت کنی کسی مزاحمت نخواهد شد.

10. The little boy made no effort to obey.
[ترجمه ترگمان]پسر بچه کوششی برای اطاعت کردن نکرد
[ترجمه گوگل]پسر کوچک تلاش نکرد تا اطاعت کند

11. Wicked men obey from fear, good man from love.
[ترجمه Fateme] مردان ضعیف از ترس اطاعت میکنند، مرد خوب از عشق
[ترجمه ترگمان]مردان شرور از ترس اطاعت می کنند، مرد خوب از عشق
[ترجمه گوگل]مردان شرور از ترس اطاعت می کنند، مرد خوبی از عشق

12. As a citizen, you should obey these rules.
[ترجمه ترگمان]شما به عنوان یک شهروند باید از این قوانین اطاعت کنید
[ترجمه گوگل]به عنوان یک شهروند، باید از این قوانین اطاعت کنید

13. They had to obey the decree that beards be shaved off.
[ترجمه ترگمان]آن ها باید از این حکم اطاعت کنند که ریش تراشیده باشند
[ترجمه گوگل]آنها مجبور بودند که حکم را رها کنند

14. Soldiers who obey orders to commit atrocities should be answerable for their crimes.
[ترجمه ترگمان]سربازانی که از دستورها اطاعت می کنند باید مسئول جنایات آنان باشند
[ترجمه گوگل]سربازانی که از دستورات مرتکب جنایات اطاعت می کنند باید برای جنایاتشان مسئول باشند

15. You must obey her without question.
[ترجمه ترگمان]تو باید بدون سوال او از او اطاعت کنی
[ترجمه گوگل]شما باید بدون سوال خود اطاعت کنید

16. We must obey the rules of the school.
[ترجمه ترگمان]ما باید از قوانین مدرسه پیروی کنیم
[ترجمه گوگل]ما باید از قوانین مدرسه اطاعت کنیم

17. Soldiers are expected to obey orders without questioning them.
[ترجمه ترگمان]انتظار می رود که سربازان بدون سوال کردن از دستورها اطاعت کنند
[ترجمه گوگل]انتظار می رود که سربازان بدون نظرسنجی از دستورات اطاعت کنند

18. Soldiers are trained to obey without question.
[ترجمه ترگمان]سربازان برای اطاعت بدون سوال تربیت می شوند
[ترجمه گوگل]سربازان بدون سواد اطاعت می کنند

A soldier must obey his officer.

سرباز باید از افسر خود فرمانبرداری کند.


He instructed and we obeyed.

او دستور می‌داد و ما انجام می‌دادیم.


پیشنهاد کاربران

تمرد یا سرکشی نکردن . فرنبرداری یا اطاعت کردن

متضاد disobey

مطیع بودن. اطاعت کردن . تحت امر .

یا سرکشی نکردن . فرنبرداری یا اطاعت کردن
متضاد disobey

Follow rolls

do what you are told to do

فرمان بردن

to follow the commands or guidance of ( ibid )

رعایت کردن


پیروی کردن

تبعیت کردن

تبعیت کردن
پیروی کردن
فرمان بردن
مخالف disobey
disobey = سرپیچی کردن

اطاعت کردن / پیروی کردن
Do what you are told to do

obey
این واژه می تواند با " عَبد" اَرَبی همریشه باشد.
عَبد یا اَبد به مینه پرستیدن و فهمیده ( مفهوم ) پیروی کردن است ینی چیزی را که می پرستیم و از آن دنباله روی و فرمان بَری ( اطاعت ) می کنیم.
می توان از آن کارواژه برساخت :
اَبدیدن ، اَبداندن

اطاعت
فرمان بردن

پیِرَویدن از کسی یا چیزی.
فَرمانبُردن از کسی/چیزی


کلمات دیگر: