کلمه جو
صفحه اصلی

make


معنی : نظیر، ساختمان، ساخت، وادار یا مجبور کردن، گاییدن، انجام دادن، درست کردن، ایجاد کردن، بوجود اوردن، ساختن، باعی شدن، تصنیف کردن، تاسیس کردن
معانی دیگر : به وجود آوردن، آمودن، جور، مناسب، - کردن، - دادن، - زدن، منصوب کردن، گماشتن، برگزیدن، گماردن، نمایاندن، چیدن، مرتب کردن، برابر بودن با، مساوی بودن با، (بالغ) شدن (بر)، بودن، (شرایط لازم را) داشتن، شدن، برقرار کردن، مقررکردن، تدوین کردن، وضع کردن، به دست آوردن، (ثروت) به هم زدن، کسب کردن، موفق کردن یا شدن، فهمیدن، درک کردن، حدس زدن، برآورد کردن، وادارکردن، واداشتن، موجب شدن، رسیدن به (محل)، واردشدن، (عامیانه) به عضویت (یا مقام یا شهرت و غیره) رسیدن، (خودمانی) از راه به در کردن، جماع کردن، (کاری را) آغاز کردن، درصدد بودن، طرز ساخت، نوع، (خودمانی) هویت، اثرانگشت، سرشت، نهاد، خلق، طبیعت، (مسابقات ورزشی) امتیازآوردن، گل زدن، (حقوق - سند یا مدرک) امضا کردن، اجرا کردن، فرآوری، تولید، آمایش، (برق) اتصال، وصل، (قدیمی)، هم شان، هم مقام، خلق کردن، باعک شدن، شبیه

انگلیسی به فارسی

ساختن، بوجود آوردن، درست کردن، تصنیف کردن، خلق کردن، باعث شدن، وادار یا مجبور کردن، تاسیس کردن، ساخت، سرشت، نظیر، شبیه


ساختن، ساخت، نظیر، ساختمان، درست کردن، ایجاد کردن، انجام دادن، بوجود اوردن، تصنیف کردن، باعی شدن، وادار یا مجبور کردن، تاسیس کردن، گاییدن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: makes, making, made
(1) تعریف: to bring into being by constructing from separate parts.
مترادف: assemble, build, construct, fabricate, form, prepare
مشابه: compose, concoct, craft, create, fashion, fix, produce, weave

- The children made a model airplane.
[ترجمه amir] بچه ها یک مدل هواپیما ساختند
[ترجمه یوسف نادری] بچه ها یک ماکت هواپیما ساختند.
[ترجمه محمد مهدی مشهد مرداسی] بچه ها یک ماکت از هواپیما ساخته اند
[ترجمه علی اکبر کریم زاده] بچه ها هواپیمای مدلی ساختند
[ترجمه ترگمان] بچه ها یک هواپیمای مدل ساختند
[ترجمه گوگل] بچه ها یک هواپیمای مدل ساختند
- I made a sandwich for my lunch.
[ترجمه A.A] من یک ساندویج برای نهار درست کردم
[ترجمه mahya] من براى ناهار ساندوىچ درست کردم
[ترجمه یوسف نادری] یه ساندویچ واسه ناهارم درست کردم.
[ترجمه 이점] من یک ساندویچ برای ناهار درست کردم
[ترجمه علی اکبر کریم زاده] برای ناهارم لقمه ای گرفتم
[ترجمه ترگمان] من برای ناهارم یه ساندویچ درست کردم
[ترجمه گوگل] من برای ناهار خود یک ساندویچ ساختم
- The carpenter made me a perfect cabinet for that space.
[ترجمه ترگمان] نجار برای من یک کابینت کامل برای آن فضا ساخت
[ترجمه گوگل] نجار به من یک کابینه کامل برای این فضا تبدیل کرد

(2) تعریف: to create or produce.
مترادف: create, fabricate, form, manufacture, produce
متضاد: unmake
مشابه: author, do, effect, engender, fix, generate, originate

- The two nations made peace with each other.
[ترجمه A.A] دو طایفه ( کشور ) با یکدیگر ( آشتی ) صلح کردند
[ترجمه ترگمان] دو ملت با هم آشتی کردند
[ترجمه گوگل] دو ملت با یکدیگر صلح کردند
- Who is making that noise?
[ترجمه ترگمان] کی این صدا رو میسازه؟
[ترجمه گوگل] چه کسی سر و صدا دارد؟
- She folded the paper and made the shape of a bird.
[ترجمه علی اکبر کریم زاده] او با کاغذ پرنده ای ساخت
[ترجمه عبدالفرید] او ( مونث ) کاغذ را تا زد و به شکل یک پرنده درآورد.
[ترجمه ترگمان] کاغذ را تا کرد و شکل یک پرنده را درآورد
[ترجمه گوگل] او کاغذ را با هم گذاشت و شکل یک پرنده را ساخت
- Their wise investments made income for their retirement.
[ترجمه ترگمان] سرمایه گذاری عاقلانه آن ها درآمد بازنشستگی آن ها را افزایش داد
[ترجمه گوگل] سرمایه گذاران عاقلانه برای بازنشستگی خود درآمد کسب می کنند
- That silver mine made him a fortune.
[ترجمه ترگمان] آن معدن نقره او را ثروتمند کرده بود
[ترجمه گوگل] این معدن نقره ای او را ثروتمند کرد

(3) تعریف: to cause to be.
مشابه: create, do, let, set

- The news made him sad.
[ترجمه عبدالفرید] اخبار باعث نگرانی او شد.
[ترجمه ترگمان] اخبار او را ناراحت می کرد
[ترجمه گوگل] اخبار او را ناراحت کرد
- The successful ad campaign made the product known nationally.
[ترجمه یوسف نادری] کارزار تبلیغاتی موفق، باعث شد که محصول در عرصه ملی شناخته شود.
[ترجمه ترگمان] تبلیغ موفق، محصول را در سطح ملی اعلام کرد
[ترجمه گوگل] کمپین تبلیغاتی موفقیت آمیز محصول را به صورت ملی شناخت
- Her bravery and devotion to the cause made her revered by all.
[ترجمه ترگمان] شجاعت و وفاداری او به این علت بود که او را مورد احترام قرار می داد
[ترجمه گوگل] شجاعت و عزت نفس او باعث شد که او همه را مورد احترام قرار دهد

(4) تعریف: to cause or force to.
مشابه: compel, constrain, convince, demand, force, get, induce, insist, persuade, pressure, require

- The jokes made the audience laugh.
[ترجمه یوسف نادری] لطیفه ها باعث خنده حضار شدند.
[ترجمه ترگمان] The حضار را به خنده انداخت
[ترجمه گوگل] جوک ها باعث خنده مخاطب شد
- The paper was so messy that the teacher made the student rewrite it.
[ترجمه یوسف نادری] برگه آنقدر بهم ریخته بود که معلم، دانش آموز را مجبور کرد که دوباره آن را بنویسد.
[ترجمه عبدالفرید] برگه به حدی درهم و برهم ( ناخوانا ) بودکه معلم، دانش آموز را مجبور به بازنویسی آن نمود
[ترجمه ترگمان] این روزنامه آنقدر کثیف بود که معلم آن را از نو نویسی کرد
[ترجمه گوگل] مقاله خیلی پیچیده بود که معلم دانشجو را مجددا آن را بازنویسی کرد
- His captors made him sign a confession.
[ترجمه ترگمان] captors او را مجبور کردند که به او اعتراف کنند
[ترجمه گوگل] اسیران او را مجبور کردند تا اعتراف خود را امضا کنند
- The rain made the river flood.
[ترجمه ترگمان] باران سیل رودخانه را به جریان انداخت
[ترجمه گوگل] باران باعث سیل رودخانه شد

(5) تعریف: to place in the position of; appoint.
مترادف: appoint, name
متضاد: unmake
مشابه: designate, install

- They made him head of the chemistry department.
[ترجمه ترگمان] اونا اون رو رئیس بخش شیمی کردن
[ترجمه گوگل] آنها او را به عنوان رئیس بخش شیمی معرفی کردند

(6) تعریف: to amount to.
مترادف: amount to, equal, reach
مشابه: total

- Two and six make eight.
[ترجمه یوسف نادری] دو به علاوه ( به اضافه ) شش، هشت می شود.
[ترجمه عبدالفرید] دو بعلاوه شش مساوی است با هشت
[ترجمه ترگمان] دو و شش تا، هشت تا
[ترجمه گوگل] دو و شش را هشت

(7) تعریف: to put in order; prepare.
مترادف: arrange, fix, prepare
مشابه: concoct, cook, get, whip up

- He makes dinner around seven.
[ترجمه Sunflower] او حوالی ساعت ۷ شام میپزد.
[ترجمه ترگمان] حدود ساعت هفت شام درست می کند
[ترجمه گوگل] او هفت ساعت شام می بخشد
- I made the bed.
[ترجمه Sundlower] من تخت رو درست کردم
[ترجمه یوسف نادری] تختو مرتب کردم.
[ترجمه ترگمان] من تخت رو درست کردم
[ترجمه گوگل] من تخت رو ساختم

(8) تعریف: to earn or gain.
مترادف: clear, earn
مشابه: accumulate, acquire, amass, bag, gain, garner, get, net, obtain, pocket

- He makes a lot of money.
[ترجمه ترگمان] او پول زیادی به دست می آورد
[ترجمه گوگل] او پول زیادی می پردازد

(9) تعریف: to arrive at or in time for.
مترادف: catch
مشابه: intercept, nab

- Did you make the bus?
[ترجمه Sunflower] به اتوبوس رسیدی؟
[ترجمه ترگمان] تو اتوبوس رو درست کردی؟
[ترجمه گوگل] آیا اتوبوس را ساختی؟

(10) تعریف: to come to be, as by effort.
مترادف: become

- I'm sure she'll make a good doctor.
[ترجمه ترگمان] مطمئنم که دکتر خوبی خواهد شد
[ترجمه گوگل] مطمئن هستم که او یک دکتر خوب را می سازد

(11) تعریف: to judge (usu. fol. by of).
مشابه: appraise, consider, deem, estimate, gauge, judge, reckon, regard, think

- Can you make anything of this situation?
[ترجمه عبدالفرید] آیا میتوانید از این موقعیت چیزی را حدس بزنید؟
[ترجمه ترگمان] می تونی چیزی از این موقعیت درست کنی؟
[ترجمه گوگل] آیا می توانید هر چیزی از این وضعیت را ایجاد کنید؟

(12) تعریف: (informal) to attain (a certain position or status).
مشابه: arrive, attain

- Our basketball team made number one last season.
[ترجمه ترگمان] تیم بسکتبال ما در فصل گذشته یک عدد درست کرد
[ترجمه گوگل] تیم بسکتبال ما فصل گذشته را شماره گیری کرد
- He was devastated when he didn't make sergeant.
[ترجمه ترگمان] اون وقتی فرمانده نبود داغون شده بود
[ترجمه گوگل] او زمانی که سرباز را نداشت، ویران شد

(13) تعریف: (informal) to be accepted as a member by demonstrating the necessary skills.

- She's a great player, but is she good enough to make the team?
[ترجمه ترگمان] او بازیکن خوبی است، اما به اندازه کافی خوب است که تیم را درست کند؟
[ترجمه گوگل] او یک بازیکن عالی است، اما او به اندازه کافی خوب است تا تیم را بسازد؟
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: make believe, make do, make up, make it
(1) تعریف: to be in the process of action.
مشابه: get

- We made ready to go.
[ترجمه ترگمان] ما آماده رفتن شدیم
[ترجمه گوگل] ما آماده ایم برویم

(2) تعریف: to proceed or go.
مترادف: go
مشابه: advance, move, proceed

- The dog made after us.
[ترجمه ترگمان] سگه دنبال ما بود
[ترجمه گوگل] سگ پس از ما ساخته شده است

(3) تعریف: to have a specified effect.
مشابه: afford, allow, encourage, permit, provide

- The location of the apartment makes for convenience.
[ترجمه ترگمان] مکان آپارتمان برای راحتی مناسب است
[ترجمه گوگل] محل آپارتمان برای راحتی می سازد
اسم ( noun )
(1) تعریف: the style, form, or brand of something.
مترادف: brand, brand name, kind, sort, trade name, type
مشابه: label, model, trademark

- What make of car is that?
[ترجمه ترگمان] این ماشین چیه؟
[ترجمه گوگل] چه چیزی از ماشین است؟

(2) تعریف: (slang) identification of a suspect.
مشابه: identification

- Can we get a make on this guy?
[ترجمه ترگمان] میشه یه نگاهی به این مرد بندازیم؟
[ترجمه گوگل] آیا می توانیم بر روی این مرد ایجاد کنیم؟

• model; type
construct from separate pieces; manufacture; cause to be; force; appoint; amount to; prepare; do; earn; perform; arrange; arrive in time; reach; become; estimate, judge; go in a certain direction
you use make to say that someone performs an action. for example, if someone makes a suggestion, they suggest something.
if something makes you do something, it causes you to do it. if someone makes you do something, they force you to do it.
you use make to say that someone or something is caused to be a particular thing or to have a particular quality. for example, if something makes someone happy, it causes them to be happy.
you use make to say how well or badly someone does something. for example, if you make a success of something, you do it well.
if you make something, you produce it or construct it.
if something is made of a particular substance, that substance was used to form or construct it.
if you make a sound, you produce it.
you use make to say what two numbers add up to. for example, if two numbers make 12, they add up to 12.
you use make to say what the time is, or to give the result of a calculation. for example, if you make it 4 o'clock, your watch says it is 4 o'clock. if you make the answer to a calculation 144, you calculate it to be 144.
if you make money, you get it by working for it or by investing money.
you use make to say that someone or something is suitable for a particular task or role. for example, if someone would make a good secretary, they have the right qualities to be a good secretary.
you can use make to say that a part or aspect of something is responsible for that thing's success.
if you make a place, you manage to get there.
if you make friends or enemies, you cause people to become your friends or enemies.
to make good: see good.
if you make for a place, you move towards it.
if you ask someone what they make of something, you want to know what their impression or opinion of it is.
if you make off, you leave somewhere as quickly as possible.
if you make off with something, you steal it.
if you can make something out, you can see, hear, or understand it.
if you make out that something is the case, you try to cause people to believe it.
when you make out a cheque or receipt, you write all the necessary information on it.
if a number of things make up something, they form it.
if you make up a story or an explanation, you invent it, sometimes in order to deceive someone.
if you make yourself up, you put cosmetics on your face.
if you make up an amount, you add to it so that it is as large as it should be.
if two people make up or make it up, they become friends again after a quarrel.
to make up for something that is lost or missing means to replace it or compensate for it.
if you make it up to someone for disappointing them, you do something for them to show how sorry you are.

Simple Past: made, Past Participle: made


دیکشنری تخصصی

[کامپیوتر] فرمانی در UNIX و سیستمهای عامل مشابه، که مراحل ایجاد یک برنامه ی زبان ماشین یا محصول محاسباتی پیچیده ی دیگری را مدیریت می کند . یک برنامه ی زبان ماشین طولانی که از طریق کامپایل کردن چندین فایل منبع ،تولید دسته ای از فایلهای نوع object، و سپس اتصال این فایلها به یکدیگر ایجاد می شود . (نگاه کنید به object code ; source code ) .فرمان make با مدیریت این فرایند را مدیریت می کند. یک فایل make این فایل به فرمان make توضیح می دهد که هر یک از فایلهای مورد نیاز برای تولید برنامه ی کامل چگونه به وجود می آیند و سپس تاریخی را که ره فایل در آن تاریخ اصلاح شده است، مرور می کند. اگر فایل جدیدی وجود داشته باشد، فرمان make عملیات به روز در آوردن آن فایل را انجام می دهد (معمولاً کامپال می کند، یا عمل link را انجام می دهد ) . با به کارگیری make ،برنامه نویس از کامپایل دوباره ی هر چیزی که تغییر نیافته، اجتناب می کند. فرمان make می تواند هر فرایندی را که در آن فایلها از فایلهای دیگری گرفته شده اند، مدیریت کند .
[برق و الکترونیک] ساختن
[فوتبال] ساختن –ایجادکردن
[ریاضیات] به دست آوردن، در نظر گرفتن

مترادف و متضاد

create, build


نظیر (اسم)
match, make, tally, exemplar, like, analogue

ساختمان (اسم)
make, frame, anatomy, building, construction, structure, erection, skeleton, formation, making, mechanism, standing

ساخت (اسم)
make, performance, operation, work, job, construction, structure, workmanship, manufacture, making, manufacturing, craftsmanship, production, fabrication, framing, yielding, throughput

وادار یا مجبور کردن (فعل)
make

گاییدن (فعل)
make, screw

انجام دادن (فعل)
accomplish, complete, achieve, do, perform, carry out, fulfill, make, implement, administer, administrate, put on, pay, char, consummate, do up, effectuate

درست کردن (فعل)
right, clean, agree, make, adapt, address, fix, devise, trim, regulate, fettle, organize, gully, make up, weave, build, fashion, concoct, integrate, compose, indite, emend, mend, redd, straighten

ایجاد کردن (فعل)
make, cause, hatch, produce, beget, create, construct, develop, engender, put out

بوجود اوردن (فعل)
father, raise, make, generate, beget, inbreed

ساختن (فعل)
make, craft, establish, forge, fake, form, found, produce, create, construct, prepare, model, build, manufacture, fashion, invent, compose, falsify, fabricate

باعی شدن (فعل)
occasion, make, cause, draw on

تصنیف کردن (فعل)
make, compose, indite

تاسیس کردن (فعل)
make, establish, institute, found, invent, constitute

Synonyms: accomplish, adjust, arrange, assemble, beget, brew, bring about, cause, compose, conceive, constitute, construct, cook, cook up, dash off, draw on, dream up, effect, engender, fabricate, fashion, forge, form, frame, generate, get ready, give rise to, hatch, initiate, invent, knock off, lead to, manufacture, mold, occasion, originate, parent, prepare, procreate, produce, put together, secure, shape, spawn, synthesize, tear off, throw together, whip, whip out


Antonyms: crush, destroy, raze, ruin


induce, compel


Synonyms: bring about, cause, coerce, concuss, constrain, dragoon, drive, effect, force, horn in, impel, impress, initiate, interfere, meddle, oblige, press, pressurize, prevail upon, require, secure, shotgun, start, tamper


Antonyms: discourage, dissuade, halt, prevent, stop


designate, appoint


Synonyms: advance, assign, constitute, create, delegate, elect, finger, install, invest, name, nominate, ordain, proffer, select, tap, tender


Antonyms: demote, renounce


enact, execute


Synonyms: act, carry on, carry out, carry through, conduct, declare, decree, do, draft, draw up, effect, engage in, establish, fix, form, formulate, frame, legislate, pass, perform, practice, prepare, prosecute, wage


Antonyms: deny, disallow, refuse, refute, veto


add up to; constitute


Synonyms: amount to, come to, compose, compound, comprise, construct, embody, equal, fabricate, form, make up, mix, organize, put together, represent, structure, synthesize, texture


estimate, infer


Synonyms: calculate, collect, conclude, deduce, deduct, derive, dope out, draw, figure, gather, gauge, judge, reckon, suppose, think


Antonyms: calculate, measure


earn, acquire


Synonyms: bring home bacon, bring in, clean up, clear, gain, get, harvest, hustle, net, obtain, pull, pull down, rate, realize, reap, receive, secure, sock, take in


Antonyms: lose


arrive, aim at


Synonyms: advance, arrive at, arrive in time, attain, bear, break for, catch, get to, go, head, light out, meet, move, proceed, progress, reach, set out, strike out, take off


Antonyms: fail


جملات نمونه

1. make a knot at the end of the rope
ته طناب را گره بزن.

2. make a left turn
به سمت چپ بچرخ (برو).

3. make a list of their names
صورت اسامی آنها را تهیه کن.

4. make a snip in the cloth here
پارچه را در اینجا چاک بده.

5. make certain all the doors are locked
اطمینان حاصل کن که همه ی درها قفل اند.

6. make haste, we are getting late!
شتاب کن دارد دیرمان می شود!

7. make him brush his teeth
وادارش کن دندان هایش را مسواک بزند.

8. make no false representations to me!
حرف های دروغ به من تحویل نده !

9. make room for me too!
برای من هم جا باز کنید!

10. make sure all the doors are locked
مسجل کن که همه ی درها قفل شده اند.

11. make sure you are here before seven o'clock
حتما قبل از ساعت هفت اینجا باش.

12. make the shutters fast
کرکره ها را خوب ببند.

13. make the table steady!
لقی میز را برطرف کن !

14. make the world a better place for children
جهان را برای کودکان محل بهتری کردن

15. make (a) hash of
(عامیانه) 1- افتضاح کردن،بد انجام دادن،خیطی بالا آوردن 2- (حریف یا استدلال کسی را) شکست دادن،دخل کسی یا چیزی راآوردن

16. make (both) ends meet
به اندازه ی درآمد خرج کردن،امساک کردن،از درآمد خود بیشتر خرج نکردن

17. make (or be)friends (with)
دوست شدن با،دوستی کردن با

18. make (or cancel) a reservation
پیشگرفت کردن (یا باطل کردن)،از قبل جا ذخیره کردن (یا ذخیره ی جا را باطل کردن)

19. make (or cast) sheep's eyes at
(با کمرویی و عشق) نگاه کردن به،نگاه عاشقانه و محجوبانه کردن

20. make (or cut) a figure
چشمگیر بودن،تحت تاثیر قرار دادن

21. make (or keep) record of something
چیزی را یادداشت کردن یا مورد توجه خاص قرار دادن،اسناد چیزی را نگهداشتن

22. make (or kick up) a row
قیل و قال راه انداختن،سرو صداکردن

23. make (or take) a stab at
پرداختن (به کاری)،دست به کار شدن

24. make (someone) sick
1- بیمار کردن 2- بیزار کردن 3- دچار تهوع کردن

25. make a beeline for
(عامیانه) مستقیما رفتن به،یک راست رفتن

26. make a big deal out of
(عامیانه) بزرگ وانمود کردن

27. make a bolt for
زدن به چاک،جیم شدن،فلنگ را بستن

28. make a botch of
بد انجام دادن،(ناخوشایند) ریدمان کردن،خیطی بالا آوردن

29. make a break (from)
فرار کردن از زندان،گریختن

30. make a case (or make out a case)
قویا استدلال کردن،دلیل و برهان آوردن

31. make a change
تغییر یا تنوع ایجاد کردن

32. make a clean breast of
کاملا اقرار کردن،(گناه و تقصیر و سر و غیره) آشکار کردن

33. make a clown of oneself
خود را مضحکه ی دیگران کردن

34. make a compromise
مصالحه کردن،(درخواسته های خود) تخفیف دادن

35. make a copy (of)
رونوشت (تهیه) کردن،کپی کردن

36. make a corner in something
(انگلیس) قبضه کردن،تحت اختیار درآوردن،به چنگ آوردن

37. make a day of it
(عامیانه) تمام روز را صرف کاری کردن

38. make a dent in something
1- فرورفتگی ایجاد کردن (در چیزی) 2- (اشتیاق و امید و غیره) کاستن از،ضربه زدن به،تضعیف کردن

39. make a difference
1- فرق داشتن،اثر داشتن،مهم بودن 2- وضع را عوض کردن،دیدگاه را عوض کردن

40. make a face (make faces at)
دهن کجی کردن به،ادا در آوردن

41. make a fool of
مسخره کردن،دست انداختن

42. make a fool of (oneself)
آبروی (خود را) ریختن،(خود را) مضحکه کردن،(خود را) مورد تمسخر قرار دادن

43. make a foray into (something)
(در چیزی) به تاخت و تاز پرداختن

44. make a fuss (or kick up a fuss)
(عامیانه) خشمگین و هیجان زده شدن،محشر به پا کردن،فتنه به پا کردن

45. make a fuss of (someone or something)
(انگلیس - عامیانه) سنگ (کسی یا چیزی را) خیلی به سینه زدن،زیاد توجه کردن به

46. make a hole in
مقدار قابل ملاحظه ای از چیزی را مصرف کردن یا کاستن

47. make a killing
سود کلان بردن،پول بسیار به جیب زدن

48. make a leg
(با خم کردن زانو) تعظیم کردن

49. make a meal on (or of)
خوردن،به عنوان خوراک مصرف کردن

50. make a mock of
دست انداختن،مورد تمسخر قرار دادن،مسخره کردن

51. make a mockery of
مسخره بودن یا بیهوده بودن چیزی را نشان دادن

52. make a monkey out of
مضحکه کردن،اسباب خنده ی دیگران کردن

53. make a mountain out of a molehill
از کاه کوه ساختن،چیزهای کم اهمیت را مهم شمردن

54. make a newyear resolution
به مناسبت سال نو با خود عهد کردن (مثلا درباره ی ترک سیگار)

55. make a night of it
تا پاسی از شب (یا سرتاسر شب) جشن گرفتن

56. make a nuisance of oneself
موی دماغ شدن،مزاحم دیگران شدن،موجب دردسر شدن

57. make a parade of something
پز دادن،به رخ دیگران کشیدن

58. make a pig of oneself
پرخوری کردن،(در خوردن یا نوشیدن) زیاده روی کردن

59. make a pig's ear out of something
بد انجام دادن،کارها را خراب کردن،خیطی بالا آوردن

60. make a pitch for
(امریکا - خودمانی) از چیزی یا کسی تعریف کردن

61. make a point of
1- توجه دیگران را (به چیزی) جلب کردن 2- با اصرار کاری را انجام دادن،عمدا کردن

62. make a practice of
از روی عادت یا رسم انجام دادن،معمولا انجام دادن

63. make a production (out) of
(عامیانه) توی بازی رفتن،(چیزی را بیش از حد) بزرگ کردن یا با آب و تاب شرح دادن

64. make a rod for one's own back
برای خود دردسر درست کردن،خود را در مخمصه قرار دادن

65. make a sale
فروش کردن،موفق به فروش چیزی شدن

66. make a spectacle of oneself
(در انتظار) خود را مضحکه کردن،افتضاح بالا آوردن،الم شنگه به پا کردن،(به طور منفی) جلب توجه کردن

67. make a splash
سر و صدا ایجاد کردن،جلب توجه کردن،گرفتن

68. make a stand
موضع خود را مشخص کردن،موضع گرفتن

69. make a success of something
چیزی را کامیابانه انجام دادن،کامیاب کردن

70. make a thing of something
خیلی بزرگ کردن،دستاویز قرار دادن

They made love.

آنها جماع کردند.


to make a poem

شعر ساختن


to make a house

خانه ساختن


made of stone

ساخته‌شده از سنگ


(Lovelace) stone walls do not a prison make.

دیوارهای سنگی، زندان به‌وجود نمی‌آورند.


She made dinner.

او شام را آماده کرد.


This watch was made in Korea.

این ساعت در کره ساخته شده است.


made in Germany

ساخت آلمان


They were made for each other.

اخلاقشان با هم جور درمی‌آمد.


to make corrections

تصحیح کردن


to make a fire

آتش روشن کردن


to make changes

تغییر دادن


make room for me too!

برای من هم جا باز کنید!


to make a suggestion

پیشنهاد کردن


to make war

جنگ کردن


to make a quick turn

تند چرخ زدن


to make merry

خوشی کردن


to make bold

جسارت کردن


to make ready

آماده کردن


to make a lot of noise

خیلی سر و صدا کردن


to make a speech

نطق کردن


They made her director.

او را رئیس کردند.


She made to go.

آهنگ رفتن کرد.


They made him king at the age of fifty.

در پنجاه سالگی او را به شاهی برگزیدند.


That beard makes him look old.

ریش، او را پیر نشان می‌دهد.


Stripes make her taller.

(طرح) راه راه، او را بلندتر می‌نماید.


She made the beds.

او بسترها را مرتب کرد.


He makes the house once a week.

او هفته‌ای یک‌بار خانه را مرتب می‌کند.


two pints make a quart

دو پاینت برابر است با یک کوارت


This makes his sixth novel.

این ششمین رمان اوست.


Two and two make four.

دو و دو می‌شود چهار.


You'll make a fine teacher.

تو معلم خوبی خواهی شد.


who made these rules?

چه کسی این مقررات را ساخته است؟


The parliament makes laws and the government implements them.

مجلس قانون وضع می‌کند و دولت آن را اجرا می‌کند.


lawmakers

قانون‌گذاران


to make friends

دوست پیدا کردن یا (شدن)


He made a fortune in the stock market.

در بورس سهام ثروت زیادی به چنگ آورد.


That venture made her.

آن معامله کار او را رو به راه کرد.


what do you make of this movie?

از این فیلم چی سردرآوردی؟/ از این فیلم چه فهمیدی؟


I make the distance about 400 miles.

این مسافت را 400 مایل برآورد می‌کنم.


He made the machine work.

او ماشین را به کار انداخت.


He made me laugh.

او مرا به خنده آورد.


Make him brush his teeth.

وادارش کن دندان‌هایش را مسواک بزند.


The ship made port.

کشتی به بندر رسید.


We made it to Mashhad in two hours.

ما دو ساعته به مشهد رسیدیم.


can you make it by yourself?

خودت به تنهایی می‌توانی؟


He didn't make the train.

او به قطار نرسید.


We made one hundred miles an hour.

ما ساعتی صد کیلومتر می‌رفتیم.


He made the team.

او را در تیم پذیرفتند.


اصطلاحات

make a fool of

مسخره کردن، دست انداختن


make after

تعقیب کردن، دنبال کسی رفتن


make a meal on (or of)

خوردن، به عنوان خوراک مصرف کردن


make as if (or as though) ...

رفتار کردن چنانچه گویی ...


make away with

1- دزدیدن، بلند کردن، کش رفتن 2- از شر چیزی راحت شدن 3- کشتن، وانمود کردن


make one's day

(امریکا - عامیانه)روز کسی را موفقیت‌آمیز کردن


make do

با آنچه که در دسترس است کاری را انجام دادن، با کم ساختن


make for

1- به‌سوی جایی حرکت کردن، عازم شدن 2- حمله کردن به، برسرکسی ریختن 3- تمایل داشتن به


make fun of

مسخره کردن، دست انداختن


make it

(عامیانه) 1- موفق شدن، نائل شدن 2- سپوختن


make like

(عامیانه) جعل هویت کردن، تقلید کردن


make off

فرار کردن، رفتن


make off with

دزدیدن


make oneself comfortable

راحت بودن و استراحت کردن، غنودن


make or break

موجب موفقیت یا شکست شدن


make out

1- به اشکال دیدن 2- فهمیدن 3- نوشیدن 4- موفق شدن 5- عشق‌بازی کردن 6- جماع کردن


make over

1- تعمیر کردن، نوسازی کردن، دگرگون کردن 2- (با امضای سند رسمی) مالکیت را به دیگری منتقل کردن


make up

1- ترکیب کردن، ساختن، به هم وصل کردن 2- تشکیل دادن 3- اختراع کردن 4- (کمبود و غیره) برطرف کردن 5- جبران کردن 6-ترتیب دادن 7- آشتی کردن 8- بزک کردن، گریم کردن 9- تصمیم گرفتن


make up to

چاپلوسی کردن، خود شیرینی کردن


make with

(عامیانه) 1- طبق دستور عمل کردن 2- تولید کردن، ارائه دادن


on the make

(عامیانه) 1- (برای موفقیت) کوشیدن 2- درصدد یافتن معشوق یا رفیق بودن


پیشنهاد کاربران

به معنای " امدن " هم هست. مثال:
I can't make it on Sunday
من نمیتونم دوشنبه بیام.

ساختن - درست کردن - به وجود آوردن - باعث شدن

امتیاز قائل شدن
Make a concession

انجام دادن، به سرانجام رساندن

Make me your own
من را از آن خود کن

درست کردن، ساختن، گاییدن

You got to spend money to make money
برای پول در آوردن اول باید پول خرج کرد.

تهیه کردن

سوق دادن/منتسب کردن

کسب کردن به دست آوردن

از خود در آوردن
the pillow would make annoying noises through the night.
بالشت صداهای اذیت کننده ای در طول شب از خود در میاورد

وادارکردن - مجبور کردن

2. meik/=1 - produce: make a cake/
3. Cause to be: it made me happy
Force ; cause : I can't make him under stand
1درست کردن
2باعث شدن
3مجبور کردن

سوابق

به وجود آوردن


انجام دادان
مثل
I won't make that mistake
من اون اشتباه را انجام نخواهم داد

باعث شدنmske health, , درست کردنmake lunch

perfect

I didn't make the meeting because my car broke down
به جلسه نرسیدم، چون ماشینم خراب شد

Make sth to sb
مثلا make their fate subject to usاینجا make معنی واگذار کردن میده یعنی سرنوشت اونا رو به ما واگذار میکنه

ساختن و درست کردن

درست کردن

منعقد کردن قرارداد
Make a contract

معنی ترتیب دادن و جور کردن یه زمان برای مهمونی و ملاقات و اینا هم میده
Can we meet together next week? -
can you make it on monday?
نفر اول : میتونیم همو هفته اینده ببینیم؟
نفر دوم : میتونی ترتیبش رو بدی ( جورش کنی ) واسه دوشنبه؟


کردن_ساختن _ موجب شدن

به معنی . قابل

ساختن _ درست کردن _ انجام دادن _ پیدا کردن

به عمل آوردن
she made a careful measure : او اندازه گیری دقیقی به عمل آورد
برقرار کردن
the link that I have made : پیوندی که من برقرار کرده ام
مرتکب شدن، ارتکاب
make a mistake : مرتکب اشتباه شدن، ارتکاب اشتباه

پسوند: - سازی، - بخشی، - زایی
to make it legible : برای خواناسازی آن
to make it meaningless : برای بی معناسازی آن
to make connections diverse : برای تنوع بخشی به ارتباطات
to make the state legitimate : برای مشروعیت بخشی به دولت
making money : درآمدزایی
making jobs : اشتغال زایی


ساختن. درس کردن. ایجارکردن

۱ - وادار کردن . . . مجبور کردن
۲ - ساختن. . . . . . . . . . بوجود اوردن

خواستن

درآوردن

using for creating or producing something like food and drink. for example:
I need to make some soup.

شرکت سازنده یک قطعه یا سیستم

Make=درست کردن

آماده کردن


to make of sb/sth
نظر و عقیده کسی را خواستن.

make ساختن، آفریدن ( حال )
( گذشتش ) هم میشه ( made )

ترجمه ی مانگا:فانتزی. . با توجه به موقعیت و موضوع داستان

NOW a RIVALS

MAKE A COMMITMENT IN THE CENTER

حالا رقبا

در میانه ی میدان پیمانی رو ایجاد میکنند

ببخشید معنیه make نوشتی گ. ا. ی. ی. د. ن. زشته به خدا 😅

Make
به معنی از کار دراومدن
He made a good husband
او شوهر خوبی از کار دراومد.
Make
به معنی توصیف کردن
You 've made my nise too big
تو بینی منو خیلی بزرگ توصیف کردی.


کلمات دیگر: