فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: fades, fading, faded
• (1) تعریف: to lose color or brightness gradually; dim.
• مترادف: dim
• متضاد: brighten
• مشابه: bleach, etiolate, gray, pale, whiten
- The black shirt had faded to gray after many washings.
[ترجمه سورو] بعد از شستشوی زیاد، پیراهن مشکی به خاکستری تغییر رنگ داد
[ترجمه ترگمان] پس از چند ثانیه پیراهن سیاه به رنگ خاکستری گرایید
[ترجمه گوگل] بعد از چندین شستشو، پیراهن سیاه و سفید به خاکستری خیره شده بود
- My skin was so tan this summer, but it faded.
[ترجمه سورو] پوستم در این تابستان خیلی به رنگ برنزه درآمد ولی بعدا محو شد
[ترجمه ترگمان] این تابستان پوست من خیلی برنزه بود، اما رنگ از بین رفته بود
[ترجمه گوگل] پوست من خیلی تابستانه خیس بود، اما از بین رفت
• (2) تعریف: to lose freshness or strength.
• مترادف: decline, flag, languish, wither
• متضاد: endure, thrive
• مشابه: degenerate, deteriorate, diminish, droop, dwindle, ebb, pale, sag, shrivel, trail, wane, waste, weaken, wilt
- Despite treatment, his health faded over those months.
[ترجمه ترگمان] با وجود درمان، سلامتی او در این ماه ها محو شد
[ترجمه گوگل] علیرغم درمان، سلامتی او در آن ماهها فرو رفته است
- The child's excitement faded when she realized the gift box contained socks.
[ترجمه سورو] هیجان کودک زمانی از بین رفت که فهمید در جعبه هدیه ، جوراب بود
[ترجمه ترگمان] وقتی متوجه جعبه کادو شد، هیجان بچه از بین رفت
[ترجمه گوگل] هیجان کودک وقتی متوجه شد که جعبه هدیه جوراب را در بر دارد متوجه شد
• (3) تعریف: to gradually vanish (sometimes fol. by out or away).
• مترادف: disappear
• مشابه: deliquesce, evanesce, melt, ooze, sink, taper, vanish
- The figure of the man faded into the distance.
[ترجمه ترگمان] پیکر مردی که دور شده بود ناپدید شد
[ترجمه گوگل] شخصیت مرد به فاصله از بین رفته است
- After their defeat, all hope of the championship faded away.
[ترجمه ترگمان] پس از شکست آن ها، همه امیدهای قهرمانی محو شد
[ترجمه گوگل] پس از شکست آنها، تمام امید قهرمانی از بین رفت
- Her memories of the incident have begun to fade.
[ترجمه ترگمان] خاطرات او از این حادثه محو شده بود
[ترجمه گوگل] خاطرات خود را از حادثه شروع به محو شدن کرده است
• (4) تعریف: in film and television, to slowly come into view or vanish (usu. fol. by in or out).
• مترادف: dissolve
• مشابه: segue
- The love scene fades out, and the next scene takes place at the beach.
[ترجمه ترگمان] صحنه عشق محو می شود و صحنه بعدی در ساحل اتفاق می افتد
[ترجمه گوگل] صحنه عشق از بین می رود و صحنه بعدی در ساحل می گذرد
فعل گذرا ( transitive verb )
• : تعریف: to cause to fade.
• مترادف: wither
• متضاد: brighten
• مشابه: blanch, bleach, dim, diminish, gray, pale, waste, whiten
- The bright sun faded the dark curtains.
[ترجمه ترگمان] آفتاب روشن پرده تاریکی را محو کرد
[ترجمه گوگل] نور آفتاب، پرده های تاریک را از بین برد
اسم ( noun )
• : تعریف: the gradual appearance or disappearance of an image or scene in a film.
• مترادف: dissolve
• مشابه: fade-in, fade-out
- We'll end the scene with a fade.
[ترجمه ترگمان] ما صحنه را با محو شدن پایان خواهیم داد
[ترجمه گوگل] ما صحنه را با محو شدن به پایان خواهیم رساند