کلمه جو
صفحه اصلی

match


معنی : حریف، جفت، نظیر، همسر، لنگه، تطابق، تطبیق، مسابقه، ازدواج، کبریت، چوب کبریت، حریف کسی بودن، زور ازمایی، همتا، خواستگاری کردن، جور بودن با، بهم امدن، خوردن، وصلت دادن، تطبیق کردن
معانی دیگر : کبریت (هر یک از چوب های درون قوطی کبریت)، (در اصل) فتیله ی توپ و بمب و غیره، تا، برابر، همانند، (با همدیگر) جور، همداوی، ناورد، هماوری، آورد، پادکوشی، قرارداد زناشویی، زناشویی، همسر آینده (احتمالی)، همسر مناسب، هماورد، رقیب، به ازدواج هم درآمدن یا درآوردن، زن دادن، شوهر کردن یا دادن، همسر یافتن (برای کسی)، مقابله کردن، (باموفقیت) درافتادن (با کسی)، رقابت کردن، هم چشمی کردن، زورآزمایی کردن، برابر بودن (با)، مشابه بودن، همانند بودن، جور شدن یا بودن، جفت بودن، لنگه ی هم بودن، به هم آمدن، خوردن (به)، همتابودن، هماورد (یا رقیب یا حریف یا برابر یا جفت) یافتن یا ارائه دادن، جور کردن، جفت کردن، همانند کردن، مقایسه کردن، شیر یا خط کردن (to flipcoins هم می گویند)، رونوشت، روگرفت

انگلیسی به فارسی

حریف، همتا، نظیر، لنگه، همسر، جفت، ازدواج،زورازمایی، وصلت دادن، حریف کسی بودن، جور بودن با،بهم آمدن، مسابقه، کبریت، چوب کبریت


تطبیق، تطابق، مطابقت


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
• : تعریف: a slender strip of wood or cardboard with a combustible material on the end that is ignited by friction.

- He used a long match to light the fire.
[ترجمه nona] او برای روشن کردن اتش از یک کبریت دراز استفاده کرد
[ترجمه دنیا] او از کبریتی بزرگ برای روشن کردن آتش استفاده کرد!
[ترجمه ترگمان] او برای روشن کردن آتش از یک مسابقه طولانی استفاده کرد
[ترجمه گوگل] او با استفاده از یک بازی طولانی به نور آتش داد
اسم ( noun )
(1) تعریف: a person or thing that is identical to or like another.
مترادف: companion, counterpart, double, mate, twin
مشابه: clone, copy, duplicate, equal, equivalent, fellow, likeness, reproduction

- This ring is utterly unique; you won't find its match in any store in the city.
[ترجمه ترگمان] این حلقه کاملا منحصر به فرد است؛ تو با هیچ فروشگاهی در هیچ فروشگاهی در شهر پیدا نخواهی شد
[ترجمه گوگل] این حلقه کاملا منحصر به فرد است؛ شما آن را در هیچ فروشگاهی در شهر پیدا نخواهید کرد
- I looked through all the socks but couldn't find a match for the striped one.
[ترجمه فرید رستمی] همه ی جوراب ها را نگاه کردم اما نتوانستم لنگه ی جوراب راه راه را پیدا کنم
[ترجمه ترگمان] از میان همه the نگاه کردم، اما نتونستم یه کبریت برای اون راه راه پیدا کنم
[ترجمه گوگل] من از طریق تمام جوراب ها نگاه کردم اما نمی توانستم یک بازی را برای راه راه پیدا کنم

(2) تعریف: a person able to equal another, as in a contest or other activity.
مترادف: challenger, equal, peer, rival
مشابه: equivalent, parallel

- He was no match for her in spelling.
[ترجمه Aydin Jz] در یک کلمه اون ( مذکر ) بهش ( مونث ) نمیومد
[ترجمه فرید] در یک کلام اون ( آقا ) به اون ( خانم ) نمیومد
[ترجمه ترگمان] او با هجی کردن او نمی توانست با او ازدواج کند
[ترجمه گوگل] او در املایی برای او بازی نکرد

(3) تعریف: a competitive sport or game.
مترادف: competition, contest, game, tournament
مشابه: boat, challenge, event, meet

- It was an exciting tennis match.
[ترجمه ترگمان] این مسابقه یک مسابقه تنیس هیجان انگیز بود
[ترجمه گوگل] این یک بازی تنیس هیجان انگیز بود

(4) تعریف: a pairing or potential pairing of two people in a marriage or other union.
مترادف: marriage, pairing, union
مشابه: alliance, partnership

- Both families celebrated the match.
[ترجمه Aydin Jz] هر دو خانواده وصلت را جشن گرفتند
[ترجمه Gli2] هر دو خانواده ازدواج آن دو زوج را جشن گرفتند.
[ترجمه ترگمان] هر دو خانواده مسابقه را جشن گرفتند
[ترجمه گوگل] هر دو خانواده بازی را جشن گرفتند
- At the time the match was decided, the future bride and groom had never seen each other.
[ترجمه ترگمان] در آن زمان که این مسابقه گرفته شد، عروس آینده و داماد هرگز یکدیگر را ندیده بودند
[ترجمه گوگل] در آن زمان مسابقه تصمیم گرفت، عروس و داماد آینده هرگز یکدیگر را دیده بودند
- We always thought you two were an excellent match.
[ترجمه ترگمان] ما همیشه فکر می کردیم که شما زوج خوبی هستید
[ترجمه گوگل] ما همیشه فکر می کردیم که دو بازی عالی بودند
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: matches, matching, matched
(1) تعریف: to be the same as or equal to.
مترادف: equal, parallel, rival
مشابه: touch

- His skill does not match hers.
[ترجمه ترگمان] مهارت او با او سازگار نیست
[ترجمه گوگل] مهارت او با او مطابقت ندارد

(2) تعریف: to find and put together (things that are identical or very much alike).
مترادف: coordinate, fit, mate, pair, suit
مشابه: accord, combine, complement, mesh

- The object of the game is to match the cards.
[ترجمه ترگمان] هدف از بازی تطبیق دادن کارت ها است
[ترجمه گوگل] هدف بازی این است که کارت ها را مطابقت بدهند

(3) تعریف: to put together with someone as a competitor or partner.
مترادف: pit
مشابه: oppose, pair

- Do you know who you'll be matched with in the competition?
[ترجمه ترگمان] آیا شما می دانید که با چه کسی رقابت خواهید کرد؟
[ترجمه گوگل] آیا می دانید کدامیک از شما در مسابقه شرکت می کنید؟
- There were more women than men in the dance class, so she was matched with one of the teachers.
[ترجمه ترگمان] زنان بیشتر از مردان در کلاس رقص بودند، بنابراین با یکی از اساتید همخوانی داشت
[ترجمه گوگل] در کلاس رقص زنان بیشتر از مردان بود، بنابراین او با یکی از معلمان هماهنگ بود

(4) تعریف: perform at or reach the same level as.
مترادف: equal

- He was never able to match the performance that he gave that night.
[ترجمه ترگمان] او هرگز قادر نبود با نمایشی که آن شب به او داده بود تطبیق کند
[ترجمه گوگل] او هرگز قادر به مطابقت با عملکردی که او در آن شب انجام داد
- Do you think we'll match last night's ticket sales?
[ترجمه فرید] آیا فکر میکنید به اندازه شب گذشته فروش بلیط خواهیم داشت؟
[ترجمه ترگمان] فکر می کنی با بلیط فروشی دیشب هماهنگ باشیم؟
[ترجمه گوگل] آیا فکر می کنید ما فروش بلیط بلیط شب گذشته را مطابقت خواهیم داد؟

(5) تعریف: to have the identical appearance or features of.

- Those paint colors don't match each other.
[ترجمه ترگمان] رنگ های رنگ با هم خوانی ندارند
[ترجمه گوگل] این رنگ رنگها با یکدیگر متفاوت نیستند
- This chair matches the one in the hall.
[ترجمه ترگمان] این صندلی با یکی تو راهرو تطابق داره
[ترجمه گوگل] این صندلی با یکی در سالن مطابقت دارد
- Her blood type matches mine.
[ترجمه ترگمان] گروه خونیش با مال من مطابقت داره
[ترجمه گوگل] نوع خون او ملاقات می کند
- The pattern of the quilt matches the pattern of the curtains.
[ترجمه ترگمان] الگوی of با الگوی پرده ها تطبیق می کند
[ترجمه گوگل] الگوی دمپایی منطبق با الگوی پرده است

(6) تعریف: to give in the same amount of.

- If you donate to this important cause this evening, these organizations will match your donation.
[ترجمه ترگمان] اگر شما امشب به این علت مهم صدقه دهید، این سازمان ها با کمک های مالی شما تطابق خواهند داشت
[ترجمه گوگل] اگر این شباهت را به این دلیل مهم اهدا کنید، این سازمانها اهدا شما را مطابقت خواهند داد
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: matchable (adj.), matched (adj.)
• : تعریف: to be of corresponding appearance, as in size, color, or the like.
مترادف: agree, blend, coordinate, correspond, go, harmonize, tally
متضاد: clash
مشابه: coincide, pair

- Your socks don't match.
[ترجمه ترگمان] جوراب هات جور در نمیاد
[ترجمه گوگل] جوراب های شما مطابقت ندارد

• small combustible stick designed for lighting things afire; competition, game (sports); equal opponent; partner; something similar; counterweight; person considered suitable for marriage
be compatible, be suitable; be an equal competitor; compare; be compared; find something that matches another (about clothing or fabric); marry off; pair, mate; check the sameness of data items (computers)
a match is an organized game of football, cricket, chess, or other sport.
a match is also a small wooden stick with a substance on one end that produces a flame when you pull or push it along the side of a matchbox.
if one thing matches another, the two things are similar.
if you match one thing with another, you decide that one is suitable for the other, or that there is a connection between them.
to match something means to be equal to it in speed, size, or quality.
if something is no match for another thing, it is inferior to it.
see also matched.
if you match one thing up with another, you decide that the two things are suitable for each other, or are connected in some way.

دیکشنری تخصصی

[حسابداری] مطابقت دادن، تطبیق کردن
[سینما] انطباق (مچ کردن ) - تطابق - تطابق شاتها - قابل برش - تطبیق - منطبق - همگونی
[کامپیوتر] مطابقت کردن ؛ تطابقت ؛ طبیق
[برق و الکترونیک] تطبیق دادن - تطبیق دادن عملیات پردازش داده شیه به ادغام کردن داده ها با این تفاوت که به جای تولید دنباله ای از موارد ساخته شده از دنباله ی ورودی، دنباله ها بر اساس بعضی از نکات کلیدی با یکدیگر تطبیق داده می شوند .
[فوتبال] مسابقه
[نساجی] همانندی - رنگ همانندی - رنگ همانند کردن - همرنگی
[ریاضیات] جور کردن، متناسب، جور بودن، تطبیق دادن، تطبیق

مترادف و متضاد

Antonyms: mismatch


competition


Antonyms: clash, difference, imbalance


couple


Synonyms: bout, contest, engagement, event, game, meet, race, rivalry, sport, test, trial


حریف (اسم)
opponent, match, adversary, foe, rival, competitor

جفت (اسم)
match, couple, twin, afterbirth, pair, placenta, coupling, mate, team, double, cobber, peer, twain, cully, dyad, tandem, syzygy

نظیر (اسم)
match, make, tally, exemplar, like, analogue

همسر (اسم)
partner, associate, match, consort, mate, spouse, helpmate

لنگه (اسم)
match, mate, pendant, bale, leaf, doublet

تطابق (اسم)
accommodation, match, accordance, identity, likeness

تطبیق (اسم)
accommodation, match, adjustment, adaptation, comparison, conformation, harmony, collation, identification

مسابقه (اسم)
match, game, contest, race, competition, emulation, tourney, racing, tournament

ازدواج (اسم)
match, marriage, spousal, hymen, matrimony

کبریت (اسم)
light, match, lighter, matches

چوب کبریت (اسم)
match, matchwood

حریف کسی بودن (اسم)
match

زور ازمایی (اسم)
match, swordplay

همتا (اسم)
match, counterpart, peer

خواستگاری کردن (فعل)
match, suit, husband, woo

جور بودن با (فعل)
match

بهم امدن (فعل)
match

خوردن (فعل)
fit, gnaw, feed, strike, hit, match, eat, grub, drink, corrode, hurtle, devour, erode, take a meal

وصلت دادن (فعل)
adjoin, match, unite

تطبیق کردن (فعل)
fit, match, reconcile, tally, compare, check, collate, jibe

Synonyms: affiliation, alliance, combination, duet, espousal, marriage, mating, pair, pairing, partnership, union


counterpart, equal


Synonyms: adversary, analogue, antagonist, approximation, companion, competitor, complement, copy, correlate, countertype, dead ringer, double, duplicate, equivalent, like, lookalike, mate, opponent, parallel, peer, replica, ringer, rival, spitting image, twin


جملات نمونه

matchstick

چوب کبریت


1. match stick
چوب کبریت

2. match something against (or with) something
چیزی را با چیز دیگر به رقابت یا زورآزمایی درآوردن

3. match up
(با هم) جور در آمدن،با هم خواندن

4. match up to (or with) something
طبق انتظار بودن،مطابق میل بودن

5. to match a piece of cloth
همانند یک تکه پارچه را پیداکردن

6. test match
(بازی های راگبی و کریکت) مسابقه ی بین المللی (معمولا یکی از چندین مسابقه)

7. a boxing match
مسابقه ی بوکس

8. a golf match
مسابقه ی گلف

9. a live match
کبریت زنده

10. a return match
مسابقه ی بازگشتی

11. a tennis match
مسابقه ی تنیس

12. a title match
مسابقه ی قهرمانی

13. his looks match his character
قیافه اش به شخصیتش می خورد.

14. a tame boxing match
مسابقه ی مشت زنی خسته کننده

15. he is no match for her in tennis
در تنیس از پس آن زن برنمی آید.

16. he marked the match
او امتیازات مسابقه را یادداشت می کرد.

17. she hoped to match her son with the rich widow
او امیدوار بود که ترتیب ازدواج پسرش را با بیوه ی پولدار بدهد.

18. this is the match of that rug
این لنگه ی آن قالیچه است.

19. to light a match
کبریت روشن کردن (زدن)

20. to scratch a match on a wall
کبریت را به دیوار کشیدن

21. to strike a match
کبریت روشن کردن

22. he lost the pistol match due to a jam during the rapid fire
به واسطه ی گیر کردن تپانچه هنگام تیراندازی سریع،مسابقه را باخت.

23. soldiers that nobody could match in battle
سربازانی که در جنگ هیچکس یارای برابری با آنها را نداشت

24. their courage has no match in history
دلاوری آنها در تاریخ نظیر ندارد.

25. these two accounts don't match up
این دو حساب با هم نمی خوانند.

26. this blouse is a match for your skirt
این بلوز به دامنت می خورد.

27. at the end of the match the crowd invaded the pitch
در پایان مسابقه جمعیت ریختند توی زمین بازی.

28. his daughter made a good match
دخترش ازدواج خوبی کرد.

29. his public utterances did not match his private deeds
حرف های او در ملا عام با اعمال او در خلوت جور در نمی آمد.

30. his shoes and pants don't match
کفش و شلوار او به هم نمی خورند.

31. she would make a good match for my son
او برای پسرم همسر خوبی خواهد بود.

32. the continuation of the boxing match after a short pause
از سر گیری مشت بازی پس از مکث کوتاه

33. the final round of the match
دور پایانی مسابقه

34. a wrestler who finally found his match
کشتی گیری که بالاخره حریف خود را پیدا کرد

35. he started to fish around for a match
او شروع کرد به جستجو برای کبریت.

36. she drubbed her opponent in the tennis match
در مسابقه ی تنیس حریف خود را سخت شکست داد.

37. to burn a paper by setting a match to it
کاغذی را با کبریت زدن به آن سوزاندن

38. we really need a result from this match
ما واقعا نیاز داریم که در این مسابقه پیروز شویم.

39. a purse and shoes that are a good match
کیف زنانه و کفش که خوب به هم می خورند.

40. iran and france will meet in a soccer match
ایران و فرانسه در یک مسابقه ی فوتبال با هم بازی خواهند کرد.

matchbox

قوطی کبریت


to light a match

کبریت روشن کردن (زدن)


matchless

بی‌همتا


Their courage has no match in history.

دلاوری آن‌ها در تاریخ نظیر ندارد.


This is the match of that rug.

این لنگه‌ی آن قالیچه است.


A purse and shoes that are a good match.

کیف زنانه و کفش که خوب به هم می‌خورند.


This blouse is a match for your skirt.

این بلوز به دامنت می‌خورد.


a golf match

مسابقه‌ی گلف


a tennis match

مسابقه‌ی تنیس


a boxing match

مسابقه‌ی بوکس


His daughter made a good match.

دخترش ازدواج خوبی کرد.


She would make a good match for my son.

او برای پسرم همسر خوبی خواهد بود.


A wrestler who finally found his match.

کشتی‌گیری که بالأخره حریف خود را پیدا کرد.


He is no match for her in tennis.

در تنیس از پس آن زن برنمی‌آید.


She hoped to match her son with the rich widow.

او امیدوار بود که ترتیب ازدواج پسرش را با بیوه‌ی پول‌دار بدهد.


Soldiers that nobody could match in battle.

سربازانی که در جنگ هیچ‌کس یارای برابری با آن‌ها را نداشت.


They were matching their strength against the enemy's.

آن‌ها با دشمن زورآزمایی می‌کردند.


His looks match his character.

قیافه‌اش به شخصیتش می‌خورد.


His shoes and pants don't match.

کفش و شلوار او به هم نمی‌خورند.


A climate that cannot be matched.

آب و هوایی که نظیر ندارد.


to match a piece of cloth

همانند تکه پارچه‌ای را پیداکردن


He matched the color of his tie and his shirt.

رنگ کراواتش را با پیراهنش جور کرد.


Almost any poem matched with his seems inferior.

در مقایسه با شعر او تقریباً هر شعری پست می‌نماید.


They matched a couple of dimes to see who would pay for dinner.

آن‌ها با دو سکه‌ی ده سنتی سر پول شام شیر یا خط کردند.


These two accounts don't match up.

این دو حساب با هم نمی‌خوانند.


اصطلاحات

match something against (or with) something

چیزی را با چیز دیگر به رقابت یا زورآزمایی درآوردن


match up

(با هم) جور در آمدن، با هم خواندن


match up to (or with) something

طبق انتظار بودن، مطابق میل بودن


well (or ill) matched

جور (ناجور)


پیشنهاد کاربران

⁦✔️⁩همسر

she would make a good 👁️‍🗨️match👁️‍🗨️ for my son
او برای پسرم همسر خوبی خواهد بود.
Abadis. ir@

حریف. درمقابل. مسابقه

همخوانی داشتن

هماهنگ ، هماهنگی
همخوان ، همخوانی
سازگار ، سازگاری
جفت وجور ، جفت وجوری
هماورد ، هماوردی
همتایابی ( کردن ) ، همتا یافتن

[در حالت مقایسه دو یا چند شخص با هم]
اندازه کسی بودن ، در حد و اندازه کسی بودن

منطبق کردن دو یا چند چیز. متصل کردن

مطابقت

Compare، contest، conform

همانند

همانند شدن، همانند بودن

ست کردن

جور کردن جور کنید

همسو با

کبریت

وصل کردن

به هم آمدن proper adaqude suit approprate

همسان/یکسان بودن، همتایی، همسانی، یکسانی

هماهنگ شدن

example: Misha is a match for her
رقیب، همتا، جفت و. . . مانند آن

match day= روز مسابقه

give money
to give a sum of money that is equal to a sum given by some one else

در روش اماری به معنی همتا بودن هست

To compare with

Noun:

1.
an exact counterpart
جفت و جور

2.
a situation in which something is suitable for something else, so that the two things work together successfull
سازگار

Like
copy

( عیناً )
مطابق - یکسان - شبیه


The girls reading is becoming a matcb to the Zetarians's.

Star Trek TOS


you are no match for him حریفش نمیشی

۱ - مسابقه ۲ - جور کردن ۳ - کبریت توکلی

همسو بودن

جور کردن

match ( ورزش )
واژه مصوب: مسابقه
تعریف: بازی یا رقابت رسمی بین دست کم دو ورزشکار یا دو تیم


کلمات دیگر: