کلمه جو
صفحه اصلی

face


معنی : نما، منظر، سطح، صورت، لقاء، قیافه، چهره، رو، وجه، قبال، رخسار، رخ، صاف کردن، روکش کردن، مواجه شدن، روبرو ایستادن، پوشاندن سطح، مواجه شدن با، رویاروی شدن، تراشیدن
معانی دیگر : ناصیه، لچ، حالت صورت، هنایش، سیما، ظاهر، برو رو، رویه، (شکل هندسی) ضلع، پهلو، کنار، (ساعت) صفحه، (ورق بازی و چرم و پارچه و غیره) رو (در برابر پشت back)، بزک، لوازم آرایش، آبرو، حیثیت، ظاهر متن (در برابر فحوای آن)، متن بدون تفسیر و توضیح، گستاخی، پررویی، (در مورد ساختمان و غیره) رو به طرفی بودن، رو به رو شدن با، مقابله کردن با، رو در رو شدن، تن در دادن، پذیرفتن، مالیدن به، روکار کردن، نماسازی کردن، صافکاری کردن، (سنگ تراشی) صیقلی کردن، (ارتش ـ مشق نظامی) ـ گرد کردن، چهره را (به سویی) گرداندن، رو کردن به، (به سویی) گرداندن، رجوع شود به: topography، (چاپ) رویه ی حرف، صورت کلیشه، (ورق بازی و غیره را) رو کردن، نشان دادن، (خیاطی) سجاف دار کردن، رویه دار کردن، طرف، سمت

انگلیسی به فارسی

صورت، نما


رخ، رخسار، رو، چهره، ظاهر، منظر، مواجه شدن، رو یا روی شدن، پوشاندن سطح، روکش کردن


صورت، چهره، رو، وجه، قیافه، قبال، رخ، رخسار، نما، سطح، منظر، لقاء، مواجه شدن، مواجه شدن با، صاف کردن، روبرو ایستادن، رویاروی شدن، پوشاندن سطح، تراشیدن، روکش کردن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
عبارات: face to face, in the face of
(1) تعریف: the part of the head that extends from the forehead to the chin and from ear to ear.
مترادف: countenance, features, physiognomy
مشابه: feature, lineaments, profile, visage

- The witness found it hard to identify the man because she hadn't had a good look at his face.
[ترجمه A.A] شاهد بسختی مرد را شناسائی کرد چون به صورتش توجه نکرده بود
[ترجمه ترگمان] شاهد این را سخت پیدا کرد که مرد را شناسایی کند، چون به صورتش نگاه نکرده بود
[ترجمه گوگل] شاهد آن را سخت شناسایی مرد زیرا او نگاه خوب به چهره اش نداشت

(2) تعریف: a look or expression communicated by the features, esp. the eyes and mouth.
مترادف: aspect, countenance, demeanor, expression, visage
مشابه: air, appearance, feature, look, mien

- When she saw her father's grief-stricken face, she knew the worst had happened.
[ترجمه ترگمان] وقتی چهره غم زده پدرش را دید، متوجه شد که بدترین اتفاق ممکن است رخ داده است
[ترجمه گوگل] هنگامی که او چهره غم انگیز پدرش را دید، او می دانست که بدترین اتفاق رخ داده است

(3) تعریف: outward appearance.
مترادف: surface
مشابه: appearance, exterior, fa�ade, facade, front, outside, veneer

- On its face, the situation looks bad, but nonetheless we're quite optimistic.
[ترجمه ترگمان] در مقابل، وضعیت بد به نظر می رسد، اما با این وجود ما کاملا خوشبین هستیم
[ترجمه گوگل] در چهره او، وضعیت بد است، اما با این وجود ما کاملا خوش بین هستیم
- They put on a courageous face, but everyone was nervous about what the day would bring.
[ترجمه ترگمان] آن ها با جرات مواجه شدند، اما همه نگران چیزی بودند که آن روز می آورد
[ترجمه گوگل] آنها روی صورت شجاعانه قرار دادند، اما همه چیز در مورد آنچه که روز می آورد، عصبی بود

(4) تعریف: one's prestige or dignity.
مترادف: dignity, honor, prestige, reputation
مشابه: name, repute

- We must do this to save face.
[ترجمه گلی افجه ] ما باید اینکار را برای حفظ ظاهر انجام دهیم
[ترجمه ayla] ما باید این کار را برای حفظ آبرو انجام دهیم
[ترجمه ترگمان] ما باید این کار رو برای نجات صورت انجام بدیم
[ترجمه گوگل] ما باید این کار را برای صرفه جویی در صورت انجام دهیم

(5) تعریف: a prominent surface or aspect.
مترادف: front
متضاد: back
مشابه: exterior, facade, fore, outside, surface

- the face of a clock
[ترجمه ترگمان] چهره یک ساعت
[ترجمه گوگل] صورت یک ساعت
- the face of the cliff
[ترجمه ترگمان] چهره صخره
[ترجمه گوگل] چهره صخره
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: faces, facing, faced
(1) تعریف: to stand or be in front of.
مشابه: front

- Tomorrow morning, the prisoner will face the judge.
[ترجمه ترگمان] فردا صبح، زندانی با قاضی روبرو میشه
[ترجمه گوگل] فردا صبح، زندانی با قاضی روبرو خواهد شد

(2) تعریف: to look or turn toward.
مشابه: front

- The students were all facing the teacher.
[ترجمه ترگمان] دانش آموزان همه با معلم روبرو بودند
[ترجمه گوگل] دانش آموزان همه با معلم مواجه بودند
- Please face me so that I can hear you when you speak.
[ترجمه صبا] لطفا روبه روی من به ایستید تا من بتوانم حرف شما را بشنوم وقتی که حرف میزنید
[ترجمه Morteza] لطفا روبروی من بایستید تا من بتوانم حرف شما را بشنوم وقتی که حرف میزنید
[ترجمه moein] لطفا هنگامی که حرف می زنی روبه روی من وایسا تا صدات رو بشنوم.
[ترجمه ترگمان] لطفا با من رو به رو شو تا وقتی حرف می زنی صدات رو بشنوم
[ترجمه گوگل] لطفا با من مواظب باشید تا وقتی که شما صحبت می کنید می شنوید
- He was ashamed and refused to face his father.
[ترجمه ترگمان] او شرمنده بود و از مواجهه با پدرش خودداری می کرد
[ترجمه گوگل] او شرمنده شد و حاضر نشد با پدرش مواجه شود

(3) تعریف: to confront without avoidance.
مترادف: confront
متضاد: avoid, dodge, evade
مشابه: affront, beard, brave, brazen, come to grips with, meet, reckon with

- I'm not afraid to face the consequences of what I've done.
[ترجمه ترگمان] از عواقب کاری که کردم نمی ترسم
[ترجمه گوگل] من نمی ترسم عواقب انجام آنچه من انجام داده ام
- She believes it's best to face her fears rather than give in to them.
[ترجمه ترگمان] فکر می کند بهتر از این است که با ترس هایش مواجه بشود، نه اینکه آن ها را به آن ها بدهد
[ترجمه گوگل] او معتقد است بهتر است که با ترس های او مواجه شود و نه به آنها بدهد

(4) تعریف: to cover with a different material.
مترادف: cover, veneer
مشابه: coat, finish

- The fabric was faced with rubber.
[ترجمه ترگمان] پارچه را با لاستیک پوشانده بودند
[ترجمه گوگل] پارچه با لاستیک مواجه شد
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: face up to, make a face
(1) تعریف: to turn or be placed so that the front is to a specific direction (usu. fol. by "on" or "toward").
مترادف: look, point
مشابه: front

