اسم ( noun )
عبارات: bring into play
• (1) تعریف: a composition written for the stage; drama.
• مترادف: drama
• مشابه: comedy, melodrama, performance, photoplay, screenplay, show, skit, teleplay, theatrical, tragedy
- William Shakespeare is most famous for the many plays that he wrote for the stage.
[ترجمه ترگمان] ویلیام شکسپیر به خاطر بسیاری از نمایشنامه هایی که برای این مرحله می نوشت مشهور است
[ترجمه گوگل] ویلیام شکسپیر معروف ترین برای بسیاری از نمایشنامه که او برای مرحله نوشته شده است
• (2) تعریف: activity that is intended for relaxation or amusement.
• مترادف: amusement, entertainment, frolic, game, merrymaking, recreation, sport
• متضاد: work
• مشابه: diversion, divertissement, fun, merriment, pastime, revelry, romp
- Young children learn a great deal through play.
[ترجمه b.kosar2006] کودکان خردسال از طریق بازی چیزهای زیادی می آموزند.
[ترجمه ترگمان] بچه ها بازی زیادی را از طریق بازی یاد می گیرند
[ترجمه گوگل] بچه های کوچک از طریق بازی یاد می گیرند
• (3) تعریف: fun, jest, or wittiness.
• مترادف: fun, jest
• مشابه: foolery, frivolity, joke, levity, sport
- His remarks were made in play.
[ترجمه ترگمان] remarks را به نمایش گذاشته بودند
[ترجمه گوگل] اظهارات او در بازی ساخته شده است
• (4) تعریف: general way of conducting oneself in a game.
• مترادف: performance
• مشابه: execution
- Throughout the season, the team's play was mediocre.
[ترجمه ترگمان] در تمام این فصل بازی تیم به حد متوسط بود
[ترجمه گوگل] در طول فصل، بازی تیم به طور متوسط بود
• (5) تعریف: a specific action in a game.
• مترادف: move
• مشابه: double play, maneuver, save, score, setup, triple play
- The outfielder made a great play at third base.
[ترجمه ترگمان] The در جایگاه سوم بازی بزرگی انجام دادند
[ترجمه گوگل] بازیکن خارجی بازی خوبی در پایگاه سوم انجام داد
• (6) تعریف: an instance of gambling.
• مترادف: betting, gambling, gaming, wagering
• مشابه: gamble, plunging
• (7) تعریف: unrestrained movement or action.
• مترادف: action, give, looseness
• مشابه: mobility, motion, movement, room
- The steering wheel has too much play.
[ترجمه ترگمان] فرمان ماشین بیش از حد بازی می کند
[ترجمه گوگل] فرمان بازی خیلی زیاد است
• (8) تعریف: liberty for unhindered action or thought.
• مترادف: breadth, latitude, scope
• مشابه: amplitude, elbowroom, range
- the play of his mind
[ترجمه SSSSSSss] او در خیالش نقش بازی می کرد
[ترجمه سروش نظیری] او در خیالش نقش بازی می کند
[ترجمه ترگمان] در ذهنش نقش بازی می کرد،
[ترجمه گوگل] بازی ذهن او
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: plays, playing, played
• (1) تعریف: to act the part of in a drama.
• مترادف: act, enact, perform, personate, portray
• مشابه: depict, impersonate, represent
- He's playing Romeo in a new production of Shakespeare's tragedy.
[ترجمه ترگمان] او در حال بازی رومئو در یک محصول جدید از تراژدی شکسپیر است
[ترجمه گوگل] او در تولید جدید تراژدی شکسپیر نقش رومئو بازی میکند
• (2) تعریف: to act (a role) in real life.
• مترادف: act, affect, feign
• مشابه: assume, overplay, pretend, sham
- She is playing the innocent victim again.
[ترجمه ترگمان] اون داره دوباره نقش قربانی بی گناه رو بازی می کنه
[ترجمه گوگل] او دوباره قربانی بی گناه را بازی می کند
• (3) تعریف: to perform in (a place or places).
• مشابه: tour
- Our band played all the big cities.
[ترجمه ترگمان] گروه ما تمام شهرهای بزرگ را بازی کرد
[ترجمه گوگل] گروه ما همه شهرهای بزرگ را بازی کرد
- They knew they'd reached the big time when they played The Apollo.
[ترجمه ترگمان] ان ها می دانستند که آن ها به زمانی بزرگ رسیدند که آن ها آپولو را بازی می کردند
[ترجمه گوگل] آنها می دانستند وقتی آپولو بازی می کردند، به زمان بزرگ رسیدند
• (4) تعریف: to take part in (a game or contest).
• مترادف: compete in, participate in
• مشابه: bow
- Let's play soccer.
[ترجمه ترگمان] بیا فوتبال بازی کنیم
[ترجمه گوگل] بیا فوتبال بازی کنیم
• (5) تعریف: to make music with (an instrument).
• مشابه: perform
- She plays the cello in the orchestra.
[ترجمه ترگمان] او با ویولن سل در ارکست نوازندگی می کند
[ترجمه گوگل] او ویولون را در ارکستر بازی می کند
• (6) تعریف: to manipulate for one's advantage (sometimes fol. by "off").
• مترادف: exploit, use
• مشابه: manipulate
- Be careful. She's just playing you.
[ترجمه ترگمان] مراقب باش اون فقط داره بازیت میده
[ترجمه گوگل] مراقب باش او فقط به شما بازی می کند
• (7) تعریف: to control (a hooked fish).
• مشابه: reel
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: playable (adj.), playlike (adj.)
• (1) تعریف: to engage in recreation; have fun.
• مترادف: disport, sport
• متضاد: work
• مشابه: frolic, lark, recreate, romp
- The children played outside until it was dark.
[ترجمه ترگمان] بچه ها بیرون بازی کردند تا هوا تاریک شد
[ترجمه گوگل] کودکان تا زمانی که تاریک بودند بازی میکردند
• (2) تعریف: to engage in a sport or game.
• مترادف: compete, sport
• مشابه: participate, vie
- Who's playing in the Super Bowl this year?
[ترجمه ترگمان] امسال کی با جام برتر بازی می کنه؟
[ترجمه گوگل] چه کسی در سال جاری در Super Bowl بازی می کند؟
• (3) تعریف: to behave in a specified way.
• مترادف: conform
• مشابه: behave, perform
- He doesn't play fair.
[ترجمه ترگمان] اون منصفانه بازی نمی کنه
[ترجمه گوگل] او عادلانه بازی نمی کند
• (4) تعریف: to make music with an instrument.
• مشابه: improvise, jam, perform
- I love the piano, but I can't play well.
[ترجمه ترگمان] پیانو را دوست دارم، اما نمی توانم بازی کنم
[ترجمه گوگل] من پیانو را دوست دارم اما نمیتوانم به خوبی بازی کنم
• (5) تعریف: to make a toy of another; use another without due regard for his or her feelings.
• مترادف: dally, trifle, try
• مشابه: disport, fool, tease, toy
- He is simply playing with me.
[ترجمه ترگمان] او فقط دارد با من بازی می کند
[ترجمه گوگل] او به سادگی با من بازی می کند