کلمه جو
صفحه اصلی

spot


معنی : نقطه، موقعیت، خال، لکه، لک، مکان، لحظه، محل، موضع، زمان مختصر، با خال تزئین کردن، در نظر گرفتن، بجا آوردن، لکه دار کردن یا شدن، کشف کردن
معانی دیگر : خجک، پیسه، سایه روشن، داغ، (تاس تخته نرد یا ورق بازی و غیره) خال، خط و خال، ورق بازی، کارت، نقص، عیب، خدشه، ننگ، جا، گله، (انگلیس - عامیانه) کمی، قدری، یک ذره، (عامیانه) شغل، مقام، پست اداری، (آمریکا - خودمانی) اسکناس، لک انداختن، چرکین کردن، لک دار کردن، (در محل بخصوص) قرار دادن، جایگزین کردن، مستقر کردن، (خشک شویی و غیره) لکه گیری کردن، زدودن، (کسی را پس از جستجو) دیدن، شناختن، (بازی یا مسابقه و غیره) فرجه دادن، آوانس دادن، نقطه دار شدن، خال دار شدن، لک افتادن، آماده، حاضر (برای تحویل و غیره)، نقد، چکی، الله بختی، بی نقشه، سرسری، تک و توک، جسته و گریخته، (رادیو یا تلویزیون و غیره) در وسط برنامه، میان برنامه، میان برنامه ای، (زمان گذشته) خال دار، خال مخالی، خط و خال دار، ابلق، درجا، رجوع شود به: spotlight، (جانورشناسی) خال ماهی (leiostomus xanthurus - بومی غرب اقیانوس اطلس)، آگهی کوتاه، اعلان کوچک، تبخال، جوش، دانه، (آمریکا - خودمانی) رجوع شود به: nightclub، ناقص کردن، معیوب کردن، (آماج یا محل دشمن و غیره) معلوم کردن، تعیین کردن، هدفگیری کردن، تنظیم تیر کردن، مسافت یابی کردن، دیده بانی کردن، دیده وری کردن، تجسس کردن (رجوع شود به: spotter)، آماج یابی کردن، اماده پرداخت، فوری

انگلیسی به فارسی

نقطه، خال، مکان، محل، لکه، زمان مختصر، لحظه، لکه دارکردن یاشدن، با خال تزئین کردن، درنظرگرفتن، کشف کردن، اماده پرداخت، فوری


خال، نقطه، لک، موضع، بجا آوردن


نقطه، لکه، محل، مکان، لحظه، خال، موقعیت، موضع، لک، زمان مختصر، کشف کردن، بجا آوردن، با خال تزئین کردن، در نظر گرفتن، لکه دار کردن یا شدن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
عبارات: hit the spot, on the spot
(1) تعریف: a mark, such as a stain, or something like a stain, that is different in color from the area surrounding it; blot.
مترادف: blot, dot, mark, speck
مشابه: patch, stain

- He noticed that he had a dark spot on his yellow tie.
[ترجمه Mary] او متوجه شد که لکه ی تیره ای بر روی کراواتش [ وجود ] دارد
[ترجمه Nina] او متوجه شد که لکه ی تیره ای روی کراوات زردش است
[ترجمه Elen] او متوجه شد که لکه ی زردی روی کرواتش وجود دارد
[ترجمه Sahar] او متوجه شد که لکه ای تیره روی کراوات زردش وجود دارد ( هست )
[ترجمه Melika] او متوجه شد که لکه ای تیره رو کروات زردش وجود دارد ( است )
[ترجمه ترگمان] متوجه شد که نقطه روشنی بر کراوات زردش دیده می شود
[ترجمه گوگل] او متوجه شد که او نقطه تاریک در کراوات زرد دارد
- A leopard is famous for its spots.
[ترجمه 😊MIRSMH] پلنگ به نقاطش ( خال های روی بدنش ) معروف است .
[ترجمه 😍😍N😍😍] پلنگ به خال هاش معروف است
[ترجمه ترگمان] پلنگ به خاطر نقاط آن مشهور است
[ترجمه گوگل] لئوپارد معروف به نقاط آن است

(2) تعریف: place; position.
مترادف: place
مشابه: location, space

- I put your name in the first spot on the list.
[ترجمه Miso] اسم تو را در اولین محل لیست گذاشتم
[ترجمه ترگمان] اسم تو رو توی لیست اول گذاشتم
[ترجمه گوگل] من نام خود را در اولین نقطه در لیست قرار داده ام
- We found a shady spot to have a picnic.
[ترجمه ترگمان] ما یه جای دنج پیدا کردیم که پیک نیک داشته باشیم
[ترجمه گوگل] ما یک مکان سایه دار برای یک پیک نیک پیدا کردیم
- From this spot, you can get a view of the whole valley.
[ترجمه ترگمان] از این نقطه می توانید از کل این دره بازدید کنید
[ترجمه گوگل] از این نقطه، شما می توانید یک دید کلی از دره را دریافت کنید

(3) تعریف: an uncomfortable or embarrassing position.
مترادف: bind, fix, predicament
مشابه: jam

- If we don't finish on time, we'll be in a real spot.
[ترجمه ترگمان] اگر به موقع تمومش نکنیم، ما در یک جای واقعی خواهیم بود
[ترجمه گوگل] اگر زمان را تمام نکنیم، در نقطه ای واقع می شویم
- He was in a tight spot and needed to borrow some money quickly.
[ترجمه ترگمان] او در یک نقطه بحرانی قرار داشت و لازم بود که به سرعت مقداری پول قرض کند
[ترجمه گوگل] او در یک نقطه ضعف بود و نیاز به قرض گرفتن برخی از پول به سرعت

(4) تعریف: an area or locality.
مترادف: area, locale, locality
مشابه: location

- Bermuda is a popular vacation spot.
[ترجمه ترگمان] برمودا یک مکان تفریحی محبوب است
[ترجمه گوگل] برمودا نقطه تعطیلات محبوب است

(5) تعریف: an injury to one's character or reputation; blemish.
مترادف: blemish, flaw
مشابه: brand, stain

- His reputation didn't seem to have any spots, so we hired him for the job.
[ترجمه ترگمان] به نظر نمی رسید که شهرتش هیچ نقطه ضعفی نداشته باشد، بنابراین ما او را برای کار استخدام کردیم
[ترجمه گوگل] به نظر نمیرسد شهرت او نقاطی داشته باشد، بنابراین ما او را برای این کار استخدام کردیم

(6) تعریف: a skin blemish; pimple.
مترادف: blemish, pimple

- I'm getting a spot right on my nose!
[ترجمه ترگمان] من دارم یه خال روی دماغم پیدا می کنم
[ترجمه گوگل] من یک نقطه درست بر روی بینی دارم!

(7) تعریف: a spotlight.
مترادف: spotlight

- We need a few more spots for the stage lighting.
[ترجمه ترگمان] ما به چند نقطه بیشتر برای نورپردازی روی صحنه نیاز داریم
[ترجمه گوگل] ما نیاز به نقاط بیشتری برای روشنایی صحنه داریم
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: spots, spotting, spotted
(1) تعریف: to cause to be marked or soiled with spots.
مترادف: dot, mark, spackle
مشابه: besmear, besmirch, blemish, blot, dapple, daub, mottle, smirch, stain

- How did I manage to spot my shirt again?
[ترجمه ترگمان] چطور تونستم دوباره لباسم رو درست کنم؟
[ترجمه گوگل] چگونه توانستم پیراهن من را دوباره ببندم؟
- The driveway is spotted with oil.
[ترجمه ترگمان] پارکینگ با روغن تشخیص داده می شود
[ترجمه گوگل] راهپیمایی با روغن دیده می شود

(2) تعریف: to notice or catch sight of.
مترادف: notice, recognize
مشابه: detect, discern, discover, distinguish, glimpse, identify, locate, mark, perceive, see, sight

- He spotted his sister in the crowd.
[ترجمه ترگمان] خواهرش را در میان جمعیت دید
[ترجمه گوگل] او خواهرش را در جمعیت دید
- The police officer spotted the suspect hiding in the doorway.
[ترجمه ترگمان] افسر پلیس مظنون را دید که در آستانه در مخفی شده بود
[ترجمه گوگل] افسر پلیس مظنون را پنهان در درگاه دید

(3) تعریف: to notice; detect.
مترادف: discern, notice, recognize
مشابه: detect, discover, distinguish, identify, locate, mark, perceive, see

- She spotted the error in his logic.
[ترجمه ترگمان] او خطای خود را در منطق او تشخیص داد
[ترجمه گوگل] او خطا را در منطق او پنهان کرد

(4) تعریف: to put in a particular position.
مترادف: locate, place
مشابه: establish, fix, position, put, situate

- The director spotted the leading actor at center stage for the opening of the scene.
[ترجمه ترگمان] مدیر عامل هدایت کننده در صحنه مرکز برای باز کردن صحنه شد
[ترجمه گوگل] این کارگردان بازیگر برجسته ای را که در مراسم افتتاحیه در مراسم افتتاحیه حضور داشت، دید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to become or cause to become marked with or soiled by spots.
مترادف: dapple
مشابه: blot, splotch, stain

- Some of the dark clothes spotted when I spilled the bleach.
[ترجمه ترگمان] بعضی از لباس های تیره هنگامی که ماده سفید کننده را روی زمین ریخت دیده می شد
[ترجمه گوگل] بعضی از لباس های تاریک وقتی که من سفید کننده ریخته شد، پلاک ها را دیدم
صفت ( adjective )
• : تعریف: done or completed instantly.
مترادف: immediate, instant
مشابه: direct, prompt, quick, snap, sudden, swift

- I had to make a spot decision.
[ترجمه ترگمان] باید یه تصمیم می گرفتم
[ترجمه گوگل] من مجبور شدم یک تصمیم نا درست بگیرم
- He was required to make a spot payment.
[ترجمه ترگمان] احتیاج به پرداخت نقدی داشت
[ترجمه گوگل] او ملزم به پرداخت یک نقطه بود

• roundish stain, dot, speck; place; awkward or difficult situation, predicament; specific location, area; stain on one's reputation, blemish; pimple (british); spotlight
mark, dot, stain; remove a spot from; notice, detect, recognize; become stained; place, set in a particular position, locate
made or done immediately; paid at once; broadcast between major radio or television programs; performed randomly
exactly, precisely (slang)
spots are small, round, coloured areas on a surface.
spots on a person's skin are small lumps or marks.
a spot of a substance is a small amount of it.
a spot of something is a small amount of it; an old-fashioned, informal use.
you can refer to a particular place as a spot.
if you spot someone or something, you notice them.
see also beauty spot, black spot, blind spot, high spot, hot spot, spotted, trouble spot.
if you are on the spot, you are at the actual place where something is happening.
if you do something on the spot, you do it immediately.
if you put someone on the spot, you put them in a situation where they have to make a difficult decision, usually publicly.

دیکشنری تخصصی

[سینما] پروژکتور - محل
[عمران و معماری] محل - مکان - نقطه
[برق و الکترونیک] لکه 1. ناحیه روشن ایجاد شده روی صفحه نمایش لامپ پرتو-کاتدی به وسیله باریکه الکترونی . 2. آگهی تجاری کوتاه مدت که در حین برنامه ها پخش می شود . - نقطه، لکه
[صنعت] نقطه، نقطه ای
[نساجی] لکه کوچک - نقطه - خال - محل - نقش - لک
[ریاضیات] مکان، نقطه، محل، کشف کردن، لحظه

مترادف و متضاد

Antonyms: benefit, boon, success


position in organization


نقطه (اسم)
stop, ace, speck, point, spot, dot, part, jot, period, mark, prick, mote, minim, iota, plot, fleck, full stop, splotch, punctation, speckle, tittle

موقعیت (اسم)
post, site, place, spot, situation, status, position, plight, setting, ball game, location, circumstances, station, locality, state of affairs, status quo

خال (اسم)
blotch, speck, spot, dot, mote, beauty spot, mole, freckle, mother's mark, stigma, pip, fleck, speckle

لکه (اسم)
blotch, smut, spot, dot, glob, blur, mulct, smudge, freckle, taint, stain, smear, gall, blob, blot, nebula, pip, dirt, dapple, splotch, iron mold, smirch, smooch, soilure

لک (اسم)
speck, spot, stain, blot, stigma

مکان (اسم)
dwelling, habitation, site, stead, place, spot, position, location, locality, locus

لحظه (اسم)
spot, instance, minute, moment, instant, flash, second, trice

محل (اسم)
site, place, room, spot, position, location, vacancy, locale, locality, situs, whereabout

موضع (اسم)
stand, spot, position, locality

زمان مختصر (اسم)
spot

با خال تزئین کردن (فعل)
spot

در نظر گرفتن (فعل)
spot

بجا آوردن (فعل)
perform, spot, pay

لکه دار کردن یا شدن (فعل)
spot, blot

کشف کردن (فعل)
spot, find, detect, discover, find out, figure out, uncover, decipher, decode

Synonyms: hangout, hole, joint, layout, locality, locus, office, pad, place, plant, point, position, post, roof, scene, seat, section, sector, site, situation, slot, station, wherever, X, X marks the spot


bad situation


mark, stain


Synonyms: atom, blemish, blot, blotch, daub, discoloration, dollop, dram, drop, flaw, iota, jot, little bit, mite, molecule, mote, nip, particle, pimple, pinch, shot, smidgen, smudge, snort, speck, taint, whit


Antonyms: plainness


location


Synonyms: box, corner, difficulty, dilemma, fix, hole, jam, mess, pickle, plight, predicament, quandary, scrape, trouble


Synonyms: appointment, berth, billet, connection, job, office, place, post, responsibility, situation, station, work


Synonyms: besmirch, bespatter, blot, blotch, dapple, dirty, dot, fleck, maculate, marble, mottle, pepper, pimple, soil, spatter, speck, speckle, splash, splotch, stipple, streak, stripe, stud, sully, taint, tarnish


Antonyms: clean, unspot


see, recognize


Synonyms: catch, catch sight of, descry, detect, determinate, diagnose, discern, discover, distinguish, encounter, espy, ferret out, find, identify, locate, make out, meet with, observe, pick out, pinpoint, place, point out, sight, trace, track, turn up


Antonyms: overlook


جملات نمونه

1. spot cash
پول نقد،پول آماده

2. spot control of traffic
کنترل ترافیک در محل

3. spot wheat
گندم آماده(ی تحویل)

4. a spot advertisement
آگهی میان برنامه

5. a spot as a secretary
شغلی به عنوان منشی

6. a spot of rest
قدری استراحت

7. a spot of tea
کمی چای

8. a spot survey
زمینه یابی سرسری

9. a spot test
آزمایش بدون نقشه

10. to spot an opponent five points
پنج امتیاز به حریف فرجه دادن

11. to spot guards at every door
در تمام درب ها نگهبان مستقر کردن

12. a beautiful spot where one could commune with nature
مکانی زیبا که در آن یگانگی با طبیعت میسر بود.

13. a grease spot on my tie
لکه ی چربی بر کراوات من

14. a hollow spot in the road
چاله در جاده

15. a ten spot
اسکناس دهی (ده دلاری)

16. the exact spot where i put my watch
درست همان جایی که ساعتم را گذاشتم

17. the ten spot of spades
ورق ده پیک

18. the top spot in our company
بالاترین مقام در شرکت ما

19. hit the spot
(عامیانه) نیاز مبرم یا خواسته ی شدیدی را اقناع کردن،برآوردن،به هدف خوردن

20. on the spot
1- در محل ذکر شده 2- فورا،بی درنگ 3- (خودمانی) گرفتار،در وضع بد،تحت فشار 4- (خودمانی) در خطر،در خطر مرگ

21. a good fishing spot
یک جای خوب برای ماهیگیری

22. this liquid will spot out all of the stains
این محلول همه ی لکه ها را خواهد برد.

23. have a soft spot for somebody
نسبت به کسی مهر و محبت ویژه داشتن

24. in a (bad) spot
(خودمانی) در وضع بد،در مضیقه،گرفتار

25. do not think that every spot is a sapling . . .
(سعدی) هر پیسه گمان مبر نهالی. . .

26. fear rooted her to the spot
ترس او را در جای خود میخ کوب کرد.

27. he lighted upon that lonely spot quite by accident
او کاملا به طور اتفاقی به آن جای خلوت رسید.

28. his reputation is without the slightest spot
شهرت او کمترین نقص را ندارد.

29. do not take any brindle for a spot . . .
هرپیسه گمان مبر که خالیست . . .

30. his glance had stayed posited on the spot
نگاهش به آن نقطه دوخته شده بود.

a leopard's spots

خط و خال یوزپلنگ


black silk with white spots

پارچه‌ی ابریشم سیاه با خال‌های سفید


the ten spot of spades

ورق ده پیک


a grease spot on my tie

لکه‌ی چربی بر کراوات من


His reputation is without the slightest spot.

شهرت او کمترین نقص را ندارد.


spot cash

پول نقد، پول آماده


do not think that every spot is a sapling ...

(سعدی) هر پیسه گمان مبر نهالی...


a good fishing spot

یک جای خوب برای ماهیگیری


The tablecloth had many spots.

رومیزی خیلی لک داشت.


dice with discolored spots

تاس‌هایی که نقطه‌های آن رنگ‌رفته است


in various strategic spots

در نقاط استراتژیکی مختلف


a spot of tea

کمی چای


a spot of rest

قدری استراحت


the top spot in our company

بالاترین مقام در شرکت ما


a spot as a secretary

شغلی به‌عنوان منشی


a ten spot

اسکناس دهی (ده دلاری)


Blood had spotted the snow.

خون برفها را لک کرده بود.


His pants were spotted with mud.

گل شلوارش را لک انداخته بود.


to spot guards at every door

در تمام درب‌ها نگهبان مستقر کردن


This liquid will spot out all of the stains.

این محلول همه‌ی لکه‌ها را خواهد برد.


The detective spotted him in the crowd.

کاراگاه او را در میان جمعیت شناخت.


to spot an opponent five points

پنج امتیاز به حریف فرجه دادن


cloth that spots in rain

پارچه‌ای که در باران لک می‌شود


spot wheat

گندم آماده(ی تحویل)


a spot test

آزمایش بدون نقشه


a spot survey

زمینه‌یابی سرسری


a spot advertisement

آگهی میان برنامه


a spotted owl

جغد خال‌دار


spot control of traffic

کنترل ترافیک در محل


اصطلاحات

hit the high spots

(عامیانه) به رئوس مطالب پرداختن، مطالب عمده را مورد بحث قرار دادن


hit the spot

(عامیانه) نیاز مبرم یا خواسته‌ی شدیدی را اقناع کردن، برآوردن، به هدف خوردن


in a (bad) spot

(عامیانه) در وضع بد، در مضیقه، گرفتار


on the spot

1- در محل ذکر‌شده 2- فوراً، بی‌درنگ 3- (عامیانه) گرفتار، در وضع بد، تحت فشار 4- (عامیانه) در خطر، در خطر مرگ


پیشنهاد کاربران

دیدن و یافتن

لکه یا خال

یافتن

لکه

تشخیص دادن

شناسایی کردن

پیدا کردن در حالت سخت Find in difficultCondition

ناگهانی دیدن

جا مکان


لکه. لکه روی پوست


قرار داشتن

یافتن چیزی یا کسی به خصوص موقعی دیدن آن سخت است.
مثال I spotted a police car behind us.

مکان. نقطه

جوش

پول دادن یا قرض دادن به کسی

نقطه
زمان
لحظه

تشخیص هویت دادن

اسم:
1. تفرجگاه
2. نقطه، لکه
3. لک روی پوست
4. قسمتی ( معمولا گرد ) در یک جسم یا جاندار که متفاوت از قسمتهای دیگر است
فعل:
1. متوجه شدن یا تشخیص دادن ( وقتی که تشخیص سخت باشد )
2. Be spotted with something
لکه لکه شدن، علامت دار شدن
3. Easy/difficult to spot
آسان/سخت در تشخیص ( متوجه شدن )


نکته دار

نوبت

خال

به سختی پیدا کردن
he finally spotted the shirt he wanted
او بالاخره لباسی که میخواست رو پیدا کرد🔵

ارضا شدن. برای مثال:keep going till head spot = آنقدر ادامه بده تا ارضا بشی

شرایط سخت

کشف کردن
کشف شدن

ازین واژه در بعضی موقعیت ها به عنوان ابزاری برای نشانه گذاری روی تخته سفید یا نقشه یا . . . استفاده می شود که در اینجا معادل فارسی آن "نشان" است.
put a spot on the map where they will start their trip
روی نقشه در نقطه ای که قراره سفرشون رو شروع کنن یک "نشان" بذار

به عنوان اسم:
لکه،
نقطه،
خال و جای جوش،
موقعیت،
لحظه

به عنوان فعل:
Spot sb or sth
متوجه شدن و تشخیص دادن ( وقتی دیدنش سخت باشه )

on the spot: در وضعیت بد، تحت فشار، در خطر

area

precinct

( بازار ) نقدی

متوجه شدن

چاله

دیدن یا متوجه شدن براساس دیدن چیزی یا کسی به ویژه زمانی که دیدن یا تشخیص آن دشوار باشد
مترادف با notice و see

در رتبه بندی: رتبه

یافتن ، پیدا کردن
نقطه ، لکه

مشخص کردن

جانمایی کردن/پیدا کردن ( از میان انبوهی از چیزها )

خیره شدن ، نگاه کردن دقیق به چیزی spot on

Spot size در مخابرات حالتی است که به جای یک نقطه نوری، یک محدوده نوری با یک پهنای باند مشخص داشته باشیم.
مثلا در Quasi optic محدوده نوری ( قابل مقایسه با طول موج ) به صورت spot size خواهد بود در حالی که در ray optic بصورت یک نقطه ( بسیار کوچکتر از طول موج ) خواهد بود.

?Can you spot the boat passing by
متوجه اون قایق در حال عبور میشی ( میبینیش ) ؟؟؟؟

Can you spot the mistake
آیا میتوانید خطا را مشاهده کنید؟

Can you spot
میتونی ببینی؟؟؟

انگیزه
جرقه

پیدا کردن کسی یا چیزی

جایگاه

درجا
لحظه

نقطه، خال
برای یادسپاری بهتر می توان اثپات را اثبات در نظر گرفت اکنون برقراری رابطه بین اثبات و نقطه لازم است بطور مثال:
اثبات کوتاه ترین پاره خط بین نقطه و خط، خط عمود است.

نقطه.
برای یادسپاری بهتر می توان از کلمات آشنای قبلی که دارای وجه اشتراک هستند استفاده کرد سپس به برقراری ارتباط بین آنها پرداخت.
Stop and spot
وجه اشتراک، دارای حروف کاملا یکسان.
معلم دیکته اول دستور Stop می داد بعد دستور spot یابرعکس.

یافتن مثلاً در یک متنی غلط یافتن.

منطقه
نقطه

نقدی
مثلا spot trades یعنی معاملات نقدی


کلمات دیگر: