کلمه جو
صفحه اصلی

conclude


معنی : خاتمه دادن، بپایان رساندن، منعقد کردن، نتیجه گرفتن، استنتاج کردن، ختم کردن
معانی دیگر : پایان دادن، پایان یافتن، تمام کردن یا شدن، خاتمه یافتن، فرجامیدن، نتیجه گیری کردن، (امریکا) تصمیم گرفتن، (قرار داد و عهدنامه و غیره) ترتیب دادن، بستن، توافق کردن

انگلیسی به فارسی

به پایان رساندن، نتیجه گرفتن، استنتاج کردن، منعقدکردن


نتیجه گرفتن، بپایان رساندن، منعقد کردن، خاتمه دادن، استنتاج کردن، ختم کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: concludes, concluding, concluded
(1) تعریف: to bring to an end; finish or complete.
مترادف: cease, close, complete, end, finish, terminate, wind up, wrap up
متضاد: begin, commence, defer, open, prolong, start
مشابه: cap, complement, consummate, culminate, decide, halt, stop

- Let's conclude the meeting now and go to lunch.
[ترجمه Eli] اجازه دهید الان جلسه را خاتمه دهیم وبه نهاربرویم
[ترجمه ترگمان] اجازه دهید این جلسه را اکنون خاتمه دهیم و به ناهار برویم
[ترجمه گوگل] بیایید این جلسه را به پایان برسانیم و به ناهار بیفتیم
- The police are now concluding their investigation of the incident.
[ترجمه ترگمان] پلیس اکنون در حال خاتمه یافتن تحقیقات خود درباره این حادثه است
[ترجمه گوگل] پلیس اکنون تحقیقات خود را در مورد حادثه انجام داده است
- He's concluded his business in Washington and will be returning home.
[ترجمه ترگمان] او کارش را در واشنگتن به پایان رساند و به خانه باز خواهد گشت
[ترجمه گوگل] او کسب و کار خود را در واشنگتن به پایان رساند و به خانه بازگشت

(2) تعریف: to bring to a final settlement; resolve.
مترادف: decide, determine, resolve, settle
مشابه: clinch, complete

- We hope to conclude the sale of the property by the end of the week.
[ترجمه ترگمان] ما امیدواریم که تا پایان هفته، فروش ملک را به پایان برسانیم
[ترجمه گوگل] ما امیدواریم تا پایان امسال فروش ملک را به پایان برسانیم

(3) تعریف: to make a judgment or inference; deduce.
مترادف: decide, deduce, deduct, determine, figure, gather, infer
مشابه: ascertain, draw, judge, reason, reckon

- From all the evidence, they concluded that the defendant had to be innocent.
[ترجمه ترگمان] از همه شواهد به این نتیجه رسیدند که متهم باید بی گناه باشد
[ترجمه گوگل] از همه شواهد، آنها نتیجه گرفتند که متهم باید بیگناه باشد
- From the suspicious way he was acting, we concluded that he was up to some mischief.
[ترجمه ترگمان] از رفتار مشکوکی که داشت، به این نتیجه رسیدیم که او قصد بدی دارد
[ترجمه گوگل] از شیوه مشکوکی او بازی کرد، ما نتیجه گرفتیم که او تا به حال برخی از بدبختی
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: concluding (adj.)
• : تعریف: to finish; end.
مترادف: cease, close, end, finish, stop, terminate
متضاد: begin, commence, start
مشابه: culminate, expire, round, top

- The lengthy trial concluded this afternoon.
[ترجمه ترگمان] محاکمه طولانی بعد از ظهر به پایان رسید
[ترجمه گوگل] محاکمه طولانی این بعدازظهر به پایان رسید
- His speech concluded with a quotation from Abraham Lincoln.
[ترجمه ترگمان] سخنرانی او با نقل قول آبراهام لینکلن به پایان رسید
[ترجمه گوگل] سخنرانی او با نقل قول از ابراهیم لینکلن به پایان رسید

• finish; deduce, infer; make a decision
if you conclude that something is true, you decide that it is true because of other things that you know.
when you conclude, you say the last thing that you are going to say.
when you conclude something or when it concludes, it finishes; a formal use.
if you conclude a treaty or business deal, you arrange or settle it finally; a formal use.

دیکشنری تخصصی

[ریاضیات] منتج، خاتمه دادن، به پایان رسانیدن، نتیجه گرفتن، اختتام

مترادف و متضاد

Antonyms: begin, commence, introduce, preface, start


decide, deduce


Synonyms: accomplish, achieve, bring about, carry out, clinch, confirm, decide, determine, effect, establish, fix, pull off, rule, work out


Antonyms: unsettle


خاتمه دادن (فعل)
finish, close, complete, end, terminate, conclude

بپایان رساندن (فعل)
end, terminate, knock up, conclude, consummate, finalize, play out, surcease

منعقد کردن (فعل)
hold, convene, conclude

نتیجه گرفتن (فعل)
gather, derive, conclude, deduce

استنتاج کردن (فعل)
derive, subsume, conclude, induce, infer, evolve

ختم کردن (فعل)
finish, end, conclude

finish, come to an end


Synonyms: achieve, bring down curtain, call it a day, cease, cinch, clinch, close, close out, complete, consummate, crown, desist, draw to close, end, halt, knock off, put the lid on, put to bed, round off, stop, terminate, top off, ultimate, wind up, wrap up


Synonyms: add up to, adjudge, analyze, assume, be afraid, boil down to, collect, derive, draw, figure, gather, have a hunch, infer, intuit, judge, make, make out, presume, ratiocinate, reason, reckon, sum up, suppose, surmise, the way one sees it


settle, resolve


جملات نمونه

1. Most people are happy when they conclude their work for the day.
بیشتر افراد وقتی کار روزانه شان را تمام می کنند خوشحالند

2. The gloomy day concluded with a thunderstorm.
روز دلگیر با رعد و برق به پایان رسید

3. Work on the building could not be concluded until the contract was signed
کار ساختمان تا زمان امضا قرارداد تمام نشد

4. my intuitions have led me to conclude that. . .
احساس من مرا به این نتیجه رسانده است که . . .

5. We may conclude that he never had recourse to this simple experiment.
[ترجمه ترگمان]ممکن است نتیجه بگیریم که هرگز به این آزمایش ساده متوسل نشده است
[ترجمه گوگل]ممکن است نتیجه بگیریم که او هرگز به این آزمایش ساده دست نیافته است

6. What do you conclude from that?
[ترجمه ترگمان]از این چه نتیجه ای می گیری؟
[ترجمه گوگل]از آن نتیجه چه می گویید؟

7. I wish to conclude my speech with a prayer for the continued happiness of thenewly married couple.
[ترجمه ترگمان]من می خواهم سخنرانی خود را با دعایی برای سعادت ادامه دار این زوج ازدواج کنم
[ترجمه گوگل]من آرزو می کنم سخنرانی خود را با دعا برای ادامه شادی از زن و شوهر جدید ازدواج به پایان برسانم

8. The competitors cantered into the arena to conclude the closing ceremony.
[ترجمه ترگمان]رقبا به سرعت وارد صحنه شدند تا مراسم اختتامیه را خاتمه دهند
[ترجمه گوگل]رقبا برای رسیدن به مراسم افتتاحیه به صحنه بازگشتند

9. I would like to conclude by saying that I do enjoy your magazine.
[ترجمه مهدی مسعود] می خواهم با گفتن این که از مجله شما لذت می برم سخن ام را به پایان برسانم
[ترجمه ترگمان]می خواهم با گفتن این که از مجله شما لذت می برم به این نتیجه می رسم
[ترجمه گوگل]من می خواهم نتیجه گیری کنم با گفتن اینکه از مجله ام لذت می برم

10. It's difficult to guess what they will conclude from the evidence.
[ترجمه ترگمان]حدس زدن این که آن ها از مدارک چه نتیجه ای خواهند گرفت دشوار است
[ترجمه گوگل]دشوار است حدس بزنید که آنها از شواهد نتیجه خواهند گرفت

11. Before I conclude, I'd like to thank you all for coming.
[ترجمه ترگمان]قبل از این که به این نتیجه برسم، دوست دارم از همتون تشکر کنم که اومدین
[ترجمه گوگل]قبل از اینکه من نتیجه بگیرم، می خواهم از همه شما سپاسگزارم

12. He conclude the negotiation with dispatch.
[ترجمه ترگمان]او مذاکرات را با اعزام به پایان رساند
[ترجمه گوگل]او مذاکره را با اعزام انجام می دهد

13. The United States and Russia hope to conclude a treaty to cut their nuclear arsenals by two-thirds.
[ترجمه ترگمان]ایالات متحده و روسیه امیدوارند که پیمانی را منعقد کنند که arsenals هسته ای خود را دو سوم کاهش دهند
[ترجمه گوگل]ایالات متحده و روسیه امیدوارند که معاهده ای را برای کاهش زرادخانه های هسته ای خود با دو سوم به تصویب برسانند

14. Those are the facts; what do you conclude from them?
[ترجمه ترگمان]این ها حقایق است، از آن ها چه نتیجه گیری می کنید؟
[ترجمه گوگل]این حقایق است؛ شما از آنها نتیجه می گیرید؟

15. The failure to conclude the trade talks last December could prove a blessing in disguise.
[ترجمه ترگمان]شکست در پایان گفت و گوه ای تجاری در دسامبر گذشته می تواند یک موهبت پنهان کردن باشد
[ترجمه گوگل]شکست نهایی مذاکرات تجاری در ماه دسامبر گذشته می تواند یک برتری را در پنهان شدن نشان دهد

16. To conclude, I'd like to express my thanks to my family.
[ترجمه ترگمان]به این نتیجه رسیدم که دوست دارم از خانواده ام تشکر کنم
[ترجمه گوگل]برای نتیجه گیری، من می خواهم از خانواده ام تشکر کنم

17. This has made many Americans conclude that business ethics is an oxymoron.
[ترجمه ترگمان]این باعث شده است که بسیاری از آمریکایی ها نتیجه بگیرند که اخلاق تجاری an است
[ترجمه گوگل]این امر بسیاری از آمریکایی ها را نتیجه گرفته است که اخلاق تجاری اخلاقی است

18. We must conclude that when the distance between the molecules is very small, there are forces of repulsion.
[ترجمه ترگمان]ما باید نتیجه بگیریم که وقتی فاصله بین مولکول ها خیلی کوچک باشد، نیروهای دافعه وجود دارند
[ترجمه گوگل]ما باید نتیجه گیری کنیم که وقتی فاصله بین مولکول ها بسیار کوچک است، نیروهای انفجاری وجود دارد

his concluding remarks

سخنان پایانی او


He concluded his essay with a poem by Sa'di.

او مقاله‌ی خود را با شعری از سعدی خاتمه داد.


The meeting concluded amidst the audience's applause.

جلسه در میان کف زدن حضار خاتمه یافت.


After reading her letter, I concluded that she is against their marriage.

پس از خواندن نامه‌اش به این نتیجه رسیدم که با ازدواج آنها مخالف است.


We concluded to go on a trip.

تصمیم گرفتیم به سفر برویم.


They concluded a new agreement with Iran.

آنها با ایران قرارداد جدیدی بستند.


پیشنهاد کاربران

مترادف ⬅️ deduce

جمع بندی کردن

به سرانجام رسیدن

خلاصه کردن

برای فیزا

پایان دادن، به نتیجه رسیدن

پایان گرفتن
انعقاد، منعقد کردن ( قرارداد ) ، رسیدن به توافق

نشان دادن

انعقاد قرارداد


نتیجه گرفتن
نتیجه گیری

معتقد بودن ،
می گفتند ،

conclude ( verb ) = culminate ( verb )
به معناهای: به نتیجه رسیدن، ختم شدن به، به انتها رسیدن، منجر شدن، انجامیدن

Conclude, do not be a guarantor for anyone
My father cursed a man for doing good to him and cursed him. For God's sake, he became his guarantor.
God bless the nurse's children. Have a nice day. We had to lose my father's office shop. May God humiliate him. Let a tribe sit on the ground.
نتیجه بگیرید برای هیچ کس ضامن نشوید
پدر من از روی خوبی کردن برای یک مرد خدا نفرینش کند لعنتش کند برای رضای خدا ضامن او شد
خدا روز خوش برای بچه های اقای پرستار روی خوش نشون نده دکان مطب پدرم رو مجبور شدیم از دست بدهیم خدا ذلیلش کند طایفه ی به روی خاک بنیشیند
وای به حالت از روی نیکی ضامن شخصی شوی موهایت رو دونه دونه با موچین میکنم


کلمات دیگر: