اسم ( noun )
عبارات: hit the spot, on the spot
• (1) تعریف: a mark, such as a stain, or something like a stain, that is different in color from the area surrounding it; blot.
• مترادف: blot, dot, mark, speck
• مشابه: patch, stain
- He noticed that he had a dark spot on his yellow tie.
[ترجمه Mary] او متوجه شد که لکه ی تیره ای بر روی کراواتش [ وجود ] دارد
[ترجمه Nina] او متوجه شد که لکه ی تیره ای روی کراوات زردش است
[ترجمه Elen] او متوجه شد که لکه ی زردی روی کرواتش وجود دارد
[ترجمه Sahar] او متوجه شد که لکه ای تیره روی کراوات زردش وجود دارد ( هست )
[ترجمه Melika] او متوجه شد که لکه ای تیره رو کروات زردش وجود دارد ( است )
[ترجمه ترگمان] متوجه شد که نقطه روشنی بر کراوات زردش دیده می شود
[ترجمه گوگل] او متوجه شد که او نقطه تاریک در کراوات زرد دارد
- A leopard is famous for its spots.
[ترجمه 😊MIRSMH] پلنگ به نقاطش ( خال های روی بدنش ) معروف است .
[ترجمه 😍😍N😍😍] پلنگ به خال هاش معروف است
[ترجمه ترگمان] پلنگ به خاطر نقاط آن مشهور است
[ترجمه گوگل] لئوپارد معروف به نقاط آن است
• (2) تعریف: place; position.
• مترادف: place
• مشابه: location, space
- I put your name in the first spot on the list.
[ترجمه Miso] اسم تو را در اولین محل لیست گذاشتم
[ترجمه ترگمان] اسم تو رو توی لیست اول گذاشتم
[ترجمه گوگل] من نام خود را در اولین نقطه در لیست قرار داده ام
- We found a shady spot to have a picnic.
[ترجمه ترگمان] ما یه جای دنج پیدا کردیم که پیک نیک داشته باشیم
[ترجمه گوگل] ما یک مکان سایه دار برای یک پیک نیک پیدا کردیم
- From this spot, you can get a view of the whole valley.
[ترجمه ترگمان] از این نقطه می توانید از کل این دره بازدید کنید
[ترجمه گوگل] از این نقطه، شما می توانید یک دید کلی از دره را دریافت کنید
• (3) تعریف: an uncomfortable or embarrassing position.
• مترادف: bind, fix, predicament
• مشابه: jam
- If we don't finish on time, we'll be in a real spot.
[ترجمه ترگمان] اگر به موقع تمومش نکنیم، ما در یک جای واقعی خواهیم بود
[ترجمه گوگل] اگر زمان را تمام نکنیم، در نقطه ای واقع می شویم
- He was in a tight spot and needed to borrow some money quickly.
[ترجمه ترگمان] او در یک نقطه بحرانی قرار داشت و لازم بود که به سرعت مقداری پول قرض کند
[ترجمه گوگل] او در یک نقطه ضعف بود و نیاز به قرض گرفتن برخی از پول به سرعت
• (4) تعریف: an area or locality.
• مترادف: area, locale, locality
• مشابه: location
- Bermuda is a popular vacation spot.
[ترجمه ترگمان] برمودا یک مکان تفریحی محبوب است
[ترجمه گوگل] برمودا نقطه تعطیلات محبوب است
• (5) تعریف: an injury to one's character or reputation; blemish.
• مترادف: blemish, flaw
• مشابه: brand, stain
- His reputation didn't seem to have any spots, so we hired him for the job.
[ترجمه ترگمان] به نظر نمی رسید که شهرتش هیچ نقطه ضعفی نداشته باشد، بنابراین ما او را برای کار استخدام کردیم
[ترجمه گوگل] به نظر نمیرسد شهرت او نقاطی داشته باشد، بنابراین ما او را برای این کار استخدام کردیم
• (6) تعریف: a skin blemish; pimple.
• مترادف: blemish, pimple
- I'm getting a spot right on my nose!
[ترجمه ترگمان] من دارم یه خال روی دماغم پیدا می کنم
[ترجمه گوگل] من یک نقطه درست بر روی بینی دارم!
• (7) تعریف: a spotlight.
• مترادف: spotlight
- We need a few more spots for the stage lighting.
[ترجمه ترگمان] ما به چند نقطه بیشتر برای نورپردازی روی صحنه نیاز داریم
[ترجمه گوگل] ما نیاز به نقاط بیشتری برای روشنایی صحنه داریم
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: spots, spotting, spotted
• (1) تعریف: to cause to be marked or soiled with spots.
• مترادف: dot, mark, spackle
• مشابه: besmear, besmirch, blemish, blot, dapple, daub, mottle, smirch, stain
- How did I manage to spot my shirt again?
[ترجمه ترگمان] چطور تونستم دوباره لباسم رو درست کنم؟
[ترجمه گوگل] چگونه توانستم پیراهن من را دوباره ببندم؟
- The driveway is spotted with oil.
[ترجمه ترگمان] پارکینگ با روغن تشخیص داده می شود
[ترجمه گوگل] راهپیمایی با روغن دیده می شود
• (2) تعریف: to notice or catch sight of.
• مترادف: notice, recognize
• مشابه: detect, discern, discover, distinguish, glimpse, identify, locate, mark, perceive, see, sight
- He spotted his sister in the crowd.
[ترجمه ترگمان] خواهرش را در میان جمعیت دید
[ترجمه گوگل] او خواهرش را در جمعیت دید
- The police officer spotted the suspect hiding in the doorway.
[ترجمه ترگمان] افسر پلیس مظنون را دید که در آستانه در مخفی شده بود
[ترجمه گوگل] افسر پلیس مظنون را پنهان در درگاه دید
• (3) تعریف: to notice; detect.
• مترادف: discern, notice, recognize
• مشابه: detect, discover, distinguish, identify, locate, mark, perceive, see
- She spotted the error in his logic.
[ترجمه ترگمان] او خطای خود را در منطق او تشخیص داد
[ترجمه گوگل] او خطا را در منطق او پنهان کرد
• (4) تعریف: to put in a particular position.
• مترادف: locate, place
• مشابه: establish, fix, position, put, situate
- The director spotted the leading actor at center stage for the opening of the scene.
[ترجمه ترگمان] مدیر عامل هدایت کننده در صحنه مرکز برای باز کردن صحنه شد
[ترجمه گوگل] این کارگردان بازیگر برجسته ای را که در مراسم افتتاحیه در مراسم افتتاحیه حضور داشت، دید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to become or cause to become marked with or soiled by spots.
• مترادف: dapple
• مشابه: blot, splotch, stain
- Some of the dark clothes spotted when I spilled the bleach.
[ترجمه ترگمان] بعضی از لباس های تیره هنگامی که ماده سفید کننده را روی زمین ریخت دیده می شد
[ترجمه گوگل] بعضی از لباس های تاریک وقتی که من سفید کننده ریخته شد، پلاک ها را دیدم
صفت ( adjective )
• : تعریف: done or completed instantly.
• مترادف: immediate, instant
• مشابه: direct, prompt, quick, snap, sudden, swift
- I had to make a spot decision.
[ترجمه ترگمان] باید یه تصمیم می گرفتم
[ترجمه گوگل] من مجبور شدم یک تصمیم نا درست بگیرم
- He was required to make a spot payment.
[ترجمه ترگمان] احتیاج به پرداخت نقدی داشت
[ترجمه گوگل] او ملزم به پرداخت یک نقطه بود