- The house faces toward the road.
[ترجمه ترگمان] خانه به طرف جاده برگشت
[ترجمه گوگل] خانه چهره به سمت جاده است

(2) تعریف: to turn in a certain direction or way.
مشابه: turn

- Face left at the sergeant's command.
[ترجمه ترگمان] صورت گروهبان را ترک کرد
[ترجمه گوگل] چهره سمت چپ فرمانده سپاه پاسداران

• front part of the head with the eyes nose and mouth; facial expression; surface; front; boldness, insolence (slang); look; appearance; good reputation; makeup
stand opposite; stand face to face; turn toward; cover, coat; brave, defy; chisel or dress the surface of a stone
your face is the front of your head from your chin to your forehead.
a face of something such as a cliff or a mountain is a surface or side of it.
the coal face is the part of a mine from which miners dig coal or minerals.
the face of a clock or watch is the surface which shows the time.
the face of a place or activity is its appearance or nature.
you also use face to refer to the impression created by a political party or by its policies.
if someone or something faces in a particular direction, their front is towards that direction.
if you face a difficulty, challenge, or choice, or if you are faced with it, you have to deal with it.
if you face the truth, you accept it, even though it is unpleasant.
if you cannot face something, you do not feel able to deal with it because it seems so difficult or unpleasant.
see also facing.
if something is face down, its front points downwards. if it is face up, its front points upwards.
if two people are face to face, they are looking directly at each other.
if you are brought face to face with a difficulty or unpleasant fact, you cannot avoid it and have to deal with it.
if you make or pull a face, you put on an ugly expression to show your dislike of something.
you say `let's face it' when you are saying something which is unpleasant or which you do not really want to admit.
if you lose face, people lose respect for you because you cannot achieve what you said you would. if you do something to save face, you do it in order to avoid losing people's respect.
if you do something in the face of a particular problem or difficulty, you do it even though this problem or difficulty exists.
you say on the face of it to indicate that you are describing what something seems to be like but that its real nature may be different.
if you set your face against something, you oppose it strongly.
if you face up to a difficult situation, you accept it and deal with it.

دیکشنری تخصصی

[عمران و معماری] سینه کار
[کامپیوتر] نما ؛ وجه
[برق و الکترونیک] مقابل، نما، صورت، وجه
[فوتبال] صورت-رخ
[زمین شناسی] وجه، رویه ،نما،سطح، رخنمون - منطقه رخنمون یافته یک لایه زغال از زغالی که استخراج می شود. - (بلورشناسی): وجه بلوری. - (زمین شناسی ساختمانی): اسم: اصطلاحی که توسط شروک (1948)برای رأس اصلی یا سطح بالایی یک لایه سنگی استفاده شد، خصوصاً اگر به حالت قائم یا بشدت شیب دار درآمده باشد. - فعل: توصیف شدن نسبت به یا نشان دادن یک جنبه از طبقات رسوبی گفته می شوند که به سمت طرفی قرار گرفته که بطور اولیه به سمت بالا بوده است. بنابراین یک طبقه برگشته به سمت شرق، می تواند دارای شیب 45 درجه به سمت غرب باشد. اینطور در مورد چین ها گفته می شود که در جهت جوان شدگی چینه ای در امتداد سطوح محوری و عمود بر محور چین قرار دارد. (شکلتون 1958).
[حقوق] مواجه شدن، مواجهه، صورت، سمت، وجه، نص
[نساجی] روی پارچه - طرف اصلی پارچه - طرف مقابل پشت پارچه - سطحی از پارچه که طرح و یا بافت پارچه را بهتر نشان می دهد - حلقه رو یا ساده ( در کشباف )
[ریاضیات] وجه، رویه، مسطح کردن، سطح، روکش، صورت، دندانه، پیشانی دندانه، وجه، نما، شیر، روی
[] رُخ، جبهه

مترادف و متضاد

Synonyms: be turned toward, border, confront, front, front onto, gaze, glare, meet, overlook, stare, watch


Antonyms: back


نما (اسم)
face, view, facing, index, air, front, exponent, visage, surface, hue, diagram, superficies

منظر (اسم)
countenance, face, physiognomy, sight, appearance, aspect, phantom, perspective, image, facet, visage, phase, guise, spectrum, facies, fantom

سطح (اسم)
face, level, area, plane, external, surface, superficies

صورت (اسم)
face, invoice, figure, physiognomy, sign, aspect, form, visage, picture, shape, hue, file, roll, muzzle, list, schedule, effigy, roster, phase, facies

لقاء (اسم)
countenance, face

قیافه (اسم)
countenance, face, gesture, sight, look, semblance, expression, mien, gest, leer, snoot

چهره (اسم)
face, physiognomy, visage, feature, puss, kisser

رو (اسم)
face, top, visage, superficies

وجه (اسم)
face, mode, form, mood, payment

قبال (اسم)
face

رخسار (اسم)
face, visage

رخ (اسم)
countenance, face, castle, visage, slot, rook, roc, slit

صاف کردن (فعل)
clear, fine, filter, face, even, sleek, plane, strain, perk, smooth, shave, hone, percolate, pave, liquidize, unwrap, filtrate, smoothen, sleeken

روکش کردن (فعل)
face, coat, plate, recap, encase, encrust, retread, revest

مواجه شدن (فعل)
accost, face, meet, confront

روبرو ایستادن (فعل)
face

پوشاندن سطح (فعل)
face

مواجه شدن با (فعل)
face, meet, encounter

رویاروی شدن (فعل)
face, encounter

تراشیدن (فعل)
erase, carve, scrape, face, grain, trim, expunge, pare, grave, shave, whittle, excoriate, exfoliate, raze, rase, resect

front of something; expression, exterior


Synonyms: air, appearance, aspect, cast, clock, countenance, dial, disguise, display, facet, features, finish, frontage, frontal, frontispiece, frown, glower, grimace, guise, kisser, light, lineaments, look, makeup, map, mask, mug, obverse, paint, physiognomy, pout, presentation, profile, scowl, seeming, semblance, show, showing, silhouette, simulacrum, smirk, surface, top, visage


Antonyms: back, behind, rear


pretense, nerve


Synonyms: air, audacity, boldness, brass, cheek, chutzpah, cloak, confidence, cover, disguise, effrontery, facade, false front, front, gall, impertinence, impudence, mask, presumption, semblance, show, veil


Antonyms: character, personality


authority, status


Synonyms: dignity, honor, image, prestige, reputation, self-respect, social position, standing


come up against a situation


Synonyms: abide, accost, affront, allow, bear, beard, be confronted by, bit the bullet, brace, brave, brook, challenge, confront, contend, cope with, countenance, court, cross, dare, deal with, defy, encounter, endure, experience, eyeball, fight, fly in face of, go up against, grapple with, make a stand, meet, oppose, resist, risk, run into, square off, stand, stomach, submit, suffer, sustain, swallow, take, take it, take on, take the bull by the horns, tell off, tolerate, venture, withstand


Antonyms: hide, retreat, run, withdraw


be opposite; look at


put paint or finish on


Synonyms: clad, coat, cover, decorate, dress, finish, front, level, line, overlay, plaster, polish, redecorate, refinish, remodel, sheathe, shingle, side, skin, smooth, surface, veneer


جملات نمونه

to face the enemy

با دشمن روبرو شدن


1. face the camera, please
لطفا روی خود را به طرف دوربین برگردانید.

2. face down
از رو بردن،از جلو کسی درآمدن

3. face off
(ورزش هاکی) بازی را آغاز کردن (یا ادامه دادن پس از مکث)

4. face stone
سنگ نمای ساختمان،سنگ روکار

5. face the music
(عامیانه) عاقبت اعمال خود را چشیدن،نتیجه ی ناخوشایند عملی را تحمل کردن

6. face to face
1- روبرو،مقابل،رو در رو 2- (با : with) نزدیک،در برابر،در جلو،در حضور

7. face up to
1- با شجاعت روبرو شدن با 2- آگاه شدن و مقابله کردن با،همت کردن

8. a face contorted by pain
صورتی که از درد به هم چلانده شده بود.

9. a face deformed by burns
چهره ای که در اثر سوختگی شکل طبیعی خود را از دست داده است

10. a face frozen in a rictus of terror
چهره ای که از وحشت به حال دهان گشودگی باقیمانده است

11. a face furrowed by old age
چهره ای که در اثر کهولت چروکیده شده بود

12. a face ravaged by smallpox
چهره ای که آبله آن را خراب کرده است

13. a face wreathed in smiles
چهره ای که لبخند برآن نقش بسته است

14. her face beamed with a smile
لبخندی بر صورتش درخشید.

15. her face lit up at the sight of her child
با دیدن فرزندش چهره اش روشن تر شد.

16. her face relaxed into a smile
لبخندی به چهره اش آرامش بخشید.

17. her face turned crimson
صورتش سرخ شد.

18. her face was ablaze with excitement
از شدت هیجان چهره اش برافروخته شده بود.

19. her face was distorted by pain
صورتش از درد درهم پیچیده بود.

20. her face was pitted by smallpox
صورتش در اثر آبله پر از چاله چوله شده بود.

21. her face was the very picture of grief
چهره اش نمادی از اندوه بود.

22. her face was white with fear
از ترس رنگش پریده بود.

23. her face went blank
سیمایش بی حالت شد.

24. her face worked as she stared at him in terror
وقتی که با وحشت به او نگاه می کرد صورتش (بلااراده) تکان می خورد.

25. his face became gaunter and more hollow with each passing year
هر سال چهره اش نزارتر و لاغرتر می شد.

26. his face became intent as he examined the pictures
عکس ها را که بررسی می کرد قیافه اش حالت مشتاقی داشت.

27. his face betrays his fear
صورتش ترسش را نشان می دهد.

28. his face crinkled into a smile
چهره اش از لبخند چروکیده شد.

29. his face darkened with anger
چهره اش از خشم تیره شد.

30. his face expressed sorrow
حزن از چهره اش می بارید.

31. his face glowed with pride
صورتش از احساس غرور تابناک شد.

32. his face had gone doughy
صورتش رنگ پریده و پف کرده بود.

33. his face radiated courage and confidance
شجاعت و اعتماد در چهره اش تجلی می کرد.

34. his face showed sorrow
اندوه از ناصیه اش هویدا بود.

35. his face turned dead white
رنگش مثل مرده پرید (سفید شد).

36. his face was completely expressionless
چهره اش بیانگر هیچ احساسی نبود.

37. his face was covered with pockmarks
صورت او پر از جای آبله بود.

38. his face was flaming with anger
چهره اش از خشم قرمز شده بود (خشم از سیمایش می بارید. )

39. his face was pitted by pockmarks
جای آبله صورتش را چاله چوله دار کرده بود.

40. his face was really bunged up in the fist fight
صورتش حسابی در کتک کاری آسیب دید.

41. his face was smeared with blood
صورتش آغشته به خون بود.

42. his face was sunburnt
صورت او آفتاب زده (آفتاب سوخته) بود.

43. morteza's face was pockmarked
مرتضی آبله رو بود.

44. policemen face many risks
افراد پلیس با مخاطرات فراوانی روبرو هستند.

45. the face imaged in a mirror
چهره ای که در آینه منعکس شد

46. the face of a watch
صفحه ی ساعت

47. the face of this leather is soft but its back is rough
روی این چرم نرم است ولی پشت آن زبر است.

48. to face about
عقب گرد کردن

49. to face life's problems with equanimity
با مسایل زندگی با شکیبایی روبرو شدن

50. to face the enemy
با دشمن روبرو شدن

51. coal face
(انگلیس - معدن) رگه ی زغالسنگ

52. gain face
آبرو و حیثیت کسب کردن

53. let's face it
اگر راستش را بخواهی،رک و پوست کنده می گویم

54. a familiar face
چهره ی آشنا

55. a full face
صورت گرد و گوشتالو

56. a grim face
قیافه ی در هم (آشفته)

57. a laughing face
چهره ی خندان

58. a long face
صورت دراز

59. a pale face
چهره ی رنگ پریده

60. a patient face
سیمای پرشکیبا

61. a stern face
قیافه ی عبوس

62. a tear-stained face
چهره ی لک شده با اشک

63. an honest face
قیافه ی نجیب

64. an unfamiliar face
قیافه ی نا آشنا

65. foreign students face problems of adjustment
دانشجویان خارجی در سازگاری (با محیط) با مشکل روبرو می شوند.

66. her beautiful face mantled with emotion
چهره ی زیبای او از شدت احساسات گلگون شد.

67. her innocent-looking face prepossessed me to believe her words
چهره ی ظاهرا معصوم او مرا متمایل کرد که حرف هایش را باور کنم.

68. her oiled face glistened under the sunlight
صوت چربش زیر نور خورشید برق می زد.

69. her wrinkled face revealed no remnant of her former beauty
چهره ی پر چین و چروک او اثری از زیبایی گذشته ی او را نشان نمی داد.

Suddenly her face turned red.

ناگهان چهره‌اش سرخ شد.


She has a round face.

صورت او گرد است.


She put powder on her face.

او پودر به صورت خود مالید.


His face showed sorrow.

اندوه از رخسارش هویدا بود.


fairy-faced

پری چهره


He turned his face toward the camera.

او رویش را به طرف دوربین عکاسی کرد.


With an angry face, he addressed his son.

با سیمایی خشمگین پسر خود را مخاطب قرار داد.


The new mayor's reforms have changed the face of the city.

اصلاحات شهردار جدید سیمای شهر را عوض کرده است.


Mist was moving over the face of the water.

ماه روی سطح آب حرکت می‌کرد.


This polygon has twelve faces.

این کثیرالاضلاع دوازده بر دارد.


the face of a watch

صفحه‌ی ساعت


The face of this leather is soft but its back is rough.

روی این چرم نرم است، ولی پشت آن زبر است.


to put one's face on

بزک کردن


to save (one's) face

آبروی خود را حفظ کردن


to lose (one's) face

آبروی کسی رفتن، خیط شدن


On the face of it, the document seemed simple.

ظاهر سند ساده به نظر می‌رسید.


did he have the face to ask you for more money!

رویش شد که باز هم از تو پول بخواهد!


This room faces the sun.

این اتاق رو به آفتاب است.


The building faces the square.

روی ساختمان به طرف میدان است.


He faced many difficulties.

او با اشکالات زیادی روبرو شد.


You must face the truth.

تو باید واقعیت را قبول کنی.


a building faced with marble

ساختمانی دارای روکار مرمر


This fabric is faced with plastic.

این پارچه روکش پلاستیکی دارد.


to face about

عقب‌گرد کردن


right face!

به راست راست!


He faced the telescope toward the moon.

تلسکوپ را به طرف ماه چرخاند.


Face the camera, please.

لطفاً روی خود را به طرف دوربین برگردانید.


This flies in the face of reason.

این با عقل سلیم جور در نمی‌آید.


اصطلاحات

face down

از رو بردن، از جلو کسی درآمدن


face off

(ورزش هاکی) بازی را آغاز کردن (یا ادامه دادن پس از مکث)


face stone

سنگ‌نمای ساختمان، سنگ روکار


face to face

1- روبرو، مقابل، رو‌دررو 2- (با : with) نزدیک، در برابر، در جلو، در حضور


face up to

1- با شجاعت روبرو شدن با 2- آگاه شدن و مقابله کردن با، همت کردن


fly in the face of

جور در نیامدن با


in the face of

1- در برابر، در مقابل 2- علیرغم، با وجود


make a face (make faces at)

دهن‌کجی کردن به، ادا در آوردن


on the face of it

ظاهراً، تا آنجایی‌که از ظواهر برمی‌آید، در نظر اول


pull a face

دهن‌کجی کردن، شکلک درآوردن


pull (or wear) a long face

قیافه‌ی محزون به‌ خود گرفتن


put a bold face on

به نظر شجاع (یا مطمئن) آمدن، به روی خود نیاوردن، خم به ابرو نیاوردن


set one's face against

در مخالفت اصرار کردن، پافشاری کردن در برابر، لجاجت کردن


show one's face

ظاهر شدن (در میان جمع)، رخ نمایی کردن


to one's face

تو روی کسی (ایستادن یا گفتن)، رک


پیشنهاد کاربران

روبرو قرار داشتن

I lose face
آبروم رفت

Face forming فرم صورت

رو به رو شدن

وجهه، جنبه

سر و کار داشتن

به معنای صفحه ساعت هم هست

( معدن ) جبهه کار

معرف، صدر، سرآمد، برتر

جبهه کار

مشرف بودن به

روبه . . . ، چهره ، رخ

روبه رو شدن با

ملاقات

صورت

مقابله

آبرو
to save face : حفظ آبرو

روبروی. . .
ترجمه کتاب پری سه:
Be opposite sb/sth so that your face or front is toward them
ینی:

در مقابل کسی یا چیزی قرار بگیرید تا صورت یا جلوی شما به سمت آنها باشد.



Face:deal with something

وجهه

صوری

اسم: صورت، وجه
فعل: مواجه شدن

گستره/ پهنه/ عرصه face of Asia پهنه ی آسیا

وقتی دو نفر دارن با هم مسابقه دو میدن و یکی زودتر میرسه به نقطه پایان، میتونه بگه Face، یعنی من اول شدم و مسابقه رو بردم!

به معنای روبرو شدن با مشکلات است که بدون حرف اضافه with می آید.
We face many difficulties

روبِرویدن = to face

مواجِهیدن/مواجِستن با کسی/چیزی
رودرروییدن با کسی/جایی.

مواجهه

روبرو شدن ، مقابله کردن

صورت، چهره
If "I gave up" had a face. . . . .

واژه face به معنای صورت
واژه face به معنای صورت به قسمت جلویی سر انسان از پیشانی تا چانه گفته می شود. مثلا:
a round face ( یک صورت گرد )
واژه face وقتی اشاره به حالت صورت افراد می کند معمولا معنای چهره نیز میدهد. مثلا:
a sad/happy face ( یک چهره غمگین/خوشحال )

فعل face به معنای مواجه شدن
فعل face به معنای مواجه شدن زمانی استفاده می شود که شما با مشکل یا موضوع یا شخص خاصی رو به رو هستید و باید با آن دست و پنجه نرم کنید. مثلا:
the company is facing a financial crisis ( شرکت با بحران مالی مواجه است. )
she's faced with a difficult decision ( او با تصمیم سختی مواجه است. )

فعل face به معنای رو به طرفی بودن
to be opposite somebody/something; to have your face or front pointing towards somebody/something or in a particular direction
فعل face به معنای این است که چیزی/شخصی مقابل چیزی/شخصی قرار داشته باشد یا اینکه چهره تان به طرف سمت خاصی باشد. مثلا:
she turned and faced him ( او برگشت و رو به او کرد. )
most of the rooms face the sea ( بیشتر اتاق ها رو به دریا هستند. )

منبع: سایت بیاموز


کلمات دیگر: