کلمه جو
صفحه اصلی

obliterate


معنی : پاک کردن، سربه سر کردن، محو کردن، زدودن، ستردن، معدوم کردن، ناپدید ساختن
معانی دیگر : (کاملا) زدودن، (کاملا) نابود کردن، سر به نیست کردن

انگلیسی به فارسی

ستردن، محو کردن، زدودن، پاک کردن، معدوم کردن


از بین بردن، پاک کردن، معدوم کردن، محو کردن، زدودن، سربه سر کردن، ستردن، ناپدید ساختن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: obliterates, obliterating, obliterated
مشتقات: obliteration (n.)
(1) تعریف: to erase or make unrecognizable by erasing.
مترادف: erase, expunge
مشابه: blank, deface, delete, efface, rub, rub out, wipe out

- Harsh weather had obliterated the statue's features.
[ترجمه بختیار] آب و هوایی بد داشت چهره مجسمه را از بین می برد
[ترجمه ترگمان] آب و هوای بد ویژگی های مجسمه را از بین برده بود
[ترجمه گوگل] آب و هوای شدید ویژگی های مجسمه را نابود کرد

(2) تعریف: to destroy entirely.
مترادف: annihilate, eradicate, wipe out
متضاد: create, perpetuate
مشابه: abolish, blot out, demolish, destroy, devastate, efface, end, exterminate, extirpate, level, ravage, raze, ruin, snuff out, wreck

- The bomb nearly obliterated the city.
[ترجمه ترگمان] بمب نزدیک بود شهر را نابود کند
[ترجمه گوگل] این بمب نزدیک به شهر را نابود کرد

• erase; destroy
to obliterate something means to destroy it completely.

مترادف و متضاد

پاک کردن (فعل)
wash, wipe, abrade, erase, clean, purify, cleanse, rub, scrape, absolve, absterge, purge, assoil, obliterate, expiate, mop, furbish, lustrate, deterge, efface, sublimate, willow, winnow, wipe up

سربه سر کردن (فعل)
ruin, assassinate, annihilate, bane, wreck, consume, obliterate, wither

محو کردن (فعل)
erase, eliminate, annihilate, expunge, obliterate, blur, wipe out, deface, blot out, disfeature, cause to disappear, raze, efface, rase

زدودن (فعل)
remove, wipe, clean, scrape, clear, purge, eliminate, obliterate, wipe out, scour, blot out, sweep, swab, scurf, deterge, efface, shuck

ستردن (فعل)
erase, scrape, scrub, obliterate, shave, raze, efface, rase

معدوم کردن (فعل)
obliterate, ruinate

ناپدید ساختن (فعل)
obliterate

destroy


Synonyms: annihilate, ax, black out, blot out, blue pencil, bog, cancel, cover, cut, defeat, delete, do in, efface, eliminate, eradicate, erase, expunge, exterminate, extirpate, finish, finish off, kill, knock off, knock out, KO, level, liquidate, mark out, nix, obscure, off, ravage, root out, rub off, rub out, scratch, scrub, shoot down, sink, smash, squash, take apart, take out, torpedo, total, trash, wash out, waste, wipe off face of earth, wipe out, X-out, zap


Antonyms: build, construct, create


جملات نمونه

1. Their warheads are enough to obliterate the world several times over.
[ترجمه ترگمان]کلاهک های آن ها برای نابود کردن جهان چندین بار کافی است
[ترجمه گوگل]کلاهک های آنها به اندازه کافی برای نابود کردن جهان چندین بار است

2. She tried to obliterate all memory of her father.
[ترجمه ترگمان]سعی کرد همه خاطرات پدرش را از بین ببرد
[ترجمه گوگل]او سعی کرد تمام خاطرات پدرش را نابود کند

3. Perhaps she gets drunk to obliterate painful memories.
[ترجمه ترگمان]شاید اون مست کنه تا خاطرات دردناک رو محو کنه
[ترجمه گوگل]شاید او مست می شود که خاطرات دردناک را نابود کند

4. Nothing could obliterate the memory of those tragic events.
[ترجمه ترگمان]هیچ چیز نمی توانست خاطره آن وقایع غم انگیز را از بین ببرد
[ترجمه گوگل]هیچ چیز نمی تواند خاطره ای از وقایع غم انگیز را نابود کند

5. There was time enough to obliterate memories of how things once were for him.
[ترجمه ابراهیم] به اندازه کافی وقت بود که خاطرات گذشته را از بین ببرد،
[ترجمه ترگمان]زمان کافی برای محو کردن خاطرات زمانی برای او بود
[ترجمه گوگل]زمان کافی برای از بین بردن خاطراتی از چگونگی انجام یک کار برای او بود

6. Especially that part she wanted to obliterate.
[ترجمه ترگمان] مخصوصا اون قسمتی که می خواست از بین بره
[ترجمه گوگل]به خصوص آن بخشی که او می خواست از بین برود

7. Can they reach his brain in time, obliterate the clot, and learn the secrets the man holds?
[ترجمه ترگمان]آیا آن ها می توانند به موقع به مغزش برسند، لخته را نابود کنند و رازهای مرد را از بین ببرند؟
[ترجمه گوگل]آیا آنها می توانند زمان خود را به مغز برسانند، لخته شدن را از بین ببرند و اسرار مرد را یاد بگیرند؟

8. I flick on the light to obliterate him.
[ترجمه ترگمان]چراغ را خاموش می کنم تا او را از بین ببرم
[ترجمه گوگل]من روی نور میچرخم تا او را نابود کنم

9. His productivity and avidity for life could not obliterate an inner malaise.
[ترجمه ترگمان]بهره وری و حرص او برای زندگی نمی توانست یک ضعف درونی را از بین ببرد
[ترجمه گوگل]بهره وری و شادابی او برای زندگی نمیتواند یک احساس ناخوشایندی درونی ایجاد کند

10. Repression is self-evidently a defensive procedure, designed to obliterate any trace of the repressed material and to safeguard against its return.
[ترجمه ترگمان]اختناق به خودی خود یک روش دفاعی است، طراحی شده تا هرگونه ردی از مصالح سرکوب شده را نابود کند و از آن محافظت کند
[ترجمه گوگل]سرکوب به وضوح یک روش دفاعی است، طراحی شده برای از بین بردن هر گونه رد مواد سرکوبگر و محافظت در برابر بازگشت آن

11. Why else would they have tried to obliterate her memory?
[ترجمه ترگمان]وگرنه چرا سعی می کردند خاطره او را از بین ببرند؟
[ترجمه گوگل]چرا دیگر سعی کرده اند حافظه او را نابود کنند؟

12. And with Comet Swift-Tuttle due to obliterate the Earth in August 212 it could be a close-run thing.
[ترجمه ترگمان]و همراه با Comet Swift - Tuttle بخاطر پاک کردن زمین در آگوست ۲۱۲، ممکن است یک کار نزدیک باشد
[ترجمه گوگل]و با Comet Swift-Tuttle به دلیل تخریب زمین در 212 اوت می تواند یک چیز نزدیک باشد

13. What I tried to do was obliterate this life and replace it with another, a more perfect one.
[ترجمه ترگمان]کاری که من سعی کردم انجام دهم این بود که این زندگی را نابود کنم و با یکی دیگر آن را عوض کنم
[ترجمه گوگل]آنچه که من تلاش کردم این زندگی را از بین بردم و جایگزین آن با یکی دیگر، یکی کامل تر

14. Perhaps he could obliterate the signature?
[ترجمه ترگمان]شاید بتواند این امضا را از بین ببرد؟
[ترجمه گوگل]شاید او امضا را نابود کند؟

15. I had been given the power to obliterate, to steal a body from its grave and tear it to pieces.
[ترجمه ترگمان]من قدرت نابود کردن یک جسم را از قبر گرفته بودم و آن را تکه تکه می کردم
[ترجمه گوگل]به من قدرت داده شد که از بین برود، بدن را از گور در برگرفت و آن را به قطعه بریزد

His name was obliterated from the pages of history.

نام او از صفحه تاریخ محو شد.


The entire village was obliteated by the storm.

طوفان سر تا سر دهکده را ویران کرد.


پیشنهاد کاربران

نیست و نابود کردن

از صحنه ی روزگار محو کردن
با خاک یکسان کردن

verb
[ obj] :
to destroy ( something ) completely so that nothing is left
The tide eventually obliterated [=wiped out] all evidence of our sand castles.
— often used as ( be ) obliterated
The garden was obliterated in the hurricane


I have to obliterate the vible here but what if your parents saw this ? This idea terrifies me


کلمات دیگر: