کلمه جو
صفحه اصلی

arrange


معنی : اراستن، ترتیب دادن، مرتب کردن، چیدن، منظم کردن، سازمند کردن، قرار گذاشتن، طبقه بندی کردن، طبقهبندییا جور کردن
معانی دیگر : آراستن، پیراستن، کلاسه کردن، سوا کردن، سازوار کردن، تهیه کردن، آماده کردن، توافق کردن، مقرر داشتن، قطعه ی موسیقی را با آلات موسیقی دیگر یا آوازهای دیگر اجرا کردن، (موسیقی) اقتباس کردن، قطعه ی موسیقی را دگرسان کردن، جرح و تعدیل کردن

انگلیسی به فارسی

مرتب کردن، ترتیب دادن، آراستن، چیدن، قرار گذاشتن، سازمند کردن


آراستن، چیدن، قرار گذاشتن


ترتیب دادن، مرتب کردن، چیدن، منظم کردن، سازمند کردن، اراستن، قرار گذاشتن، طبقه بندی کردن، طبقهبندییا جور کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: arranges, arranging, arranged
(1) تعریف: to put in a desired order or configuration.
مترادف: array, collocate, dispose, marshal, order, organize, range, set up
متضاد: derange, disarrange
مشابه: assort, categorize, class, classify, codify, collate, coordinate, grade, group, lay, make, methodize, position, rank, set, sort, straighten, structure, systematize, tabulate, tidy

- We arranged the books according to their size.
[ترجمه ترگمان] ما کتاب ها را با توجه به اندازه آن ها مرتب کردیم
[ترجمه گوگل] ما کتاب ها را بر اساس اندازه آنها مرتب کردیم
- They arranged the furniture so that it would be convenient for both talking and watching television.
[ترجمه ترگمان] آن ها اثاثه را طوری مرتب کردند که هم برای صحبت کردن و هم تماشای تلویزیون مناسب باشد
[ترجمه گوگل] آنها مبلمان را ترتیب دادند تا برای صحبت کردن و تماشای تلویزیون مناسب باشند
- She arranged the papers on her desk.
[ترجمه علی] او کاغذهای روی میزش را مرتب کرد
[ترجمه ترگمان] کاغذها را روی میزش گذاشت
[ترجمه گوگل] او مقالات را روی میز خود تنظیم کرد

(2) تعریف: to make plans for; prepare.
مترادف: line up, plan, prepare, prime, ready, set up
مشابه: contrive, design, devise, fix, form, line, make, organize, prearrange, predetermine, premeditate, program

- The couple will arrange the wedding reception themselves.
[ترجمه ترگمان] این زوج خودشان جشن ازدواج را ترتیب خواهند داد
[ترجمه گوگل] زن و شوهر می توانند پذیرش عروسی خود را ترتیب دهند
- Her administrative assistant arranged the meeting for next week.
[ترجمه ترگمان] دستیار اجرایی او جلسه را برای هفته آینده ترتیب داد
[ترجمه گوگل] دستیار اداری او این جلسه را برای هفته آینده برگزار کرد

(3) تعریف: to adapt (a piece of music) for a particular style of performance or for particular players.
مترادف: adapt, orchestrate, score
مشابه: compose, set

- She arranged the violin piece for the piano.
[ترجمه ترگمان] قطعه ویولن را برای پیانو مرتب کرد
[ترجمه گوگل] او قطعه ویولن را برای پیانو تنظیم کرد
- The school orchestra plays classical pieces that are arranged for younger players.
[ترجمه فاطمه عبدی] ارکستر مدرسه، قطعه های کلاسیکی را اجرا می کند که برای نوازنده های جوان تر تنظیم شده است.
[ترجمه ترگمان] ارکست مدرسه قطعات کلاسیک را بازی می کند که برای بازیکنان جوان ترتیب داده می شود
[ترجمه گوگل] ارکستر مدرسه قطعه های کلاسیک ایفا می کند که برای بازیکنان جوان تر طراحی شده اند
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: arranger (n.)
• : تعریف: to plan or do what is necessary in order to bring something about (often fol. by "for").
مترادف: contrive, devise, plan, prepare
مشابه: design, premeditate

- She arranged for flowers to be sent to the funeral home.
[ترجمه ترگمان] ترتیبی داد که گل ها را برای مراسم ختم به خانه بفرستند
[ترجمه گوگل] او برای گل دادن به خانه تشییع جنازه فرستاد
- They arranged to see each other again the following week.
[ترجمه ترگمان] آن ها قرار گذاشتند هفته بعد همدیگر را ببینند
[ترجمه گوگل] آنها ترتیب دادند که یکدیگر را دوباره در هفته بعد ببینند
- The White House staff arranged that the meeting be held with the Prime Minister at ten o'clock.
[ترجمه ترگمان] کارکنان کاخ سفید ترتیبی دادند که جلسه با نخست وزیر در ساعت ده برگزار شود
[ترجمه گوگل] کارکنان کاخ سفید مرتب شده اند که این جلسه در ساعت ده ساعت با نخست وزیر برگزار شود

• organize; settle
if you arrange an event or meeting, you make plans for it to happen.
if you arrange with someone to do something, you make plans together to do it.
if you arrange something for someone, you make it possible for them to have it or to do it.
if you arrange a number of objects, you put them in a particular position or order.

دیکشنری تخصصی

[کامپیوتر] آرایش . مرتب کردن - قرار دادن تصاویر بر روی صفحه نمایش در سطرها و ستونهای مرتب به طوری که هیچ کدام از صفحه بیرون نزنند . در ویندوز 95 گزینه آرنج ایکن را می توان با فشار دکمه ماوس در ناحیه خالی و احضار یک منو انتخاب کرد . این گزینه در منو ویو از پنجره های منفرد وجود دارد جا دادن یک شی در ارتباط با سایر اشیا در برنامه های ترسیم معمولا" یک منوی آرنج وجود دارد که فرمانهای مربوط به جابجایی اشیای انتخاب شده را دارد اشیا طوری لایه بندی می شوند که گویی تکه های مات کاغذ هستند .
[ریاضیات] مرتب شدن، ترتیب دادن، مرتب کردن، تنظیم شدن، قرار دادن، تعبیه کردن، آراستن

مترادف و متضاد

put in an order


اراستن (فعل)
range, blazon, habit, trim, adorn, decorate, primp, illustrate, apparel, groom, titivate, attire, bedeck, prettify, smarten, bedight, ornament, grace, brave, arrange, fettle, line, equip, array, rank, tidy, perk, deck, inlay, prim, clothe, endue, embroider, prune, stud, indue

ترتیب دادن (فعل)
agree, arrange, sequence, ordain

مرتب کردن (فعل)
order, range, regulate, arrange, set, serialize, dispose, marshal, collocate, put in order, regularize, classify, tidy, draw up, redd, line up, straighten

چیدن (فعل)
cut, trim, lop, arrange, set, pick up, pluck, pick, mow, pull, pare, clip, crop, flunk, pick over, snip, skive, tear away

منظم کردن (فعل)
order, regulate, arrange, put in order, make regular, regularize, tidy

سازمند کردن (فعل)
arrange, organize

قرار گذاشتن (فعل)
arrange, stipulate

طبقه بندی کردن (فعل)
relegate, sort, assort, type, divide, arrange, grade, group, class, classify, categorize, subdivide, pigeonhole

طبقهبندییا جور کردن (فعل)
arrange

Synonyms: align, array, class, classify, clear the decks, dispose, file, fix up, form, group, line up, methodize, organize, police, police up, position, put in good shape, put in order, put to rights, range, rank, regulate, sort, spruce, spruce up, systematize, tidy, whip into shape


Antonyms: confuse, derange, disarrange, disorder, disorganize, disperse, disturb, mix up, scatter


make plans, often involving agreement


Synonyms: adapt, adjust, agree to, blueprint, chart, come to terms, compromise, concert, construct, contrive, decide, design, determine, devise, direct, draft, establish, frame, get act together, get ready, hammer out a deal, harmonize, iron out, lay out, line up, make a connection, make ready, manage, map out, negotiate, organize, prepare, project, promote, provide, pull a wire, pull things together, quarterback, resolve, schedule, scheme, set stage, settle, shape up, tailor, work out, work out a deal


Antonyms: disorganize, not plan


prepare musical composition differently


Synonyms: adapt, instrument, orchestrate, score


جملات نمونه

1. arrange the four digits in ascending order
چهار رقم را به ترتیب فزاینده تنظیم کن.

2. please arrange to have a taxi bring us from the airport
لطفا ترتیبی دهید که یک تاکسی مارا از فرودگاه بیاورد.

3. to arrange a program of entertainment
برنامه ی سرگرمی را ریختن

4. they met to arrange the release of hostages
آنها برای ترتیب دادن آزادی گروگان ها ملاقات کردند.

5. My secretary will phone you to arrange a meeting.
[ترجمه رضائی] منشی من جهت ترتیب دادن قرار ملاقات با شما تماس خواهد گرفت.
[ترجمه ترگمان]منشی من به شما تلفن خواهد کرد که ملاقاتی ترتیب دهید
[ترجمه گوگل]دبیر من از شما می خواهد تا جلسه را ترتیب دهید

6. A hairdresser's job is to cut, arrange and colour the customer's hair.
[ترجمه ترگمان]کار آرایشگاه، بریدن، مرتب کردن و رنگ کردن موی مشتری است
[ترجمه گوگل]کار آرایشگری این است که موهای مشتری را برش دهیم، ترتیب و رنگ کنیم

7. We will arrange about it tomorrow.
[ترجمه ترگمان]فردا ترتیب آن را خواهیم داد
[ترجمه گوگل]ما فردا آن را ترتیب خواهیم داد

8. Your building society or bank will help arrange a mortgage.
[ترجمه ترگمان]جامعه یا بانک شما به ترتیب یک وام مسکن کمک خواهد کرد
[ترجمه گوگل]جامعه ساختمان یا بانک شما به ترتیب وام مسکن کمک می کند

9. Arrange the chicken and salad in a serving dish.
[ترجمه فاطمه عبدی] مرغ و سالاد رو توی یه دیس بچین.
[ترجمه ترگمان]مرغ و سالاد را در یک ظرف غذا مرتب کنید
[ترجمه گوگل]مرغ و سالاد را در ظرف غذای خود تنظیم کنید

10. Arrange the tomato slices evenly on the top.
[ترجمه ترگمان]تکه های گوجه فرنگی را به طور مساوی در بالا مرتب کنید
[ترجمه گوگل]ترتیب تکه های گوجه فرنگی را به طور مساوی در بالای صفحه قرار دهید

11. We've still got to arrange how to get to the airport.
[ترجمه ترگمان]ما هنوز باید ترتیبی بدهیم که چطور به فرودگاه برسیم
[ترجمه گوگل]ما هنوز باید ترتیب کنیم که چگونه به فرودگاه برویم

12. I'm trying to arrange my work so that I can have a couple of days off next week.
[ترجمه ترگمان]سعی می کنم کارم را مرتب کنم تا بتوانم هفته آینده دو روز مرخصی بگیرم
[ترجمه گوگل]من سعی می کنم تا کار خود را ترتیب دهم تا بتوانم چند هفته دیگر هفته را داشته باشم

13. Shred the lettuce and arrange it around the edge of the dish.
[ترجمه ترگمان]lettuce را ببندید و آن را در اطراف لبه بشقاب قرار دهید
[ترجمه گوگل]کاهو را از هم جدا کنید و آن را در اطراف لبه ظرف قرار دهید

14. If you arrange your picture too systematically the results can look very mannered and artificial.
[ترجمه ترگمان]اگر تصویر خود را بیش از حد به طور سیستماتیک تنظیم کنید، نتایج می توانند بسیار مودب و مصنوعی به نظر برسند
[ترجمه گوگل]اگر شما تصویر خود را بیش از حد سیستماتیک ترتیب دهید، نتایج بسیار ظریف و مصنوعی خواهند بود

15. He had managed to arrange to stay on in Adelaide.
[ترجمه ترگمان]ترتیبی داده بود که در Adelaide بماند
[ترجمه گوگل]او موفق به ترتیب در اقامت در آدلاید شد

16. Contact your local branch to arrange an appointment.
[ترجمه ترگمان]با شعبه محلی خود تماس بگیرید تا یک قرار ملاقات ترتیب دهید
[ترجمه گوگل]برای ترتیب قرار ملاقات، با شعبه محلی خود تماس بگیرید

This bank arranges temporary loans, too.

این بانک وام موقت هم فراهم می‌کند.


folk songs arranged by Sherry Fiorendino

آوازهای محلی به اقتباس و آرایش شری فیورندینو


Pari arranged the chairs around the table.

پری صندلی‌ها را دور میز چید.


Homa swept and arranged the room.

هما اتاق را جارو و مرتب کرد.


Mina arranged the pictures in three boxes.

مینا عکس‌ها را در سه جعبه دسته کرد.


to arrange a program of entertainment

برنامه‌ی سرگرمی را ریختن


I have arranged with Julie to go with them.

با جولی قرار گذاشته‌ام که با آنها بروم.


I have arranged for you to meet with the minister.

ترتیبش را داده‌ام که با وزیر ملاقات کنی.


Please arrange to have a taxi bring us from the airport.

لطفاً ترتیبی دهید که یک تاکسی ما را از فرودگاه بیاورد.


پیشنهاد کاربران

مرتب کردن

تنظیم کردن

مدیریت کردن

ترکیب چیدن

هماهنگ کردن

مرتب کردن یا ترتیب دادن که بیشتر در فوتبال از کلمه ی Arrange استفاده میکنند

ترتیب دادن مثلا
arrange meetings یعنی ترتیب دادن ملاقات

Make an appointment

قرار گذاشتن/ تدارک دیدن، ترتیب دادن

تدارک دیدن، ترتیب دادن

مهیا کردن، برنامه ریزی کردن

چیدن
We'll need to arrange the chairs around the table.
ما باید صندلی ها رو بچینیم دور میز.

۱. چیدن ( مثل چیدن وسایل - چیدن عکس ها روی میز - چیدن میوه توی دیس )
She arranged her pictures on her desk
He arranged some fresh fruit neatly on a plate

۲. چیدن ( ترتیب دادن - برنامه ریختن : یه برنامه بچین ببینیمیت )
مثال :
Don't worry: I'll arrange [=take care of, deal with] everything
یعنی غمت نباشه دارَمِش ( با من - ترتیبشو میدم - انجامش میدم )

۳. ( موسیقی ) تنظیم کردن ( v ) / همینطور arrangement یعنی تنظیم ( n )
شنیدیم که مثلا میگن vocal by ali abdolmaleki / arrangement by dj soroush SG track

گاهی مرتب کردن هم میشه

arrange ( verb ) = classify ( verb )
به معناهای : دسته بندی کردن، طبقه بندی کردن، رده بندی کردن

. I think I can arrange that
فکر کنم بتونم ترتیبشو بدم.

برنامه ریزی کردن


کلمات دیگر: